۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

همکاران 1

همکارانی که خاطرات مرا مرده کردند.
نمی دانم نامشان را همکار بگذرم یا نه. اما انها باستان شناس بودند، مانند من. نمی دانم چرا مانند من تنگ نظر نبودند. تعجب کردم که حاصل زحماتم را برای خودشان نمی خواستند. انها مرا همان طور که هستم، پذیرفتند. تعجبم بیشتر شد هنگامی که دیدم در مشکلات مرا یاری می کنند. تلاش برای دانستن و شریک شدن در دانسته های همدیگر! براستی چرا چنین می کردند و چرا چنین می کنیم. انها خاطرات مرا مرده کردند. این عنوان را دقیقا مقابل " خاطرات مرا زنده کرد" بکار برده ام. می دانم رایج نیست اما چون دانستم که هست. پس درباره اش می نویسم.
ماجرا اینطور شروع شد: برایشان نوشتم که پیشنهاد می کنم در دانشگاهشان سخنرانی کنم. با علاقه پذیرفتند. نوشتم جای اسکان. پاسخ امد با ما بمانید. نوشتم دانشگاه جایی ندارد؟. گفتند دارد اما چون پول باید بپردازیم، باشد پول ها نگه دارید برای اینکه کتاب بخرید. به فروشگاه کتابی در لندن سر زدم و قیمت ها را دیدم فهمیدم چه می گویند. من با تجربیاتی که در چند ماه اخیر دارم و از همه طرف مورد لطف و عنایت قرار گرفته ام. تعجبم دو چندان شد. تجربه کردن را آزمودم. پاسخ دادم باشد. مشغول بودم، بسیار مشغول تا روز موعود فرا رسید. باقطار عازم شدم. در ایستگاه مقصد که پیاده شدم؛ زنگ زدم. من فلانی هستم. رسیدم. صدایی پشت تلفن داد زد آوووووووووووووووو. چند جمله که یادم نیست. اما گفت تا 10 دقیقه می رسد. جلو ایستگاه منتظر ماندم. اتومبیلی آمد که راننده اش می خندید و دست تکان می داد. حتما صاحب صدا است. صاحب صدایی صمیمی. اینها همه تجربیاتی بودند که در زندگی ام کمتر تجربه کرده بودم. تجربه هایی نو. انسان هایی نو. بافتاری نو. برخوردهایی نو. در راهِ کوتاه تا برسیم؛ یادم نمانده چه صحبت می کردیم. رسیدیم. پسری حدود هفت ساله پشت پنجره منتظر بود. عروسکی در دست داشت. وارد شدیم. بچه ها امدند. مثل والدینشان چنان با من برخورد کردند که گویی سال هاست هم را می شناسیم. دقیقا مثل پسر من تقریبا با همان سن و سال. دقیقا با همان رفتارها تا میهمان می آمد تا مدتی بچه (ها) از نظر عاطفی برانگیخته بودند. بسیار صحبت می کردند. زمین و هوا می پریدند. چای یا قهوه. چای. خوردیم. بچه ها یواش یواش ارام شدند. برای تماشای تلویزون رفتند. من که بسیار در سال اخیر مورد لطف قرار گرفته ام، مبهوت بودم. مبهوت تشابه بچه ها و رفتارهایشان! مبهوت تفاوت بزرگترها و رفتارهایشان. هنوز هم مبهوت هستم. شاید هم مبهوت تر شوم چون دارم می ایم. در راه ایران هستم.
این بخش خاطرات من است. باخودم مرور می کنم. اینها برای خودم است. برای اینکه در دلم نماند، می نویسم: یادش بخیر مباد. تکرار مَشود آن روزها. نصف شب راه می افتادم. پیاده از خانه تا خیانی روبروی پارکی که نامش نام گلی است(لاله). سوار تاکسی های گذری می شدم. تا پایانه در مرکز شهر. پایانۀ باکلاس و باکلاس ها، تنها دو مسیر. از انجا سوار اتوبوسی به مقصد شهری که تدریس می کردم. همیشه دو ساعت زودتر می رسیدم. این بهتر از آن بود که دیر تر برسم. در اصل چاره ای هم نداشتم چون اخرین سرویس شب بود و صبح زود می رسید. در پایانه می ماندم. گاهی روی صندلی می خوابیدم. تا زمان کلاس برسد. گاهی چنان زود بود که پایانه بسته بود و در سوز سرما پشت در، راه می رفتم. ابایی ندارم که دانشجویانم بدانند. من از انها نیستم که خودم را و مشکلات را و موقعیت ها را ماله کش کنم. تار کنم. پنهان کنم. بماند، چون وقت رفتن می رسید. اکثر روزها پیاده عازم می شدم. در پیاده رو فکر می کردم که چه بگویم. ترتیب بخش ها در کلاس چه باشد. چگونه فرصت فراهم کنم تا دانشجویانم سخن بگویند. چگونه با انها ارتباطی صمیمی و برتر از آن انسانی داشته باشم. احترام متقابل. چگونه رفتار کنم که در شان من باشد. چه بگویم که درخور باشد و... بماند. بعدها این فرصت پیش امد. متوجه شدم در محوطه ای که من در آن می روم و می آیم. در ساختمانی پر از بخش های ناشناخته. زیرزمین های تو در تو. تنها در همان ساختمان بیش از 60 تخت در سه جای جداگانه وجود دارد. من اما صبح ها چندیم ماه هر ماه چهارهفته، هر هفته یک روز به عنوان استاد دانشگاه در پایانه استراحت می کردم. بارها درخواست داده بودم. اما گفته شده بود مهمانسرا ندارند. دانشگاه مهمانسراها را گرفته. اما حالا این ها خاطراتی است که مرده شده اند. انچه من می نویسم سنگ قبرشان است. بیاید به متن اصلی برگردیم. لطفا! خواهش می کنم! چرا باید خاطرات مرده را مرور کنیم.
دیدن اثار باستانی (نوسنگی اروپا)
صبح بلند می شویم. برنامه پیشنهاد شده این است که به دیدن اثار باستانی برویم. ساندویچ ها را باهم اماده می کنیم. همکار را می گویم. در راه رانندگی می کند. صحبت می کنیم. عکس می گیریم. بچه ها که دو بچه پسر 6 و 3 ساله هستند می خوابند. به محل می رسیم. از دور درباره اثار باستانی اطلاعات کلی می دهد. نزدیک می شویم. پیاده، روی چمن ها را می رویم. فکر کنید با دو بچه که در بیرون چقدر به قول ما ممکن است فضولی کنند. با حوصله از استون هنج فاصله می گیرد. چشم انداز را نشان می دهد نظر خودش را می گوید. نظری چشم اندازی در توصیف استون هنج ها. نظری کاملا جدید. شواهد قراین را روی زمین نشان می دهد در چشم انداز نشان می دهد. وتازه برای دیدن محلی می رویم که چندین سنگ سرپا در فَنس ها حبس شده اند. محل را بازدید کرده با حوصله کتاب ها را معرفی می کند. این نویسنده باستان شناس است. این یکی هم. اما آن یکی خوب .. کمی برداشت های سنتی و قدیم است. فضا گرم است. بچه ها بهانه می گیرند. اما او کار خودش را می کند. چون کمر همت بسته تا خاطرات مرا مرده کند. بیرون می اییم. تا ما اثری مربوط به عصر مفرغ در همان نزدیکی را ببینیم. بچه ها را چیزی داده تا ارام شوند. دوباره رانندگی می کند. به اثر دیگری می رسیم. در کنار آن بساط کرده(Making picnic) نهار می خوریم. ساندویچ هایی ساده و صمیمی با مخلفاتی چند. همان ها که صبح باهم سرهم بندی کرده بودیم. به دیدن اثری می رویم که مربوط به دوره های میانی (Midvale age) است. معادل دوره اسلامی خودمان. همان دوره های که همکارانی مثال زدنی از نظر روش و نظریه در ایران در آن دوره کار می کنند! تازه بازدید که تمام می شود با بچه ها در محیط باز شوخی می کند. چه توانی دارد. تازه باید تمام راه برگشت را رانندگی کند. برمی گردیم. تا من دوشی بگیرم. برای مهمانی اماده شده اند. به میهمانی یکی دیگر از همکاران می رویم. شام را میهمان او هستیم. بچه ها و خودش خسته هستند. پس از میهمانی که عموما شام را در غروب می خورند. برمی گردد. من اما برای ادامه گفتگو با همکار نظری کارمان می مانم. باشد، چشم بماند برای بخش دیگری از همین نوشته! پیشنهاد شما را پذیرفتم. ممنون که به موقع پیشنهاد دادید؛ چون خودم هم کمی خسته شده ام. اما یاد گرفته ام که توان داشته باشم. من ادامه می دهم چون شاید دیگر فرصتی برای یادآوری نباشد، خاطرات زود می روند و می میرند.
تا بعد

هیچ نظری موجود نیست: