۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

طعم تلخ تبعید


تصور کنید خانواده ای از اشنایان ماه پس از حدود 60 روز به دیدن ما امدند. گفتیم خدایا خورشید از کدام طرف طلوع کرده. خلاصه پذیرایی بدون تعارف همیشگی که روش ما شده. و گفتگو شروع شد. من منتظر شنیدن بودم. لیلا هم طبق روال در گوشه ای نشسته بود. آشنای نزدیک و محترم تازه از کلاس های ضمن خدمت برگشته بودند. با عجله تشریف اورده بودند تا انچه در کلاس ها شتشوی مغزی شده اند به ما منتقل کنند. چند دقیقه ای با هیجان صحبت کردند صحبت هایی که گفتنش و نوشتن آن از من بعید است. من همچنان ساکت ماندم. اما چون کارد به استخوان رسید به صحنه رفتم و برایشان بازگو کردم که انچه به انها ارائه شده صرفا برای شتشوی مغزی شان بوده. در عین حال اه از نهادم کنده شد که چه افراد ساده لوحی به دانش اموزان دبیرستان درس می دهند. جالب این است که اشنایی محترم با توپ پر امده بودند تا ما را هدایت کنند. تا اطلاعات تازه دریافت شده شان را به سر ما بزنند. تا ابراز وجود کرده باشند. تا سری توی سرها دراورده باشند. با کمال ارامش نشان دادیم که چقدر غیر انسانی و چقدر غیر اخلاقی کسانی که خودشان را دکتر معرفی می کنند و از دست دکتر عزیز مرحوم کردان خدا رحمت کرده هستند به تخریب انسان ها می پردازند. چقدر بی اخلاقانه در مورد جوانان این مرز و بوم اظهار نظر نه تهمت می زنند. این از سرمان گذشت اما انچه ماند طعم تلخ تبعید بود که بوسیله یکی از نزدیکان به ما چشانده شد با همکاری و مشاوره کسانی که خودشان را از نظر مدرک همسطح ما حساب می کنند. چقدر چارچوب ها باید ضعیف باشد که به خودت اجازه بدهی هر چیزی را بگویی و شنوندگان محترم که متوسط به بالای شهرستان ها هستند چقدر ساده دل باشند که هرانچه گفته باشی بپذیرند و بعد بیایند به عنوان اطلاعات دست اول تحولیت دهند.
عرصه ها را تنگ کرده ایم. برای انسان هایی که حق دارند اگاه باشند انگاه عقده ای ها را برای تخلیه عرصه داده ایم. این یعنی فروپاشی فرهنگی بوسیله نهادی که خود پایه ریز اموزش است

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

تقدیم به همکاران پژوهشکده و دانشجویانم

من هم دلم برای شما تنگ می شود
گاهی عبور زمان چو نمآهنگ می شود
خاموش و خفته نماندن چو بهتر است
گاهی برای سرودن چه زمان تنگ می شود

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

آغاز سال تحصیلی

استایتد ارجمند همکاران گرامی و دانشجویان عزیز
فرا رسیدن آغاز مهر ماه را به همگان تبریک می گویم. آغاز همگرایی در محیطی دانشگاهی آغاز دوباره تلاش هرچند قدر تلاش ها دانسته نشود هرچند برخوردها غیر انسانی باشد.
به دانشجویانم که در میانشان نیستم به انها که راه را باهم اغاز کرده بودیم توصیه می کنم مواظب و متمرکز در عین حال نستوه با نشاط باشند. این اول مهر ماه مانند همه اول مهر ها نیست. دانشجویان گرامی بدانند که گرچه فاصله ها است و فاصله افکندن ها اما من همیشه در کنارشان هستم. چون اینترنت است و چون فیس بوک هست. چون جهان مانند ده ها و سده های گذشته نیست. پیروز و پرتلاش باشید
یادش بخیر باد سال گذشته در چنین روزهایی با ورودی های 1388 آغاز کردیم برای من بسیار اموزنده بود. تجربه ای عالی سالی که تلاش کردم هریک از انها را خودشان در نظر بگیریم چنانکه هستند نه "خشتی در دیوار" بلکه انسانی مختار. فرامدرن ترین برخورد در کلاس را سال گذشته در همین روزها اغاز کردیم. یاتان هست که با هم اشنا می شدیم. هرجای کلاس را نگاه می کردم بیشتر بهت می دیدم. بجای اگاهی، اسطوره و بجای شناخت سرگردانی، نه انتظار و امید موج می زد.
به نظر من در بافتار جامعه ایران در این سال ها خوب نه عالی اغاز کردیم و امیدوارم متوسط به بالا ادامه دهید
بدرود

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

بنام یزدان پاک

بیایید ای دوستان قدیم/ به مردی مردانگی سر زنیم
بیایید تا فرصتی پیش روست / به گرد هم آییم کین آبروست
چو فردا ز ما روزگاری گذشت / زمان گذشته تو را برنگشت
ز دیروز افسوس بس می خوریم/ چرا فکر فردا نباشد حکیم
گر امروز چالاک و مست و دلیر / به فردا شوی نیز خود سربه زیر
کنون وقت پاییدن راه هست/ تو را پای در راه و همرایی هست
چو فردا سراشیب عمر تو شد/ بسی ناسزا خود نصیب تو شد
که در راه بودی و رهزن گذشت / گرفتی یکی سنگر پس نشست
ز روزی مترس ای رفیق شفیق/ که آیندگان نسل های دقیق
تو را و مرا در نظر اورند / همه کرده ها را به بر آورند
گرت زندگی دیر پاید همی/ زگردار خود پیش همه خمی
بیا راستی را پی افکن کنون/ که فردا نیفزایدت این جنون

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

به همکارانم در میراث فرهنگی

هان بچه ها سلام
گویم به یک کلام
شمشیر در نیام
بود و کشیده شد
اکنون به دست مست
تیغی کشیده، هست
بالا، بلند و پست
پندارد هرکه هست.
اکنون به وهم خویش
کاری برند پیش
با زخمۀ زبان هردم زنند نیش!
ما صبر می کنیم.
بسیار مثل شان
هر دوره هر زمان
بودند در جهان
رفتند پیش از این
دفن اند زیر کین.
آیندگانمان، همکار خسته ام
شاگرد و بچه ها!
با کمچه هایمان
کاوند جانشان
گویند داستان
گویند این کسان
بودند ناکسان، بودند ناکسان ...

تقدیم به تابستان

کلاسم را مگیر از من
چرا می بگسلی پیوند، میان نسل هایی چند
چرا اخلاق را در کوزه بنهادی!
کنون با مزدهایی چند، آیا می کنی شادی؟!
کمینه، می زنی لبخند.
کلاسم را مگیر از من
مرا مزد، ای رفیق دست و پا در بند
نباشد اخر ماه و ریالی چند
مرا مزد ای رفیق از دوستان لبخند!
مرا مزد ای رفیق از دشمنان، خرسند.
کلاسم را مگیر از من
کنون در گوشه تنهایی خویشم
تامل می کنم، گه می زنم لبخند!
که دنیا را تداوم اینچنین تا چند؛
ریا، تزویر، رنگی چند را کی می کنی دربند.

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

آیا شکارگری یک تخصص است

دوستان عزیز و بازدید کنندگان گرامی
نوشته ای اولیه و برخلاف اکثر نوشته ها که تالیفی و از منابع است بدون هیچگونه منبعی با عنوان فوق در انسان شناسی و فرهنگ ریخته ام
http://anthropology.ir
خرسند خواهم شد اگر مطالعه و نقد وبررسی نمایید
بدرود

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

مبانی: تفکیک های تئوریک در عمل

بنام انسان
درباره تفکیک هایی که در بحث های تئوریک ارائه می کنیم فکر کرده اید؟
فرآیندها را به طبیعی و فرهنگی تفکیک می کنیم!
مقیاس ها را به زمانی و مکانی تفکیک می کنیم!
آیا در عمل این تفکیک هارا آزموده اید!
یادتان نرود تئوری در عمل به آزمون گذاشته می شود و اگر از میدان عمل موفق بیرون نیامد کنار گذاشته می شود.
منظور از موفق بیرون آمدن در باستان شناسی چیست؟ دقیقا سئوال بجایی است. موفق بیرون امدن (archaeological practice)یعنی درممارست باستان شناسانه
نشان داده شود که متناسب با واقعیت های باستان شناختی است
دقیقا یعنی اینکه دخل و تصرفی در واقعیت ها نمی کند.
یادتان نرود این در باستان شناسی بسیار مهم است چون داده ها خاموش هستند و بیطرف هستند به وسیله باستان شناس هم بزبان می آیند هم ممکن است جانب دار شوند یعنی در راستای منظوری خاص مورد سوء استفاده قرار گیرند.
در مورد مقیاس های مکانی با دقت بیشتر به عنوان یک باستان شناس میدانی تامل کنید. آیا زمان بدون مکان قابل بحث است! قابل طرح چطور؟!
مکان بدون بدون زمان را نیز در نظر بگیرید آیا قابل طرح و بحث هست؟!
حال بیایید تلاش کنیم در پژوهشی میدانی نشان ها و تاثیرهای فرایندهای طبیعی را از فرایندهای فرهنگی تفکیک کنیم. در قلمرو پژوهش های باستان شناسی مد نظر من است
برعکس فرآیندهای فرهنگی را از فرایندهای طبیعی تفکیک کنید؟!
من منتظر حاصل تاملات شما هستم
مبانی در نظر من تئوری در عمل است
نه ئتوری در کلاس که به خطابه و جدل مانند است و نه دست به عمل بردن بدون تئوری که دقیقا کار همکاران محترم در واحد پیشرو(حفاران قاچاق) قلمداد می شود
مبانی هم از عمل در می آید از عملی که با به آزمون نهادن اصلی که در نظر ما بدیهی است اغاز شده است.
پس یادتان نرود باستان شناسی میدانی با پروژه بازی همچنین با گودال کنی تفاوت دارد.
بدرود همراهان گرامی .

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

احساس، برداشت، انسان

نمی دانم چرا هردری را می زنم نگران نمی شوم. عمیقا نگران آخر ماه نمی شوم. قسط ها هستند اما تقریبا دریافت مشخصی نیست چرا جای نگرانی نیست خودم نمی توانم درک کنم؟!. شاید چون نگرانی های دیگر سئوال ها و پرسش های دیگر آنقدر اطرافم را گرفته اند تا به این نگرانی ها شب و باز دوباره صبح شده است. شاید به آرمان ها برگردد. آرمان های من داشتن خانه و ماشین نیست. اینها را مثل اخر ماه سرمادر می کنم. اما اصلا دوست نمی دارم وسیله ها جای هدف را بگیرند. پس بگذار از اول دنبال اهداف برویم.
نگرانی هایی که نگرانی آخر ماه را از بین برد. جالب است بدانید. من در همدان در مدت حدود یک سال و چند ماه بیش فعال بودم. آنقدر بیش فعال که سیستم نتوانست فعالیت هایم را برتابد. فعالیت ها و حساسیت ها. اما چرا چنین بود؟ فرصت کرده ام و کمی فکر کرده ام. در همدان که ساکن شده بودیم خودمان را برای زندگی حداقل شش ساله در خانه مربوط به دانشگاه اماده کرده بودیم. دریافت ها نیز برقرار بود. باورتان نمی شود نگرانی اصلی ما که گاه با هم نیز ساعت ها در مورد آن بحث می کردیم. روزمره شدن بود. روز مرگی. روزهایی در زندگی کم تحرک و خموده. روزهایی از پس هم مثل هم روزهایی بدنبال اهدافی که وسیله اند جای هدف را گرفته اند و هنگامی که می رسی تازه درمی یابی چقدر اهداف حقیری بوده اند. چقدر پست است که مدل لباس، مدل ماشین و وسعت خانه جای اهداف انسان ها را می گیرند. چقدر بی ارزش است ارزش هایی مثل پست های سازمانی که بخاطرش مجبور باشی احساس خوب همراهی با انسانیت را از دست بدهی. چقدر بی مقدار است رقابت بر سر چیزهایی که از رقابت حیوانات وحشی مانند گربه سانان فرمایه تراند. چون ان حیوان ارجمند بقای خود را می جوید و ما انسان ها با ابزار فرهنگ و اهداف ره گم کرده به هر عمل دست می آزیم.
احساس خوبی دارم که نگران نیستم. احساس خوبی دارم که نگران چیزهایی نیستم که ارزش نگرانی ندارند. احساس خوبی دارم که اهدافم انقدر کوچک نبوده اند که زود تصاحبشان کنم. احساس خوبی دارم که در مسابقه رسیدن قوانین مسابقه را زیر پا نگذاشته ام. احساس خوبی دارم که اهداف ره گم کرده اجازه رشد سرطانی نیافته اند. احساس خوبی دارم که در سایه اهداف ابزاری خود نیز ابزاری در دست سیستمی نشده ام آن هم برای رسیدن به ابزارها ابزار می شود. تازه تا می رسد می فهمی انچه دنبالش بوده وسیله بوده نه هدف. احساس خوبی دارم که وسیله ها جای هدف را نگرفته اند. احساس خوبی دارم که هرچند ممکن است اینها تصور هستند اما دارمشان. اینها برداشت های من است برداشت های آرامش بخش که رخوت زا نیستند.
کاشکی می توانستم از آنچه حق خود می دانستم و می دانم صرنظر کنم. کاشکی این احساس نکبت که این حق من نبود به سراغم نمی آمد. کاشکی دیگران در نظرم ابزاری بی ارزش بودند. همان ها که وسیله ای برای رسیدن به اهداف می توانند باشند. به قول شاملو:
و دوست نردبانی که نجات از گودال پای بر شانه اش توانی نهاد...[نقل به مضمون]
این را هم به زودی حل خواهم کرد با تامل در مبانی حق و احساس حق داشتن.
بطور سریالی در پی روزمره نشدن هستم. همان احساس بازهم وجود دارد. همان نگرانی: نگرانی از اینکه روزمره شوم و همه چیز و همگان برایم عادی شود. اگر چنین شود من مرده ام در واقع و زنده ام در ظاهر. امیدوارم در زندگی نمیرم این بزرگترین آرزوی من است.
فرصتی برای تامل هست. همین بسنده است.

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

اصفهان: بجای کام، جانمان شیرین شد

بنام حق
یک شب و یک روز در اصفهان با این تراکم کاری: سر شب تا نرسیده ام دانشجوی عزیزی که دفاع دارد زنگ می زند. وارد سالن ورود فرودگاه که می شوم جوان رشیدی ایستاده روی سینه اش نوشته ای درشت نوشته دانشگاه هنر اصفهان. سلام برادر، سلام اقای دکتر. تشریف داشته باشید می ایم. اداب را کاملا بلد است. دوباره دانشجوی عزیز زنگ می زند در مهمانسرا قرار می گزاریم. هنوز تازه رسیده ام فقط کفش ها را کنده ام، وارد می شود. پس از تنها دست و رو شستن آنچه برای ارائه اماده کرده با هم می بینیم. چند نکته و اشاره کافی است. خوب اماده کرده رنگ و لعاب لازم را دارد فقط بعضی عکس ها را خیلی کوچک کرده. بررسی تمام، موفق باشی.
شب زود بخواب می روم و صبح زود بیدار می شوم. تازه کاری را شروع کرده ام که صدای آشنایی از راهرو می رسد. همکاران ارجمند استاد راهنمای اول و استاد داور رسیده اند. چای، گفتگو، صبحانه، گفتگو در مورد پایان نامه که قرار است دفاع شود. تنها با استاد داور محترم خوب است عالی است...
پیاده راه می افتیم. قدم زنان در خیابان جدید در بافت قدیم و در نهایت به ساختمانی تاریخی مربوط به دوره های متاخر می رسیم. دانشگاه هنر، دانشکده مرمت. اطاق اساتید گواینکه اطاق اساتید دوره صفوی – قاجاری است. یک اطاق سه دری با سقفی بلند و درب هایی که آستانه آن چوبی و حداقل 25 سانتیمتری بالا امده اند. حیاطی با اطاق های متعدد بر گرد آن بخشی چمن کاری شده و درختان انجیر و کاج بر گرد آن....
گفتگو از هر دری با همکاران از خبرهای جدید، مثلا از ازدواج از استاد داور محترم. داور خارجی می رسد و یواش یواش برای رفتن به سالن دفاع عازم می شویم چند نفری. در ساختمان تاریخی دیگری در همان نزدیکی و اعضای هیئت مستقر می شوند. داوران یکی بیرونی یکی داخلی. استاد محترم راهنما راهنمای دوم و استاد ارجمند مشاور. سالن یواش یواش یکی، یکی با دانشجویان بطور پراکنده نشسته می شود....
دفاع با گفتار رسمی جناب آقای استاد مشاور که ریئس دانشکده هم هست آغاز می شود. دانشجو برای دفاع فرا خوانده می شود. وقت 20 دقیقه فقط همین را یادم مانده. با صدای ارام سخن می گوید صدایش به گوش نمی رسد کولر کم و در نهایت خاموش می شود صدا "ولوم" بالا. ادامه می دهد هر چه سعی می کنم بحث ها برایم کاملا جدید باشد، نمی شود.
من ژست استاد راهنمایی را نمی دانم. ناشی هستم. این اولین پایان نامه ای است که راهنمایی کرده ام. در مقطع ارشد اولین شان است. اما خوب مشکلی نیست چون من استاد راهنمای دوم هستم. استاد راهنمای خودم استاد راهنمای اول است و او البته با رتبه استادی در باستان شناسی ژست لازم و کلاس بالاتر از حد این پایان نامه را دارد در نتیجه لازم نیست من نگران چیزی باشم. او هم که ابدا. دانشجوی ما هم که به قول خودش اصلا استرس تو کارش نیست از صدا و چهره اش معلوم است. همه چیز ارام است. استادان داور و مشاور هم فی ذات ارام هستند. خوب است ارام و با اطمینان. به جلسه نمی زیبد که چند اولین در آن مشارکت داشته باشد. اما چه می توان کرد چنین است....
این دانشجو اولین دانشجوی باستان شناسی است که در دانشگاهی از اصفهان دفاع می کند. اولین کارشناسی ارشد اصفهان در باستان شناسی. او اولین پایان نامه ای است که من راهنمایی کرده ام. اولینی ابرومند. خلاصه جلسه تمام می شود. عاقبت قسمت شد به رغم مافیاهای پایان نامه باز در دانشگاه های تهران ما هم نمرده و آرزو بدل نمانده و راهنمایی را تجربه کردیم. ان هم در اصفهان ان هم در نخستین دفاع در دانشگاهی که نخستین دوره را فارغ می کند. دیر زید استاد راهنمای من. دیر زید استاد مشاور این پایان نامه که ما را هم در این بازی بزرگان جایی فراهم نمودند. دم اصفهان گرم واقعا ان روز دم گرمی داشت....
دفاع تمام شد. نمره هم اعلام شد. احساسی خوبی دارد. احساس خوبی دارد که ببینی دانشجو و همکارت ابرومند دفاع می کند و موفق می شود. به نظرم از دید استاد راهنمایم می گویم احساس خوبی دارد که عاقبت دانشجویت را در کنار خودت در یک دفاعیه ببینی و موفقیت دیگران البته احساس خوبی دارد به شرطی که خودباوری لازم را داشته باشی به شرط انکه سعه صدر لازم را داشته باشی به شرط انکه ....
حالا دفاع تمام شده شیرنی را اورده اند. شیرنی خامه ای. اما جالب است نه استادان راهنما و نه استاد محترم مشاور کامی شیرین نکردند. انها جانشان شیرین شده باور کنید. به یاد بیتی از سعدی رحمت ا... افتادم:
تنگ چشمان نظربه میوه کنند ما نظاره گران بُستانیم و اخرین بیت چنین است : سعدیا بی وجود صحبت دوست همه عالم به هیچ نستانیم.

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

تابستانی که می آید

بنام خدا
سه ماه تعطتیلی یادتان هست؟ انشاء های تکراری که در اوایل مهرماه می نوشتیم" تابستان گذشته را چگونه سپری کردید". حالا سه ماه تعطتیلی در پیش است. دیگر نمی خواهم همه اش بعدا درباره گذشته بحث کنم و افسوس بخوریم. البته همه سه تعطتیلی های دوره کارشناسی و ارشد را دنبال رزق و روزی بودیم. برای طول سال می اندوختیم. انبانی از هزاری های سبز برای یک نیمسال سرد و سبز کافی بود.
اکنون با پیشنهاداتی برای سه ماه تعطتیلی امده ام. برای اینکه بعدا افسوس نخوریم که آه سه ماه گذشت و کاری نکردیم.
اول: پیشنهاد یک مقاله خوب و کاربردی برای ترجمه: مترجم یا مترجمان باید مسلط به باستان شناسی باشد و با علوم پایه آشنایی داشته باشد. اگر مترجم[ یا ان] خواست من پس از ترجمه آن را کنترل کلی می کنم اگر تغییراتم قابل بود اضافه می شوم قابل یعنی بیش از 20 تا 25 درصد و اگر نا قابل کمتر از 15 از من تشکر می شود و اگر این هم نبود هیچکی رو هیچی.
عنوان مقاله این است : Dating in Landscape Archaeology by: Richard G. Roberts and Zenobia Jacobs
12صفحه متراکم است و در مجموعه مقاله ای درباره باستان شناسی چشم انداز 2008 چاپ شده.
من مقاله را یک دور خوانده ام و به نظرم برای باستان شناسی ایران و باستان شناسان ایرانی بسیار کاربردی است. مشتریان ایمل بزنند. لطفا مختصری در باره تجربه تان در ترجمه و باستان شناسی بنویسید.
پیشنهادت دوم و سوم تا بعد تا وقتی که شاید پولی از گوشه و کنار برای کاری از دست خاک بازی جور شد.
بدرود به امید تابستانی پر بار
عمران گاراژیان

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

پاسخ ها

اول انکه "شناختن" کلی و عامیانه است نه چرایی در آن طرح است نه چگونگی " من در این زمان" انها را دقیقا نمی شناسم. این سئوال از بنیاد مثل بعضی سئوال ها که در باستان شناسی ایران طرح می شود عامیانه و غیر تخصصی و غیر کاربردی است. پس سئول اول خودش از بنیاد مشکل دارد. می توانم توجیه کنم که سئوال را برای تشخیص سره از ناسره در نوع طرح سئوال گنجانده ام.
سئوال دو در باستان شناسی سنتی این دقیقا درست است. یعنی باید از رویداد اتفاق افتاده زمان سپری شود تا باستان شناس یعنی فاعل شناسا بتواند پژوهش باستان شناسانه انجام دهد. پس اگر ما رویکرد سنتی داریم پاسخ این است که فاصله ضروری است. منظورم فاصله زمانی است. اصلا شناخت باستان شناسانه در این نوع باستان شناسی با فاصله زمانی فلسفه و معنا می یابد.
سئوال سوم بدون شک من در موقعیت باستان شناس سنتی هستم. به این سبب که تنها در این نوع باستان شناسی است که باستان شناس بدون مسئله و سئوال برای پژوهش اقدام می کند و عمدتا انچه ارائه می دهد بگونه ای جمع بندی و توصیف شباهت دارد. البته یادتان نرود این سئوال پارادکس می اورد چون این نوع باستان شناسی تا جایی که اطلاعات من اجازه می دهد در بافتار زنده پژوهش نمی کند.
چهارم اگر باستان شناس تاریخی – فرهنگی و سنتی باشم خیر. اگر باستان شناس مدرن باشم تنها در صورتی که تجربه گرا با قوم باستان شناس باشم در گستره باستان شناسی است. و اگر باستان شناسی فرامدرن باشم بدون شک باستان شناسی است و در گستره باستان شناسی معاصر حتی پژوهش رفتار شناسانه می تواند باشد. پس این به من باستان شناس بستگی دارد. یادتان نرود در رویکردهای نظری باستان شناسی آنچنان که در باستان شناسی سنتی از حجر تا قجر کار داریم، نداریم نیست من کسی را نمی شناسم که مدعی همکاره و اچار فرانسه بودن باشد. اگر شما می شناسید بجز کسانی که در محیط های محدود عرصه را تاریک می کنند تا اندک نور نداشته شان به چسم و نظر اید نام ببرید منظورم کسی که در سطح دنیا مطرح باشد. کسانی هستند که در فرایندی زمانی تغییر رویکرد داده اند اینها مد نظر من نیست کسی که خود را جامع اطراف در رویکردهای متکثر باستان شناسی معرفی کند و دیگران متخصصان) او را چنین بدانند؟!
پنجم: باستان شناس تاریخی – فرهنگی یا سنتی. اما یادتان نرود انها در بافتار زنده پژوهش نمی کنند.
ششم: باستان شناس مدرن بودم. پس از دهۀ 60
هفتم در این صورت حتما برچسب فرامدن به من می چسبید.
اگر برای نظر دادن در وبلاگ مشکل اینترنتی هست متن را به
ogarajian@yahoo.com ایمیل کنید.در عنوان "پاسخ" یا" وب لاگ" بگذارید. اما راه را بر ارتباط نبندید.
بدرود

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

یک سئوال در چارچوب مبانی باستان شناسی؟

مقدمه
از اینکه متکلم وحده باشم و فقط بنویسم و کسانی بخوانند خسته شده ام. بیایید با هم تبادل نظر کنیم. بیایید بحث کنیم. بیایید روابط را دو جانبه و علمی کنیم. در نتیجه می خواهم شکل ارتباطات در وبلاگم را آزمایشی عوض کنم. یک طرف این رابطه خواننده گان هستند و اگر انها همکاری یعنی مشارکت نکنند و در بحث ها و اظهار نظرها حضور نداشته باشند این طرح شکست خورده و رهایش خواهم کرد. لطفا مشارکت کنید. اما اگر هم این کار را نکنید روشم را عوض می کنم. باز به در و دیوار می زنم تا راهم را پیدا کنم. هدف من تبادل نظر سازنده با شماست. مثل کلاس ها در تبادل نظر هم من و هم شما باید از این تبادل استفاده ببریم.
توصیف ( جلسه امروز در فرهنگسرای سیمرغ)
من امروز در یک جلسه در فرهنگسرای سیمرغ بودم. تبادل نظر در مورد یک همایش بود. این چون بخث من نیست به آن نمی پردازم. می دانید که من از سال 1369 یعنی دقیقا 20 سال پیش در این شهر نبوده ام. ابتدا تابستان ها را در آن شهر بوده ام. از حدود 10 سال پیش که ازدواج کرده ام تابستان ها را بطور گذری در این شهر بوده ام. اما با نیشابوری ها یعنی همشهریانم در جاهای دیگر مانند تهران نیز در ارتباط بوده ام. می دانیم که انسان ناسیونالیستی نیستم. یعنی زادگاهم را مرکز عالم نمی دانم. برعکس اگر دست خودم بود دوست نداشتم دراینجا بدنیا بیاییم اما این که دست ماها نیست.
امروز در آن جلسه تقریبا قیافه همه افراد برای من آشنا بود. نه انقدر اشنا که انها را بنام بشناسم بلکه انقدر اشنا که حافظه دیداری ام تایید می کرد که این افراد را قبلا دیده ام. برای مثال شهردار( روای ازدواج ما بوده و از طرف خانواده همسرم در مورد من تحقیق می کرده اما من او را تا امروز ندیده بودم این مورد را تنها بنام می شناختم) معاون شهردار از کسانی است که در مدرسه راهنمایی با من بوده. مترجمان در دوره دانشگاه با من بوده اند. در نتیجه در این شهر کوچک و در آن جلسه کوچک همه را می شناختم اما شناختنی که امروزی نبود. مربوط به ده ها سال پیش بود. من با مرور به حافظه و تامل و صحبت با انها توانستم اطلاعاتم را بروز کنم. سئوال ها:
1) حالا واقعا می توانم بگویم انها را می شناسم؟
2) آیا فاصله 20 ساله که من در زادگاهم نبوده ام مانند فاصله زمانی است که بین ابژه و سوژه در باستان شناسی وجود دارد؟
3) اگر شناختی که من پس از جلسه درباره آن توصیف کردم را در نظر بگیریم من در موقعیت باستان شناسی سنتی و تاریخی – فرهنگی هستم یا در موقعیت باستان شناسی که مبتنی بر انسان شناسی پژوهش می کند.
4) آیا موضوع و موقعیت من در این جلسه موقعیت و موضوع باستان شناسی است؟ منظورم اصلا همچین فعالیتی را می توانیم باستان شناسی بدانیم؟
5) من ابتدا هیچ نظری نداشتم پس از دیدن افراد و جمع بندی اطلاعات این موضوع به نظرم رسید این یک جمع بندی داده ها است. این موقعیت چه گروهی از باستان شناسان است؟
6) اگر از ابتدا مسئله و سئوال داشتم و به جلسه رفته بودم یعنی به گردآوری اطلاعات پرداخته بودم در آن صورت چه نوع باستان شناسی بودم.
7) اگر در جلسه در راستای کسب شناخت و مسئله پژوهشم پرسشنامه پر کرده بودم یا حداقل مصاحبه کرده بودم چه رویکرد باستان شناسی را بطور عمومی استفاده کرده بودم.
منتظر پاسخ ها و نظرهای شما هستم؟ انتخاب با شماست مانند امتحان ها می توانید تنها به 2 تا 4سئوال پاسخ دهید یا اصلا پاسخ ندهید!!
بدرود
عمران گاراژیان

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

کتابی که ترجمه شده بود

بنام خدا
درس مبانی فرهنگی باستان شناسی را که ارائه می کردم از نبود منبع فارسی برای این درس کلایه می کردم. دانشجویان هم گلایه می کردند چون دانشجویان ورودی به قول خودشان(1388) از کتاب "نظریه ای علمی درباره فرهنگ" نوشته انسان نامداری چون برونیسلاو مالینوفسکی و سنگینی کتاب در رنج بودند. انها درست می گفتند چون این کتاب واقعا سنگین بود اما یادمان نرود مبانی مبانی است. من اما به یک کتاب در این زمان اصلا بسنده نمی کردم چون می دانستم نویسنده آن کارگرا است و البته کارگرد گرایی یکی از رویکرد ها است دانشجویان باید با رویکردهای دیگر اشنا می شدند. خلاصه کتاب لسلی ا. وایت به زبان انگلیسی بدستم رسید. زمان زیادی می برد تا از آن کتاب برای دانشجویان استفاده کنم. البته قائل به این بودم بهتر است انها خودشان منبع را مطالعه کنند تا بتوانند در کلاس بحث کنند. طی دو هفته گذشته بطور اتفاقی به ترجمه کتاب لسلی ا. وایت برخودم. ابتدا افسوس خوردم چون دیگر آن دانشجویان در دسترس نیستند. بهتر است بگویم من خوب یا بد در دسترس انها نیستم. بعد متوجه شدم که دانشجویان و همکاران زیادی از ترجمه لسلی بی اطلاعند در نتیجه تصمیم گرفتم ان ترجمه را که متوسط هم ترجمه شده معرفی کنم. این روزها از خواندن ترجمه و مراجعه به کتاب اصلی کیف می کنم.
کتاب نامه ترجمه این است:
وایت، لسلی ا.تکامل فرهنگ؛ ترجمه فریبرز مجیدی، تهران انتشارات دشتستان 1379
ISBN:964-92852-2-9
امید وارم با خواندن کتاب در کیف بردن از آن شریک شویم.
چند نکته اول انکه انتشاراتی نا شناخته ان را ترجمه کرده. دوم انکه مترجم از اصطلاحات نه چندان رایج در بین متخصصان بهره برده اما خوشبختانه معادل های انگلیسی را در پاورقی اورده است. سوم اینکه ترجم با تجربه کتاب به اهمیت آن واقف بوده و در مقدمه شرح داده که بدنبال کتاب جدیدتری گشته اما به جامعیت این کتاب نیافته است و این البته دریافت یک مترجم و محقق متبحر است.نکته مهم اینکه در پشت جلد نام کتاب خلاصه شده است.
کتاب را در کنار کتاب های دیگر توصیه می کنم خاصه برای کسانی که درس مبانی فرهنگی را می دهند. چون نویسنده تطور گرا است و یادمان نرود تطور گرایی تنها رویکرد در انسان شناسی - باستان شناسی نیست.
عمران گاراژیان

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

چند گفتگو

بنام خدا
اول: هرانکه بی هنر افتد نظر به عیب کند
در رستورانی با دو دوست ارجمند برای خوردن نهار نشسته ایم. همراه زنگ می زند. نگهبان مجتمع مسکونی در همدان است. نگهبان نگران می گوید که مسئولان بخش خدمات به گزارش ساکن جدید واحدی که ما در آن ساکن بوده ایم او را مواخذه کرده اند که چرا تسویه حساب داده است. دلیل را می جویم. می گوید نقاشی های روی دیوارها و در از جمله بز شوش و نقش هایی مانند ان لاک پشت دلنشین مربوط به تل باکون فارس که نماد همایش بود. راه حل را پیشنهاد می کنم و می گویم نگران نباش نقاش بیاور همه را دوباره نقاشی کن و هزینه اش را بلافاصله خواهم پرداخت. ارام می شود. و اضافه می کنم به او بگو و به دانشگاه که اگر برای تو مشکل ایجاد کنند با من طرف هستند همین را بگو بس است. خدا حافظی می کند. با خود فکر می کنم انسان ها متکثر اند سلیقه های متفاوتی دارند رفتار های اجتماعی متفاوتی هم دارند برای همین کسی می رود گزارش می دهد و کس دیگر نگران زنگ می زند ما هم نظر خود را داریم تنها یک جمله "هرانکه بی هنر افتد نظر به عیب کند".
همراه با همراه " دوست آن باشد که گیرد دست دوست"
از تهران عازم هستم. به چند دوست و اشنا پیام می دهم که دارم می روم. کسی همراه نمی شود. یک نفر پیدا می شود. همراه خیلی مفید است چون نمی گذارد خوابت ببرد. در حال رانندگی مثل کمک راننده یاری می کند. به قول خودش ساکت است. در طول سفر من رانندگی و او کمک رانندگی می کند. صحبت، موزیک، تماشای چشم انداز و بدنبال اثار گشتن که اخرش مرا به باد فنا خواهد داد. خلاصه به مقصد می رسیم. به سلامت به مقصد می رسیم. احساس خوبی دارم خستگی کمی دارم سببش وجود همراه است من عادتی دارم که اگر در کوه و در سفر صحبت کنم شارژ می شوم و اگر ساکت باشم خسته می شوم. راستی دوست واشنای خوب به دنیاها می ارزد. منجی است از تصادف در سفر از خستگی و فرسودگی نجات می دهد...
پیامک راه را بر دلتنگی می بندد، تلفن غوغا می کند!
صبح است. محدوده ای در تایباد را روی نقشه چند بار می بینم. از مرز با نگاه می گذرم تا هرات پیش می روم. جای خوبی است به قول امروزی ها فیت استقرار های عصر مفرغ است. اما چه کسی ممکن است منطقه را دیده باشد. باستان شناس باشد و بتواند اطلاعات بدهد. به یاد یکی از همکلاسی های کارشناسی می افتم. دیگران او را تایبادی معرفی می کردند. به همکلاسی دیگری پیامک می زنم. چند دقیقه بعد تلفنی را که چند هفته دنبالش بودم ارسال کرده. به این صبح خوب و شروع خوب می گویند. به شماره جدید پیامک می زنم و تبادل پیامک و اخرش زنگ می زنم. گرچه تایبادی نیست و اطلاعات برای بازدید باستان شناسی ندارد. اما شنیدن صدای یکی از همکلاسی های قدیم پس از شاید ده ها سال روحیه بخش است. پیامک راه را بر دلتنگی و گرفتگی می بندند، باور کنید. افسوس که پول پیامک ها نمی دانم کجا می رود افسوس اما به عوض شدن روحیه در صبحی با شروع عالی می ارزد. به تداوم اشنایی های قدیم می ارزد. به بالا رفتن کیفیت زندگی می ارزد. به زنده شدن خاطرات می ارزد.
تا فرصتی دیگر بدرود

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

موزه دو روی یک واقعیت

بنام خدا
امروز که متنی را می خواندم ناخودآگاه به این نتیجه رسیدم که موزه دو وجه دارد. وجه اول آن نمایش آثاری از گذشته است. این مهم در زمان حال انجام می شود. موزه های باستان شناسی سنتی چنین هستند. وجه دوم ساختن آثار نخبه ای در زمان حال برای آینده است و موزه در این میان بازنمودی از نمایش آثار نخبه در زمان حال است. گاه از گذشته به حال امده و نمایش داده می شود و اهمیت آن در تعلق داشتن آن به گذشته است. و گاه اثری بر ساخته شده برای پایدار کردن کاری بزرگ در زمان حال و بیاد نهادن آن برای آینده است. چنین حرکت مدرنی در ایران نیز انجام شده است. مقبره های دانشمندانی مانند خیام، بوعلی و... حتی برج آزادی از این دست است آثار یادمانی برای آینده.
پس لطفا دقت کنید آن لطیفه که گفته می شد از طرف می پرسند "شهرتان آثار باستانی دارد او می گوید نه دارند می سازند" اگر تنها آثار باستانی را با آثار یادمانی جایگزین کنیم دیگر لطفیه نیست عین واقعیت است. یادتان نرود که فرهنگ ها و به قول مردم تمدن ها باید در اوج باشند که برای اینده فکری کرده و یادمان بسازند نه در سراشیب فرود.
در هر صورت این ما هستیم که در زمان معاصر دست به کشف یا برساختن یادمان ها می زنیم. گاهی از گذشته بیرون می کشیم و گاهی برای اینده نشانی بجای می نهیم.
بدرود

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

شاه نیشابور

به نام حق
چند نفری با پسر شش ساله ام به باغ مقبره خیام رفته بودیم. در انجا از طرح مقبره صحبت کردیم. منظورم، ما بزرگترها است. و بچه ها با خودشان بازی می کردند. صحبت ها دربارۀ طرح مهنس سیحون بود. نمادهایی که بکار برده. خاصه نماد کلی که مقبره را به شکل جامی برعکس نهاده شده طراحی کرده. گو اینکه سنتی در بین میگساران بوده که در زمان فوت یکی شان جای او را اینگونه خالی می کرده اند. یعنی در جمع شان جامش را بجای او برعکس می گذارده اند. سیحون نیز با این طرح جای خیام را خالی کرده. بماند که لوزی ها و شکل کلی، تفسیرهای دیگر نیز دارد. این صحبت ها تمام شد و بین بزرگترها بود. یک روز بعد پسرم از من پرسید شاه نیشابور ادم خوبی بوده؟ تعجب کردم پرسیدم کدام شاه نیشابور را می گویی در کدام دوره. البته این سئوال برای او خیلی سخت بود. و او جواب داد همان شاه که دیشب به دیدن مقبره اش رفتیم. ناخودآگاه خنده ام گرفت. پسرم از خنده من دلگیر شد و مبجور شدم برایش شرح دهم که آنکه در انجا دفن است نه تنها شاه نیست بلکه همه کاره ای هست جز شاه. فیلسوف است. ریاضی دان است منجم است. فقیه است. شاعر است و رباعی سرایی مشهور است که حتی بر خدای جهانیان طقیان می کرده اما بازهم همه اینها برای او خیلی سخت بود. اما توانستم برایش جا بیندازم که شاه نبوده اما نتوانستم برایش شرح دهم که چکاره بوده است. چرا پسرم خیام را شاه نیشابور پنداشته بود؟!. دقیقا نمی دانم. احتمالا به این سبب که او تنها یادمان ها و ساختمان های بزرگ را از آن شاه می داند. شاید اکثر بچه های سرزمین ما چنین فکر می کنند. راستی، چرا انها نمادهای آزادی و اکثریت را نمی شناسند. چرا نمی توان فقیه طقیان گر و فیلسوف ریاضی دان را به انها معرفی کرد. من در این روز ها گاهی شاهنامه فردوسی می خوانم شاید از بیکاری. و پسر من مثل شاهنامه فردوسی فکر می کند. فردوسی هم حتی دوره های پیش از تاریخی را با شاه های اسطوره ای معرفی می کند. او ذهنیت دوره تاریخی اش را به پیش از تاریخ تعمیم می دهد. جامعه ای بدون شاه برایش تصور پذیر نیست. در رنسانس چه اتفاقی افتاده من نمی دانم. اما می دانم چند نفر مانند ورساء و تامسن اسطوره های امثال فردوسی و ذهنیت های پسر مرا کنار گذاشته و به گرداوری اطلاعات واقعی پرداخته اند. به ملموسات روی اورده اند. تلاش کرده اند حتی گذشته خیلی دور را با نام های جدید و ان روزی براساس عینیت هایش بشناسند و معرفی کنند. نه براساس ذهنیت های خودشان که بر ان گذشته و ان اسطوره ها تحمیل می کنند. مدرن ایسم به واقعیت روی اورده. به طبقه بندی جهان خارج براساس داده های ملموس. عصر نوسنگی عصر مفرغ و عصر اهن. نام ان دوره ها است. نمی دانم، می توانم بگویم به دید خیامی نه بدید نزدیک تر است و به همین سبب هم او در جهان مدرن محبوب تر و شناخته شده تر است. فردوسی شاید سنتی تر شرقی تر و البته مورد توجه ملی گرایان است البته اطمینان ندارم. و جامعه ما و فرزندان ما هنوز فردوسی وار فکر می کنند. شاه هایی که همه کاره بوده اند. ایا این یک مدل ذهنی نیست؟!. ایا این مدلی نیست که در جامعه ما نهادینه شده. کاشکی در جامعه ای پیش از تاریخی مانند اواخر عصر مس- سنگی زندگی می کردیم. کاشکی گذر روستا نشینی به شهرهای دارای حکومت و حاکم را تجربه کرده بودیم. شاید می توانستیم تاثیر گذار باشیم و مدل غیر قدسی عیر ذهنی و عینی از حاکمیت و حکومت ارائه کنیم. شاید اگر بافتار مساعد می بود.شاید!!

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

راز دلی در گوشۀ تنهایی با دوستی قدیمی

به نام او
از راه دور آمده بود. او کسی است که 6 فصل در پژوهش های میدانی با من کار کرده ایم.با من که اغاز کرد دانشجوی کارشناسی بود. اکنون اما استادی و همکاری همطراز من است. شناخت عمیقی از هم داریم. سئوالش این بود چرا از بوعلی به اینجا امده ایم. جوابم باید این می بود که به زادگاهمان آمده ایم. دلم برای زادگاهم تنگ شده بود به انجا برگشتم. اما او که می دانست و مرا می شناخت. لبخندهای شکستۀ تلخ می زد.
من از همایش و نمایش چیزی نگفتم. من از اخلاق و انسان چیزی نگفتم. اما او خود می دانست. من از دروغ و فریب چیزی نگفتم. من از مکاتبات پنهانی چیزی نگفتم. من از تنگ نظری چیزی نگفتم. اما او خود می دانست. من فقط گفتم که ریئس دانشگاه چه گفته؟!. من فقط گفتم جایگاهم در حد اتلاف وقت درباره این چیزها نیست. من فقط گفتم همگان می دانند که جز دانشجویان و چند کارمند محترم دیگران درانجا از نظر من مرده اند. به ساختمان X می ایند و در همان از نظر من دفن شده اند.در همان و در همان ایده های تاریخ گذشته.
من اما به آن دوست صمیمی گفتم که اگر انسانیت و اخلاق را در خطر ببینم. همه آشناسان من می دانند که چیزی جلو دارم نیست. معیارهای مادی برای من ارزشی ندارد اما انسان، معیارهای انسانی در اوج هستند و اگر انها را در خطر ببینم تا پای جان ایستاده ام. چنانکه آشنایان کاسه لیس قدیمی می توانند خاطرات تربیت مدرس را مرور کنند. البته اینها را هم او می دانست. به او گفتم که اکنون به کناری کشیده ام و تامل و کار می کنم. مشاهده می کنم. ارزیابی می کنم. می سنجم. ارزش های خودم را می سنجم و ارزش های انسانی را در خود محک می زنم. وای به روزی که انسانیت را در معرض خطر احساس کنم!. وای به روزی که کسانی از چارچوب انسانی خارج شوند و مشاهدات من این را تایید کند!. انگاه اگر به صحنه در اییم. بیرون رفتنم تنها دو حال دارد یا بیرون می کنم و سیاه و مات یا تا پای جان می ایستم. یادمان نرود که من اصولا برای خودم به صحنه نمی اییم. گذشت می کنم اما برای انسانیت و اخلاق و انسان ها همیشه در صحنه ام. امیدوارم توهم کسانی خوشان را گرفتار نکند، که اگر چنین شود؛ در دام توهم خود گرفتار شده اند.در دام کرده های خویش افتاده اند. من در این صورت انسانی برخاسته برای انسانیت و اخلاق هستم؛ خودم و برای خودم نیستم، انسانی برای انسانیت هستم. رها و آزاد در اقیانوس بیکران انسانیت و انسان ها.این ها راهم او بخوبی می دانست. چون سال ها با هم زیسته ایم. گو اینکه راز دلی بود در گوشه تنهایی

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

تحلیلی که او به ما داد

مقدمه
داریم تمرین می کنیم. مشاهده گری در بوم خویش را تمرین می کنیم. نمی خواهیم و نمی توانیم در آن حل شویم. اگر چنین باشد به قول حاج آقایی 15 سالی که درس خوانده ایم و بیش از 10 سالی که پژوهش کرده ایم کجا رفته؟
نخستین برداشت
او انسان صادقی است. انسان سالمی است. انسان اخلاق مدار و جوانمردی است. انسان کم رویی است. انسان انسان مداری است. اما افسوس من همه اینها را در مسلخ می بینم. همه را شکست خورده می بینم. همه برای انسانی در بومی سنتی چیزی جز یادآوری شکست هایی که نتیجه صداقت، انسان مداری و جوانمردی است بجا نگذاشته است.
او شناختی از خودش ندارد. شناخت او از خودش منحصر می شود به واژگانی که دیگران در مورد او بکار برده اند. دیگرانی که همه به قول خودش دلسوز او هستند. دلسوزانی که حتی برداشت تشان از او را به او تحمیل کرده اند. آنها او را با معیار های خودشان می سنجند. با ایده ال های خودشان ارزیابی می کنند. نتیجه کار های او را با مبناها و معیارهای خودشان ارزیابی می کنند. با دیگران مقایسه می کنند. اما او خودش است. او بهتر است، خودش باشد. بهترین حالت ممکن آن است که روی پای خودش با صداقت استوار خودش با مردانگی خودش شروع کند.
دردناک است از بس که او را با دیگران مقایسه کرده اند خودش نیز چنین می کند. خود اجتماعی او شکل نگرفته. جسارت، ایستادگی، تصمیم سازی و خطرپذیری همه و همه را از او گرفته اند. نتیجه دلسوزی ها در بافتاری سنتی این بوده است. آزادی های او، اختیارات او و حتی حق انتخاب او را برای آینده اش از او گرفته شده. خود اجتماعی او را از او گرفته اند.
سنت ویرانگر این است. یک راه بدون انتخاب. یک راه بدون پرسش. یک راه برو تا انتها. سنت ویرانگر معیارهای انسانی را نمی شناسد. معیارهای اخلاقی را نمی پسندد. معیارهای ویرانگری را می پسندد که در بافتار اجتماعی برداشتی حاکی از پیروزی داشته باشد. نتیجه اگر این باشد مورد قبول است وگرنه مورد سرزنش است. سنت ویرانگر آزادی برای افراد قائل نیست. حق انتخاب برای افراد قائل نسیت. حریم خصوصی برای افراد قائل نیست. مبناهای شناخت برای افراد قائل نیست. سنت ویرانگر حتی خود و استقلالی برای افراد قائل نیست. شناختی بر مبنای واقعیت ها قائل نیست. سنت ویرانگر فردیتی برای افراد قائل نیست.سنت ویرانگر یک راه سنگ لاخی است که در آن فرستاده می شوی جراحت هایش برای تو و موفقیت هایش برای توجیه ساختار سنتی ویرانگر است. مشاهده گرانی بی شمار در گوشه و کنار با تمام تمرکز تو را می پایند. تو را با معیارهای خودشان که از سنت گرفته اند ارزیابی می کنند.
عمران عمران

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

چارچارپاره

به نام خدا
لطفا این پاره ها را به خود و شهرتان نگیرید اینها درباره فضای ماست:
من هوایی دیدم، که تهوع زا بود.
و فضایی که در آن، آسمان کوتاه بود.
عمق دیدم آنجا به افق برمی خورد.
پیش چشمم هر دم، تیرگی پیدا بود.
@@@
و در آن تیرگیِ زندگیِ بی ریشه، کار می خورد گره.
راه جویان جدید، همه جا می جُستند و کمی سر خورده.
راه جویان قدیم، "بررسی در ایران" سر به سنگی خورده
در همایش به نمایش آمد، سره و ناسره، چهره و ناچهره
$$$
جمع جولان ده ما، دست و پایی می زد.
در زمین پی می جست، ره به چاهی می زد.
و در آن تیرگی افسرده نور ماهی می زد
زیر آن سقف سیاه، خیمه گاهی می زد.
***
خرگه خاموشی، جای دانستن نیست.
منع پرسیدن هم، راه دانستن نیست.
منفعت را جُستن، محور بودن نیست.
کرم را در پیله، راه جز مُردن نیست.
جسارت نشود "خرگه" با خیمه بکار می رود تا جایی که من می دانم فضای باز اطراف خیمه گاه جنگاوران را می گویند که چارپانشان را در آن نگه می دارند یا تمرین رزم می کنند. فرض کنید شکل قدیم تر پارکینگ دانشکده؟!

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

نقش هایی که تکرار می شوند، معناهایی که می میرند

با سلام

از راه نسبتا دوری امده است. سلام و عیلک وارد می شود. نقش مایه ها را گردآوری کرده. از روی فرشینه های خراسان شمالی. تک تک روی هم چیده. نگاه می کنم. کافی است چیزی بپرسم. شرح می دهد. به نظرم شرحی بیطرف. با بیان مشکلات در کاری که روبه اتمام است. دارم تلاش می کنم درباره اصالت آن نقش ها مبناهایی استخراج کنم اما فی البداهه چقدر سخت است. مواردی به نظر می رسد. شتر همانکه دوکوهانه است بومی این بوم است. پس واقعیت هایی که بومی این بومند می توانند اصالت را نشانی باشند. انسان ها اقوام مهاجر که به این منطقه امده اند. با خود مضامینی را اورده اند. اما اگر بومی محل زندگی قبلی شان باشند در این معناهایشان احتمالا دیر نخواهد پایید و ... اما در اخر گفتگو تازه متوجه می شوم نقش هایی که تکرار می شوند. چرا ینها را در نظر نگرفته ایم.
صبح در گرگ و میش صبح در گرگ و میش خواب و بیداری. قرار است برای ورزش بروم. ورزش تکرار می شود نقش هایی که تکرار می شوند. تکراری خطی شاید یعنی تکراری در زمان ایا می تواند معنای برای معناهای گم شده باشد. تکرار خطی نقش تکرار خطی در زمان خیلی خیال بافی است اما بزور می تواند معنایی را نشانه رود... تمام تلاشم این بود که رویکرد پژوهشگر اضافه بر برداشتی خطی از زمان و تاریخ بسوی برداشتی کلی و بدون زمان از انسان و فرهنگ انسان سوق داد شود. به انسان و محدودیت های تکنیکی اش. به بوم ها ارجاع دادم. به مهاجرت انسان ها به عاملیت انسان ها نپرداختیم. اما سئوال چگونه می شود هم انسان را در نظر بگیریم و هم زمان را ترکیبی از هر دو. انسان در هر زمان مد نظر من نیست چون گیر می افتیم. انسان با اقتضاهای انسانی اش مثل سطح تکنولوژی در هر زمان. انسان و محدودیت هایش. انسان و شباهت هایش که نقش های مشابه را ممکن است پدید اورد. انسان و معناهایی که تکرار می کند در زمان و مکان بازهم شباهت ها را پدید می اورد.
تصویر را اضافه کردم بعنوان مثالی برای نقشی که تکار می شود اما خطی هم هست هم نیست و انسانی که مهاجرت تصویر: نقشی از سفال های جنوب غرب ایران که در خانه همدان به تصویر کشیده بودیم. با رفتن از انجا برآن خانه ماند.کرده و تصویر را باخودش نیاورد چون تصاویر و نقش مایه بر معماری غیر قابل حمل بود. اما یادمان نرود او می تواند تصویر را در بوم جدید بازتولید کند....
این متن فی بداهه بازهم آن پژوهشگر را سر در گم تر خواهد کرد. اما سردر گم شدن بهتر از زود به نتیجه رسیدن است باور کنید. چون بزودی راهش را خودش پیدا خواهد کرد

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

کارشناسی ارشد

با سلام و احترام
با هدف انجام تجزیه تحلیلی کاربردی دانشجویان محترمی که مایل هستند نوع مقطع تحصیلی(پیوسته ناپیوسته) و درصدهایشان را به اضافه محل تحصیل به ادرس اینجانب ارسال فرمایند:
garazhian@gmail.com
این یک پژوهش و تجزیه تحلیل داده ها برای شما و دوستانتان در راستای مطالعه آموزش باستان شناسی است. مطمئن باشید که اطلاعات شما محفوظ و بدون نام و تنها در تجزیه تحلیل کاربردی استفاده خواهد شد. چنانچه دو یا چند سال در آزمون شرکت نموده اید به تفکیک سال ها اطلاعات را ارائه فرمایید.
با احترام
عمران گاراژیان

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

شرحی بر آن شعر، که پر بیننده ترین روز وبلاگ مرا رقم زد: می نویسم پس هستم(پیام قبلی

بنام خدا
بچه ها بنویسید... آنچه تکرار می شود، چیزی است که از تکرار آن در واقعیت گریزان بوده ام. به نظر من برداشت متکثر دانشجویان متناسب با تکثر آنها بهتر از دیکته کردن است. چون در دانش های انسانی چارچوب جزمی نداریم؛ مگر آن چارچوب خود نسبی اندیشی را تکثیر کند. به نظرم در کلاس ها نیز عملی و نظری این موضوع را نشان داده ام.
"افق ناپیدا" و "بی نهایت در دشت راه هایی پیداست". اشاره به تاثیرهایی دارد که من از اساتیدم گرفته ام. به زبان ساده نقد بنده بر آنهاست. یکی از آن بزرگان در مباحثی طولانی در مقطع دکتری تخصصی به من نشان داد که افق نگاهش محدود و بسته است. و من بر خلاف او این مصرع را گنجانده و باور دارم. یکی دیگر از آنها باستان شناسی را " راهی واحد" معرفی می کرد. به نظر من متکثر است، باستان شناسی راه هایی متکثر است.
همان بزرگواری که افق نگاهش بسته بود "اصول موضوعه" یعنی اصول وضع شده داشت و انها را یقین می پنداشت. درباره این اصول در خطابه لااقل شک روا نمی داشت و من البته با او مخالف بودم و تصور می کنم در مسائل انسانی همه اصلی را باید در بوته شک و نقد آزمود و سپس پذیرفت و بکار بست.
اکثر استادان بزرگواری که به ما باستان شناسی می آموختند؛ در آموزش انسان و انسانیت را مطرح نمی کردند. انسان های بزرگی بودند اما دید انسان شناختی نداشتند، بیشتر آنچه به ما آموزش می دادند و ارث انسان می دانستند مواد فرهنگی بود. طبقه بندی بود، دوره ها بود، گاهنگاری بود و به نظر من این پایه است یعنی لازم است اما کافی نیست. ما باستان شناسان باید عملا انسانیت را آموزش دهیم. اخلاق را ترویج کنیم. این البته ایده ال است اما نظر من است.
" ابتدا ناپیدا" بودن انسان را برای این اضافه کرده ام که در کلاس های مبانی تطور تجربه من نشان داده که به سبب بافتار اسطوره ای و دینی جامعه ما خلقت را ابتدا به ساکن می دانیم اما واقع امر خودِ پیدایی انسان فرآیندی طولانی و تا حدود زیادی از نظر من ناشناخته دارد. ابتدا ناپیداست. نمی توانیم با به عرصه آوردن "آدم و حوا" که در جای خود البته محترمند صورت مسئله را پاک کنیم.
"و در این بین در این بازۀ کم"... ما باستان شناسان به نظر من از یاد می بریم که فرصت و مدت کوتاهی زنده هستیم و این شاید به سبب مطالعه فرآیند های فرهنگی بلند مدت است. شاید هم نتیجه عادی شدن مرگ در نظر ماهایی است که مرده ریگ گذشته را جابجا می کنیم و با مرگ بطور جاری سروکار داریم مانند مرده شویی که از مرده نمی ترسد. در نتیجه از یاد می بریم که زمان زندگی ما کوتاه است.مثلا به انتشار گزارش کار هایمان فکر نمی کنیم. چون فکر می کنیم تا ابد هستیم. در واقع چنین نیست، باور کنید.
در باستان شناسی سنتی و در باستان شناسی میدانی تا حدود زیادی ما نشان را با نشانه گذار اشتباه می گیریم. فقط درباره نشانه ها بحث می کنیم و یادمان می رود که دانش ما به واسطه نشانه ها در پی حصول شناخت در مورد نشانه گذار است. در معدود بازسازی هایمان خودمان بجای انسانی که مطالعه می کنیم می گذاریم و بازسازی را انجام می دهیم، بازسازی تخیلی. برای مطالعه باستان شناسانه به نظرم حتما باید بتوانیم مشاهده گری کنیم. بازسازی هایی مبتنی بر الگوهای حاصل از مشاهده ارائه دهیم نه اینکه تجربیات را بسوی شخصی شدن پیش ببریم. برعکس تجربه را با دید انسانی لازم است بسوی عمومیت پذیری سوق دهیم. مرده بودن گذشته که فرامدرن ها برآن تاکید می کنند به نظرم تاکید بر این است که در بافتار مرده نمی توانیم خود را اضافه و بازیگری کنیم و بازسازی ارائه کنیم؛ بلکه باید مشاهده گری کنیم. مشاهده گری با دیدی از منظری انسانی.از منظری کلی و...
به امید روزی که دانشجویانم در مورد درس های من بنویسند یادشان نرود" ما امتداد همیم"

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

به دانشجویانم از سردلتنگی

می نویسم پس هستم
بچه ها بنویسید، جزوۀ من اینهاست:
گر نگاهی دارید، خود افق ناپیداست.
باز با اوج و فرود؛
بی نهایت در دشت راه هایی پیداست.
بچه ها بنویسید، جزوۀ من اینهاست:
دانش و دانستن، پرسش و پویایی؛
وبه هر اصل یقین شک کردن؛
و تلاشی سنگین و دوباره دیدن.
اصل را ارزیدن و به رویش چیدن؛
استخوان بندی دانستن را.
بچه ها بنویسید، جزوۀ من اینهاست:
ارث هر انسانی، خود انسانیت است.
و فرآیند وجود " ابتدا ناپیداست"!
انتها تا فرداست؛
و در این بین در این بازۀ کم، جای ماها اینجاست.
جای ماها اینجاست.
بچه ها بنویسید، جزوۀ من اینهاست:
استخوان انسان نیست، جای پایی در سنگ و سفالی هرچند، پرِ از نقش و نگار؛
و نشان ها بسیار، باشد اینها ابزار.
ما بدان می سازیم، همه انسانیتِ انسان را.
بچه ها بنویسید، جزوۀ من اینهاست:
که گذشته مرده است، مرده و افسرده است.
زندگی پیدا نیست، شور و هم غوغا نیست.
زندگانی اینجاست، بین ماها و شماست.
زندگانی اینجاست بین ماها و شماست.
ع.گ.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

احساسی از بودن و شاید انسان بودن

به نام او
شده تا حالا خیلی چرک و چَپُل باشید؛ دوش که گرفته باشید، احساسی از انسان بودن دست داده باشد. حالا همین احساس را با ضریبی از ده در نظر بگیرید. همدان را که ترک می کردم، چنین احساسی داشتم. دقیقا در خروجی شهر در اتومبیل قرضی که رانندگی می کردم این آهنگ پخش می شد: رودخانه مسکوا را تعقیب کن بطرف پارک گُرکی. به وزش بادی از تغییرات گوش فرابده. یک شب تابستانی در ماه اگوست (مرداد ماه). در حالیکه سربازها دارن رد می شوند.... مرا ببر به آن لحظه جادویی تغییرات در یک شب درخشان ....
به عنوان یک باستان شناسی تاریخی- فرهنگی خود را مطالعه کننده تغییرات فرهنگی می دانستم. اما چه فایده اکنون که در بطن تغییرات آنها را می چشیدم و برگ برگ ورق می زدم، بازیگری می کردم و تماشاچیانی داشتم، اکنون و به موقع نمی توانستم آنها را تحلیل کنم. چراکه اموخته بودم همیشه با گذشت زمان برسم. من تغییرات را با مرده ریگی از آن تغییرات می شناختم نه با خود تغییرات. نهایت دانش من به عنوان باستان شناس تاریخی- فرهنگی توصیف داده ها و برساختن هویت بود. هویتی سفارش داده شده این خوب بود اما اکنون بدرد من نمی خورد. من چیزی می خواستم که در زندگی ام بکارم اید وگرنه در مردگی و بر مرده ریگ ها لااقل مرا بکار نمی آمد. اندکی فراتر نهادم، منظرگاهم را می گویم. پنجره ای که از بالا می نگریست. خود را یکی از انسان ها قلمداد کردم. احساسی از زنده بودن، احساسی از زنده بودن. احساسی از بروز بودن و موثر بودن داشتم. پای در رکاب نهادم و به رفتن ادامه دادم. یاد بخشی از شعر شاملو افتادم" من و تو ای قلب در به در انسان را رعایت کردیم" وهمچنان داشتم دور می شدم. از همدان دور می شدم شهری که سالی چند در آن به آموزش جوانان مشتاق یا مشتاق شده پرداخته بودم.
موسیقی تکرار می شد: مرا ببر به آن لحظه جادویی تغییرات در یک شب در خشان...
یاد مکالمه ام با ریاست دانشگاه افتادم. جملات اولم را چنین شروع کردم" من اشتباه کردم" من اشتباه گرفتم" اینجا را با دانشگاه های بزرگ دنیا اشتباه گرفتم. این اشتباه من بود" به نظرم گرچه از سیمایشان فهمیده نمی شد اما تعجب کرده بودند. حالا آن مکالمه را مرور می کنم. اندک زمانی از آن گفتگو گذشته. می توانم با فاصله در مورد آن تامل کرده و نظری داشته باشم. از اعتراف به اشتباه اِبایی ندارم اما اگر به زمانی در گذشته بازگردم. باز هم آن اشتباه ها را تکرار خواهم. اکنون می گویم اگر صدبار به گذشته برگردم بازهم با دانشگاهی در مرکزی رتبه چهارم و پنجم در کشور ایران چنان پیشنهاد می دهم که گویی از دانشگاه های رتبه اول است. و حتما پای پیشنهادم خواهم ایستاد، نمی توانم بپذیرم که ایندگان به رخوت و تنبلی یا کم کاری و کم فروشی از من بیچاره یاد کنند. موسیقی تکرار می شد: مرا ببر به آن لحظه جادویی تغییرات در یک شب در خشان... و من با خودم تکرار می کردم تغییرات عوامل انسانی می خواهد. عوامل اقدام کننده، عوامل پیشنهاد دهنده و عوامل تاوان بجان خریددننده...
احساس و عقل چنانکه سنت گرایان می گویند و می نویسند رو به روی هم قرار نگرفته بودند. آن دو همراه شده بودند. همدیگر را بررسی ارزیابی و تایید می کردند. آن هم در لحظه های جادویی از تغییرات. آرام شدم شدم چون این ایده به ذهنم رسید من دارم تاوان می دهم. تاوان اشتباهات خود را. تاوان اشتباه گرفتن دانشگاه بوعلی با دانشگاه های عالی و متوسط به بالای دنیا. تاکید می کنم اگر صدبار دیگر در موقعیت های مشابه قرار گیرم همین اشتباه ها را تکرار می کنم. چون احساس عقل در یک موضع قرار گرفته اند و همدیگر را تایید می کنند و ده ها چون دیگر ...
طی ماه گذشته میلادی در همایشی شرکت کرده بودم. در کنکره ای که موزه بریتانیا و یکی از دانشکده های مطرح باستان شناسی دنیا یعنی University college of London آن را برگزار می کردند. ساختار آن همایش یعنی بخش هایش، نسبت بخش هایش، عوامل دخیل در آن یعنی دانشجویان که همه بخش ها را اداره می کردند. کارگاه ها و بخش ها مانند همایشی بود که ما برگزار کرده بودیم. در مقیاسی بزرگتر شاید 50% گسترده تر. تازه تفاوت داشت چون آن همایشی دوره ای بود که سالانه در یکی از کشورها برگزار می شد. اما تمام ساختار و شکل کلی همایش را بنده پیشنهاد کرده بودم و طی جلسات متعدد از آن دفاع کرده بودم. می توانم بگویم روحیه گرفتم. کمی روحیه گرفتم. اما سعی کردم خودم را گم نکنم. چون به نتایج فکر کردم. به همگرایی ها و تبادل نظرها در آن همایش و عوامل دخیل در آن و ده ها چون دیگر. من داشتم همدان را ترک می کردم و خوشبینانه ترین برداشت که تکثیر می شود این است که این رفتن از نتایج همایش است. پس تنها عوامل کافی نیست بلکه بافتار هم مهم است. خوب از واقعیت نمی توان گذشت. دانشجویان به عنوان عوامل اجرایی دخیل بسیار خوب عمل کردند. سازماندهی هم خوب بود. نتایج هم عالی بود البته نه برای همگان و نه برای باستان شناسی ایران بطور کلی بلکه ... کاشکی می شد مشکلات ساختاری و مشکلات بافتاری را رفع کنیم. کاشکی همه عوامل دخیل مانند دانشجویان عالی عمل کرده بودند. اما کاشکی فایده ای ندارد. چنین نشد. ما داشتیم به، موسیقی تکرار می شد: مرا ببر به آن لحظه جادویی تغییرات در یک شب در خشان... نزدیک می شدیم. اما چنین نشد. شاید به این سبب که نمی توان راه صد ساله را یک شبه رفت. همین...
بدرود

شهرمن؟! بغداد و روم و شام نیست شهر من انجاست کان را نام نیست

قرار
رویدادها را از اول به اخر شرح می دهم:
صبح قبل از ساعت هشت برای گرفتن نان می زنم بیرون. آدرس نانوایی سنگک را از چند نفر می پرسم. اخرش در کوچه ای پیدایش می کنم. چند خانم پا به سال با لهجه غلیظ صحبت می کنند. شاید باورتان نشود تقریبا 30% کلاماتشان را نمی فهمم. تعارف می کنند. اقای حدود پنجاه ساله ای نان می گیرد و می رود. اقای که پست سر من بود می خواهد بگیرد که اعتراض می کنم. نوبت من بوده. او می گوید که عجله ای ندارد. باشد من بگیرم. شرح می دهد که در صف دوتایی ایستاده بوده. در هر صورت نان را می گیرم. اضافه بر سه تا تگه ای نیز شاطر می گذارد. منظور پول خُرد است. دقیقا نمی توانم ارتباط برقرار کنم. نان را می گیرم و می روم. سه نان و یک سوم نان شد 400 تومان شما حساب کنید هر نان چند است.
در راه کوتاه رسیدن به خانه که تقریبا معادل راه خانه قبلی ام تا نانوایی در همدان است. کسی را نمی بینم. نگهبان درب پشتی دانشکده ای نیست. که بلند می شد و هرچه تعارف کرده بودم تکه ای نان نمی گرفت. شاید هم تعجب می کرد. دانشجویان که از خوابگاهشان بیرون امده بودند و بعضی شان مرا می شناختند. دانشجویانی که به دانشکده می رفتند. در اطراف کسی دیده نمی شود. فقط ماشین هایی که تند و خشن می روند و هنگامی که بعضی شان را چپ چپ نگاه می کنی با کج کردن گردن معذرت می خواهند و می روند. به نظر من دردناک است در اینجا نه هم صحبتی است. نه کلاسی برای اینکه همه صحبت هایت را برای دانشجویان به ایما و اشاره و کنایه بیان کنی. نه حتی نگهبان دانشگاهی که هر چند دورا دور بشناسدت و صمیمانه از جا بلند شده و لبخند بزند. حتی جایی برای یک اعتراض خنده دار در صف نانوایی نیست تا چه رسد به اعتراض های دیگر. آیا ما زنده ایم آیا اینجا واقعا زادگاه من است؟. ایا من به خواست خود اینجا امده ام؟. ایا زادگاه معنی دارد. اگر دارد حتما معانی جدیدی است که من انها را نمی دانم و تجربه نکرده ام. کاشکی می توانستم متعصب وطن پرست باشم. کاشکی اینجا مرکز زمین بود. کاشکی بر تعارف در صف نانوایی صدها افزوده بودم و با آب و تاب برای شما می نوشتم. کاشکی کمی احساس تناسب با این محیط را داشتم تا الکی به آن گیر ندهم. دوستی در راه سفر جمله ای در همین ارتباط می گفت. ته پاراگراف بعدی نقل می کنم.همایش یکروزه در نوشهر برپاست. اول صبح با دوستی می رویم تا به قول خودش، چند اِفکت روی ارائه اش اضافه کنیم. مراسم رسمی اغاز شده، نیم ساعتی هم گذشته وارد می شویم. سالن پر است. دانشجویان در ته سالن سرپا ایستاده اند. چند نفر از انها تاکید می کنند که در جاهایی که خالی کرده اند بنشینم. اما چرا من بنشینم و انها سرپا باشند؟. چرا آن بنده خدا برخیزد که من بنشینم. برایم جا نمی افتد. اما چندین بار اصرار موجب می شود که در جایی در میان سالن بنشینم. مجری و فرماندار داد سخن می دهند. گاهی کنایت می گویند و گاه چند بار مفهوم یکسانی را تکرار می کنند. دلم برای برگزار کنندگان می سوزد چون انها هم مثل من ناگزیر بوده اند. ناگزیر از اینکه این سخنرانی ها را بگنجانند. احتمالا چنین است. نشست دوم یا همان نشست علمی اغاز می شود. حامد سخن می گوید در باره مطالعات پارینه سنگی در البرز. اما افسوس به او نگفته اند که تایمر جلسه را در نظر داشته باشد. به جمع بندی اخر رسیده اعلام می شود وقت او تمام است و او با خشوع بخش اصلی را برای گفتگو در بیرون می گذارد و صحنه را ترک می کند. سخنران دوم کوروش است. او درباره استقرار های نوسنگی در گرانه های جنوب و حنوب شرقی دریای مازندران سخن می گوید. تمرکز می کنم بیش از 80% مطالبی که ارائه می کند جدید جدید است. داغ داغ مانند نان سنگکی که صبح خریده بودم. حسن فاضلی نرم افزاری را معرفی می کند. عنوانش این است: Integrated Archaeological Data Bass IADB همچنین وب سایتی را معرفی می کند:
http://www.getfreepox.com امیدوارم با عجله نوشته بودم اشتباه نشده باشد. و نشست اول تمام می شود. پربار بود. خوب بود عالی بود اما افسوس برای رسیدن به آن باید چند ساعت مقدمه ناگزیر را می نشستی.
آن دوست می گفت خیلی با خودم فکر می کنم و از خودم می پرسم چرا من باید در اینجا بدنیا بیایم. در این کشور؟ واقعا چرا...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

در شمال شرق

با سلام و درود
من که چند روزی است از غرب ایران (کوچانده شده ام) و در شرق شمالی استقرار فصلی دارم. چند روزی است که در بین دانشجویان باستان شناسی شمال شرق ایران روزگار سپری می کنم. به دعوت مسئول پایگاه و موزه فضای باز گوهر تپه (علی ماهفروزی) به آن پایگاه امده ام. سه شنبه صبح از تهران عازم شدم. حدود ظهر در نزدیکی بهشهر بسوی گرگان رفتیم. در مجتمعی بنام گلستان در بین دانشجویان باستان شناسی بودیم. سخنرانی من در مورد شرق شمالی ایران بود. و در شمال شرق آن را رائه کردم. گفتگو و پرسش پاسخ صمیمی . دانشجویان انجا نیز مانند همه دانشجویان ایران زمین و حتی زمین. صمیمی و پرشور بودند. فضایی صمیمی و گفتگوی علمی برای کسانیکه رو به آینده دارند و امید اینده هستند همیشه خاطره انگیز است. شور و شوقی که انسان را به شور و شوق می اندازد.
روز چهارشنبه پس از یک جلسه سنگین کاری با همکاران در پایگاه گوهر تپه. بعد از ظهر را بازهم میزبان دانشجویان شمال شرق ایران بودیم. یا بهتر است بگویم پایگاه گوهر تپه بود و ما نیز هم. نسل نو نسل پرشور، نسل زندگی نسل تداوم وتلاش. برای من این جلسات بسیار اموزنده بود. اکنون چند نکته از روی یاد داشتم را برای شما می نویسم. باشد تا با هم در تجربه هایمان شریک شویم:
پس از سخنرانی همکار گرامی کوروش روستایی در مورد استقرارهای نوسنگی در جنوب و جنوب شرق دریای مازندران دانشجوی محترمی که قبلا او را در نیشابور دیده بودم در مورد پراکندکی استقرار های نوسنگی در شمال شرق و شرق شمالی پرسید. در نقشه های کوروش تراکم استقرارها در دشت گرگان نشان داده شده بود. در شمال مرکزی ایران یعنی اطراف شاهرود و دامغان نیز پراکندگی استقرار های نوسنگی نشان داده شده بود. و در جنوب غرب ترکمنستان جایی که من به قصد آن را شرق شمالی فلات ایران می خوانم. سئوال در مورد پراکندگی بود اما آنچه من از آن گفتگو اموختم پارادوکس پراکندگی بود. استقرار های نوسنگی نشان داده شده در طیفی از دشت های پست در شمال البرز. دشت های حاشیه کویر های مرکزی ایران داخلی جنوب البرز را نشان می داد. دشت های میانکوهی تعداد کمی استقرار را نشان داده بود مانند قلعه خان . اما انچه پاردوکس داشت این بود که براساس پراکندگی نمی توانستم الگوی پراکندگی معنی داری برای زیست بوم هایی که استقرار های نوسنگی در آن ارائه کنیم. نتیجه واقعا پژوهش ها در ابتدای راه هستند و لازم است در مورد آن تامل کنیم. بررسی ا را ادامه دهیم و اطلاعاتمان را باهم شریک شویم تا بتوانیم تصویری واقعی تر از منطقه و پراکندگی استقرار های نوسنگی ارائه دهند. پیشنهاد از دانشجویان باستان شناسی خواهش می کنم اگر به داده ای برخوردند لطفا اطلاعات آن را در جایی مثل وب نوشته یا مجلات دانشجویی حتی گروه باستان شناسی ایران ارائه کنند تا فتح بابی شده باشد. قطره قطره جمع گردیم و وانگی دریا شویم..
دانشجوی محترمی دیگری در مورد کوچ نشینی در مناطق کوهستانی البرز پرسید. شاید منظورش دقیقا استقرار های فصلی بود. و می دانیم این دو با هم تفاوت اساسی دارد. به نظر اینجانب نه در اوایل نوسنگی بلکه در اواخر نوسنگی شیوه های معیشت و سکونت در سرزمین های مرتفع شمال شرق و شرق شمالی ایران به سوی غیر یکجانشینی و احتمالا غلبه دامپروری و کاهش سهم کشاورزی پیش رفته است. داده ها را از لایه های بیست و پنج و شش در قلعه خان ارائه می کنم.
کاشکی در مورد فرهنگ کلتیمینار هم یا سئوالی شده بود یا بحث می کردیم. این نام فرهنگی در کویرهای شرقی آسیای مرکزی است فرهنگی نوسنگی ؟ که در بعضی مناطق تا هزار رو دویست پیش از میلاد تداوم داشته. منظورم دقیقا این است که فرهنگ های نوسنگی شمال شرق و شرق شمالی پیوستگی خاورمیانه یا بهتر است بگویم خاور نزدیکی دارد.
تا فرصتی دیگر برای ادامه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

سروده ای از یاد رفته

بنام خدا
بافتار: در پاریس مدت کوتاهی در فرصت مطالعاتی بودیم. کیان را یک روز من و یک روز همسرم نگه می داشت. روزی که درباره آن نوشته ام او دقیقا سه سال و پنج روز داشت. این متن را بعد از ظهری ابری و دلگیر پس از یک روز که او را نگه داشته بودم نوشته ام: این برگه را در بین وسایل هنگام اساسی کشی در این روزها یافته ام. شاید کمی به این روز ها شبیه باشد. این روزها یا من کیان هستم یا کسانی که در بافتارما خود را همه کاره می دانند اما در واقع هیچ کاره اند ابزاری در دست ساختار قدرت. همین...
مرا دریاب در اوج گرانسنگی
گرانسنگی ز روزی سخت
روزی پر از آشوب و از اماج
آماجِ حرکت های سرگردان و آواهای بی پایان
که تکراری عبث را از تداوم ارمغان دارند!
زمان دارند، مکان دارند؛ زمین و اسمان دارند.
مرا دریاب و باور کن که دیگر طاقتم طاق است و
اوج خستگی و یاس، چون بادی کویرافزا به هرجای وجودم می رساند پا.
مرا دریاب و خشمم را تحمل کن
مرا دریاب و یاسم را تامل کن
مرا دریاب در این لحظه در اینجا
مرور زندگی باشد، مروز خستگی باشد!
مرور خاطراتِ تلخ را بگذار، مروز گفته های قبل را بگذار
کنون، اکنون، همین حالا به تلخی می گراید، زندگی ما را!
بیا دریاب و شیرین کن، بیا دریاب و رنگین کن، سیاهی را.
بیا دستم بگیر از اوج خشم و یاس، به نرمی سوی زندگی بکشان
بیا بذر امیدی در سرا بفشان
مرا دریاب در این لحظه در اینجا، تداوم را تحمل کن.
مرادریاب...
پاریس شانزده خرداد 1386
دانشجوی از من می پرسید چگونه تحمل می کنم، می گذرم. اینگونه که نسبت به آن سال ها و رفتار انعکاسی پسر سه ساله ام چندین سال تجربه کسب کرده ام. رفتار های انعکاسی را فقط باید تحمل کرد نه پاسخ داد.
بدرود

بعد از ظهر در بافتار

به نام بخشنده مهربان
صبح که می رفتم به نگهبان گفتم مراحل تسویه حساب را بپرسد چون رفتنی هستیم. ظهر برگشته ام با عجله به خانه رفته در چند دقیقه نهار خورده باز می گردم. نگهبان و باغبان کم بینای مجموعه تا مرا می بییند بلند می شوند. جلو می روم. باغبان تاسف می خورد. برای دانشگاه متاسف است. می پرسم چرا چنین می گوید. او جواب می دهد چون دانشگاه کسانی چون شما و خانم دکتر را از دست می دهد. تعجب کرده ام کاملا تعجب کرده ام من اصلا فکر نمی کردم او ما را بشناسد. ادامه می دهد چرا می خواهید بروید. می گویم دانیاست گفته شده به زادگاهمان می رویم. بازهم اظهار تاسف می کند همچنان در حال تعجب هستم. با عجله خدا خافظی کرده برای ارائه سخنرانی های دانشجویان کارشناسی ارشد برای درس روش کاوش می روم.
در بین سخنرانی ها برای گرفتن اب می ایم. با عجله بطرف بوفه می روم. دانشجویی که نمی شناسم جلو می اید سلام می کند پاسخ می گویم و می روم. بوفه بسته است برمی گردم. همان دانشجو جلو می آید می گوید که مرا نمی شناخته با من هم هیچ درسی نداشته اما ماجرای رفتن مارا از دیگر دانشجویان شنیده. او هم اظهار تاسف می کند و چنین ادامه می دهد. اوضاع چنین نمی ماند. هرجا که هستید موفق باشید. با این مضمون ادامه می دهد که جای دیگری هم هست و... متوجه نمی شوم نمی دانم چه شنیده نمی دانم از که شنیده او را چنان که خودش گفت اصلا نمی شنایم. اما به گرمی اظهار لطفش را جواب می دهم. حالا بوفه هم باز شده یکی از دانشجویانم مرا صدا می کند و آب گرفته به جلسه بر می گردم.
چنین است رسم سرای درشت گهی پشت بر زین و گه زین به پشت

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

از عنوان یکی از دانشجویانم یاد گرفتم

به همراهانم
وقتی به چهره های شما می نگریستم
گذشته خود را در آن چهره ها می دیدم
آیینه را در آیینه می دیدم
و خودم در این سو ایینه می شدم
آیینه ای در مقابل آیینه ها
و بر ساختن ابدیتی دیرپا
ما امتداد همیم در امتداد زمان
ما امتداد همیم درامتداد زمان

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

یک سیزدهم نه فروردین بلکه اردیبهشت

روزی که آینده معلوم می شود، سعد بوده یا نحس!
مکان شهر همدان، دانشگاه بوعلی دانشکده هنر و معماری. لااقل برای من یک روز ماندنی.
توصیف داده ها: صبح دوش گرفتم. خستگی راه را از تن بدر کردم. راهی طولانی به مقصدی که حالا دیگر مقصد و مقصود من نیست. اینجا و این بار جایی که دور می زنم و برخواهم گشت. می توان گفت البته از نیمه راه. از نیمه راه آموزش باستان شناسی برای جوانانی که امید و دلگرمی من و آینده اند. شاید نه نیمه، بلکه آغاز راه. جایی در شروع و در ابتدای راه بودم. اما گسسته شد این ارتباط ما با نسلی از شما...
چندین کتاب که ماه ها پیش از کتابخانه گرفته بودم زیر بقل زده ام. کیفی سیاه بردوش دارم که در آن دو کتاب دیگر و لیست دانشجویان است. لیست هایی که دیگر حضور و غیاب نمی شوند؛ کاغذ یک رو شده اند. برای چرک نویس بکار می آیند. در باغ پشت ساختمان پس از سلام و احوالپرسی با نگهبان ادامه می دهم. برخلاف همیشه از پیمودن راهی در زیر زمین(پارکینگ) ساختمان مشهور به X نمی گذرم. از کنار ساختمانی می روم که اکنون خوابگاه است. ساختمانی که گوشه اش به خیابان نزدیک می شود: یعنی قبل از خیابان ساخته شده! از پله ها بالا می روم. پیش بینی همه چیزی را کرده ام. منظورم دقیقا این است که ممکن است کتیبه ای مبنی بر جلوگیری از ورود من در اختیار ماموران معذور باشد. اما نه این توهمی بیش نیست. پس از ورود به هشتی گونه ای بزرگ، که هرمی بر فراز دارد. دانشجویی به استقبال من می آید. احوال و سئوال باگرمی و صمیمیت و گامزنان پیش می رویم. در راهروهایی که می چرخند.ما هم ناگزیر می چرخیم. ناگزیر می چرخیم یادتان نرود!! آموزش بسته است اما دستشویی ها باز هستند. و...
بازهم می چرخیم. فضایی باز پیش روست. جایی که سه فرورفتگی گنبد گونه در سقف دارد. جاییکه در گوشه آن روبروی اطاق ریاست و معاونت این جمله به خط میخی و فارسی امروزی نوشته شده است: اهورا مزدا این سرزمین را از خشک سالی، دشمن و دروغ حفظ کند. واقعا حفظ کند. شش هفت نفر از دانشجویان بر صندلی و بخشی از بنا، باغچه هایی در داخل بنا زیر سقف نشسته اند. تا مرا می بینند همراه با هم بلند می شوند. از انها می پرسم مگر اموزش سربازی دیده اند که چنین هماهنگ رژه گونه بلند می شوند. گفتگو و احوالپرسی مختصر اما صمیمی. مختصر اما عمیق. به کتابخانه می روم و در راه دانشجویان تکی یا چندتا احوالپرسی خوش آمدگویی. اکنون گویی دیگر نه انها دانشجوی من هستند و نه من استاد کلاسشان. جای خرسندی است که در بافتار جدید دوست هستیم. دوستانی با طیفی متکثر از صمیمت. با طیفی متکثر از خاطرات. با طیف متکثر از شناخت های چند لایه. با طیفی متکثر از فرهنگ ها و زیست بوم های نزدیک دور. با طیفی متکثر از ...
کتاب ها را تحویل داده و آخرین جمله این است. جمله ای سئوالی: بی حساب شدیم؟ پاسخ: بله بی حساب. از کتابخانه بیرون می آیم. دانشجویان همراهی ام می کنند. یکی از انها از من معذرت می خواهد برای اینکه دیر مرا شناخته اما متوجه نمی شوم اینکه معذرت خواهی ندارد. گاهی شناخت ها دیر حاصل می شوند اما عمیق هستند و دیر هم می پایند. بصورتی که فاصه های فیزیکی حذفشان نمی کند. یادتان نرود فاصله ها حتی کمرنگشان نمی کند. گاهی شناخت ها زود حاصل می شوند و زود هم گل می کنند و در آینده ای نزدیک به سردی می گرایند. در راه با دانشجویان در مورد مراسم صحبت می کنم. راضی نیستم اصلا راضی نیستم که کمترین مشکلی پیش اید. یادتان نرود. تکرار می کنم: یادتان نرود. فایده ای ندارد، گویا این درس را اموخته اند. خوب هم اموخته اند که برای بودن باید ایستاد. باید گاهی خطر کرد. گرچه خطر همیشه هست. دم دست، بیخ گوش، ارزان و رایگان این یکی را به وفور داریم. امارش هم ساختگی نیست(حتی اگر ساختگی باشد کمتر نشان داده اند). واقعی است. در واقعیت است. در زندگی است. در روز و شب. در شهر و ده. در هر کجا. جوینده ای بیا. خود را ولی بپا....
از پله ها بالا می رویم. بازهم فضایی باز. نهاده برآن هرمی. بازهم دانشجویانی بر روی صندلی. بازهم رژه. بازهم سلام. نمی توانم ننویسم که این روزها بارانی است. همه جا بارانی است. از گونه های دشت. تا گونه های مست. از سرخی رزی در باغچه تا سرخی نگاه از عمق چشم ها. دانشجویان ارشد وارد می شوند. همه را می شناسم. اما نمی دانستم آن یک نفر هم به جمع آنها اضافه شده. خودش را معرفی می کند. نام خانوادگی را می گوید نام کوچکش را من می گویم. افسوس می خورد از اینکه هنگامی رسیده که من روان هستم. من اما بسیار خرسندم چون اخبارش را داشتم. چون انتظار می رفت که در این جمع باشد. حالا که هست. خوش ترین خبر روز برای من همین است. نمی توانم اظهار خرسندی نکنم. نمی توانم خوشحال نباشم. حتی ورقه هایش را در درس انسان شناسی بخاطر دارم. مرتب و با خط خوش نوشته می شدند. می توان گفت پر محتوا. باید کارهایشان را ببینم. تداخل با کلاس هایشان دارد. تاکید می کنم به کلاس بروند و انها با عجله اطلاعات تکلیفشان را می دهند و می روند. می بینم، یکی از تکالیف را می بینم. بچه ها برای مراسم می آیند. سالن نداریم کلاس است. سالن نداده اند. کلاس که کلاس ندارد. خوب مشکلی نیست ما که نمی خواهیم کلاس بزاریم. همان کلاس خوب است. حتی اگر کلاس هم نیست محوطه که هست. اگر محوطه نیست، پیاده رو، پارک روی پله ها، ...

سه پرده دور از انتظار

بنام انکه جان را فکرت آموخت
پرده اول: نوجوانی بزرگ سال، بزرگ سالی نوآموز
روزهای طولانی پس از یک آنفولانزای سخت را سپری کرده بودم. صدایم گرفته بود و در کلاس اذیت می شدم.حرف زدن تنها ابزار کلاس با کیفیت در دسترس نبود. در اخر زمان کلاس حضور غیاب می کردم. دانشجویی در جلو کلاس روی یادداشت کوچکی برکه ای کوچک را به من داد. اصلا انتظار نداشتم. گیاهان دارویی و دستور استفاده از آن برای بهبود گلو و صدایم بود. کاملا حرفه ای و به ترتیب نوشته شده بود. نویسنده دستور تجویز را برایم توضیح داد. توضیح داد و رفت. خیلی خودداری کردم که چیزی نگویم چون بغض امانم را بریده بود. سبب بغض من رفتار بسیار بالاتر از سن و سال آن دانشجوی من نبود که در جایگاه مادر بزرگ دلسوزی ظاهر شده بود. با همان اطلاعات دقیق چنانکه گویی سال ها برای نوه هایش چنین نسخه هایی می پیچیده. سبب بغض من مقایسه رفتار او با یکی از آشنایانی بود در حال و روزی سخت که تصور می کردم رفتنی ام به او زنگ زدم و کمک خواستم جواب شنیدم نمی تواند کمک کند. وقت ندارد و به اورژانس مراجعه کنم.
پرده دوم: در انتهای کلاسی عمومی
در انتهای گفتاری عمومی تاکید کردم که دارم تلاش می کنم"عقده ای" نشوم. منظورم این بود که مشکلات را بدون اینکه تاثیر عمیقی بر من بگذارند تحمل می کنم. کسی از دانشجویان در هنگام خداحافظی تاکید است که مایل است درد دل های مرا بشنود. به نظرم او با من هم عقیده بود. باید سنگ صبور هم باشیم تا عقده ای نشویم. تا از تعادل خارج نشویم. تا به هم نریزیم. دور از انتظار من بود چون در فرهنگ ما تصور براین است که تنها بزرگ ترها می توانند به کوچکتر ها (از نظر سن و سال) آرامش بدهند و سنگ صبور باشند و راهنمایی کنند. اما دانستم در بین جوانان و نوجوانان هم کسانی هستند که جایگاهی معتبر برای خود قائل هستند. خودباوری دارند و این سعه صدر را در خود می بینند که از عقده ای شدن بزرگترها جلوگیری کنند.
این بار یاد گفتاری از خودم افتادم. به همکاری در گفتگویی خصوصی گفتم: ای کاش بجای موضوع گیری و کشاکش مرا صدا می کرد و موضوع مورد اختلاف را انطور که فکر می کند، بوده توضیح می داد. من حتما می شنیدم. حتی اگر لازم بود می توانست معذرت خواهی کند یا معذرت خواهی کنم یا کنیم. اما افسوس ما موقعیت خودمان را نمی دانیم و جایگاه مثلا اداری خود را به جایگاهی عمومی و کلی ارتقاء می دهیم. کاش در میان همه مشغله ها فرصتی برای تامل می یافتیم. چون آن خشت بود که پر توان زد.
پرده سوم: کی زد که نخورد
در کلاسی که از آخرین صحنه های من در دانشگاه بوعلی بود. در مورد دوره هخامنشی صحبت کردم. مثالی و تمثالی برای امروز اوردم. به خیال خودم مسئولیت پذیری دوره تاریخی را نشان داده ام. دانشجویی تیز بین در مکتوبی به من چنین نوشت:شما پیش از تاریخی کار هستید. چون حتی در مورد دوره هخامنشی نام انسان ها را از یاد بردید. چون در مورد محل ها صحبت کردید و از کتیبه ها یادتان رفت. فکر می کنم ذهن شما پیش از تاریخی است.ازاین تمرکز و نکته بینی تعجب کردم. دانشجوی من کاملا درست گفته بود. چقدر بجا در آخرین جلسه ای که رفته بودم به تصور خودم آخرین درس را بدهم، یکی از بهترین درس های طول تحصیل باستان شناسی ام را از دانشجویم آموختم. و دلم قرص شد محکم شد و اطمینان پیدا کردم که انها نسلی دیگر. نسلی پویا، نسلی متمرکز و نسلی جامع نگر و نقاد هستند. تا بحال شده تمام آنچه را در تصور به رشته خیال می کشیده اید در واقعیت پیش رویتان ببنید. من چنین احساسی دارم. سرشار از مثبت بودن و موثر بودن. در زمانی که گویی تاثیر داشتن خود گناهی بیش نیست.
تا مجالی دیگر و حالی دیگر هر چند نقدی اموزنده و عمیق باشد. ما آمده ایم که برویم نیامده ایم که بمانیم. همین...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

همکاران 2

همکار نظری کار
همون که تخصصش دوره های میانی اروپا است. از نظر باستان شناسی نظری هم مطرح است. گفتگویی را اغاز می کنیم. در همان اغاز حیفم می آید که ضبط نکنیم. مذاکره می کنیم. قبول می کند. با فرآیند اغاز می کنیم. گرچه خسته است چون تمام بعد از ظهر را مشغول آشپزی بوده اما ادامه می دهیم. چون فرصت مغتنم است. باور کنید فرصت ما مغتنم است. کوتاه خیلی کوتاه پس بیایید یاد بگیریم. که استقامت کرده و توان بخرج بدیهم. صبر کنیم. انسان باشیم و اخلاق و انسان را رعایت کنیم.
بحث شروع می شود. درمورد فرایند است. مفهومی کلی در باستان شناسی. تبادل نظر را مثال های ساده پیش می برد. تمرکز می کنم. تا دقیق متوجه بشوم. بعد به بافتار می پردازیم. اما واقعا هم او خسته است هم من گویی فشارم افتاده. می ماند برای فرصت دیگری (این بحث را بزودی در چند هفته اینده همکارم اماده و انشاء ا... منتشر می کنیم.
روز بعد به دانشگاه می رویم. همکار اولی. به کتابخانه مرکزی معرفی می کند. زنگ هم می زند. ادرس را هم تا نصف راه می اید. می رویم کتابخانه. فردی که با او هماهنگ شده می ایید. بخش های کتابخانه را نشان می دهد و راه های دسترسی و پیدا کردن منابع را می گویید. در نهایت اطاقش را نشان می دهد و تاکید می کند اگر مشکلی برای پیدا کردن منابع داشتیم به او مراجعه کنیم. روحیه هم می دهد. می گوید خودش گاهی به مشکل برمی خورد. نمی دانم چرا؟ اما این کار ها را می کند. واقعا نمی دانم چرا؟!
درکافه کتابخانه نشسته ام. متن سخرانی ام را نهایی می کنم. فردا سخنرانی دارم. فردا صبح را هم در خانه خواهم ماند. تا بخش ها را نهایی کنم. حدود ظهر پیاده از میان پارک عازم می شوم. حدود یک ساعت فرصت سخنرانی داریم. سه سخنرانی در یک ساعت. فشرده و تند تند ارائه می کنم. سئوال هایی می پرسند که کاربردی است. خوبی موضوع این است که ارام می پرسند. نه مثل من تند و با لحن خشن. باید لحنم را اصلاح کنم. اما این چیزی مثل اصلاح سر نیست. باور کنید زمان می برد. لطفا تشویقم کنید تا این کار را بکنم. پشتیبانی کنید. لطفا!!
اول درباره قوم باستان شناسی فاجعه. نمونه ها، اطلاعات گرداوری شده. مراحل و در نهایت مدل ارائه کردم. بلافاصله در مورد دارستان. بخث روایی و اسلایدها. بعد همکارم. باز هم جمع بندی و تقدیر و تشکر از همکاران میدانی کار و...
فکر کنید همین حالا زمانی پس از سخنرانی است. تصور می کردم خوب نبوده. سئوال های متعدد در مورد خاصه قوم باستان شناسی فاجعه چی؟ پس بد هم نبوده! تصور می کردم بخش روایی به این بحث نمی چسبد. اما نظر دیگران را هم باید پرسید! شام را با همکاران می خوریم. با همان ها که قصد کرده اند بطور گروهی خاطرات مرا مرده کنند. و من هم تصمیم دارم سنگ قبر این خاطرات مرده را بنویسم. دارم می نویسم. می خواهم پایدار شوند. نهادینه شوند.
در مورد سخنرانی ها بطور ریز از همکار می پرسم. او تماما روحیه می دهد. بطور ریز روش ها را مرور می کند روش های میدانی، روش ها در تئوری. روش های ارائه. چقدر روحیه می گیرم. داده ها جدید است. روش روایی به این بحث می آید. قوم باستان شناسی غوغا است. ادامه می دهد ... خوب اما نباید خودت را مقایسه کنی. یادت نرود تو استاد هستی. انتظارات را برآورده می کنی. اما صبر داشته باش. استقامت کن. عالی است. نه عالی می شود اگر این کارها را بکنی. من با خودم می گویم اها، این شد.
دیگر خاطرات مرده بسراغم نمی آیند. دیگر با خود کلنجار نمی روم که حالا من هیچ، این طفلی دانشجویان ما چه گناهی داشتند. مثلا در همایش این همه زحمت کشیدند آخرش که چی. که کسی می خواهد برود در هئیت ریسه دانشگاه صحبت کند و سکه بگیرد. بچه ها بافتار یعنی این. بچه ها معنی چیزها مستتر در لایه هایی از بافتار است و وابسته به آن است؛ یعنی این. یعنی خاطرات مردۀ من در مقایسه با خاطرات زنده ام. بچه ها درود برشما، که به ما درس انسانیت می دهید. همین. بچه ها در انتظار بزرگتر شدنتان هستم. شاید بتوانیم بافتار را تغییر دهیم. کمی انسانی تر کمی اخلاقی تر. کمی صمیمی تر. کمی همگرایی. کمی انصاف. فقط از هر کدام کمی کافی است. باور کنید.
صبح یک روز مانده به اخر سفر است. از دو روز قبل خبر آتشفشان و لغو شدن پروازها پیچیده. همکاری که من پیش او هستم میهمان خواهد داشت. فکرشو کرده با من صحبت می کند اگر پرواز لغو شد می رویم پیش همکار نظری. با خودم می گویم آخه تاکجا تا چند می خواهید خاطرات مرا دفن کنید. یاد پایانه هستم. پایانه ای که در آن صبح ها می خوابیدم. منظورم از انسانیت این است بچه ها مقایسه کنید. پایانه و خانه. همکار و همکار. زندگی سرشار، از غم یا شادی. بگذرد هر دم، مثل یک بادی.
قرار با همکار نظری کار داریم. بحث را ادامه می دهیم. قرار بر این است. ابتدا نظرش را در مورد سخنرانی ها می پرسم. پس از تعریف و تمجید های لازم. بی پرده می گوید که در ارائه باید ارام تر ارائه کنیم. باصبر و متنانت. بگذاریم موضوع برسد. کال ارائه نکنیم. قبلا فکر کرده باشیم و ترتیب خوب است تنها ارام تر باشیم. راست می گوید حق با اوست. نکته خوبی را می گوید. افرین به او که با استادی تمام این چیزها را می گوید بصورتی که دوست داری گوش کنی.
بحث را در مورد بافتار ادامه می دهیم. سخت می شود خیلی سخت می شود. اما ملالی نیست بحث نظری این چیزها هم هست. جایی در انتهای بحث به نتیجه ای جالب می رسم. ونتیجه را اعلام می کنم. نتیجه این است باید فکر کنم. باید بیشتر فکر کنم. استاد نظری کاربه نظرم با تعجب به من نگاه می کند. گو اینکه انتظار نداشته باشد نتیجه ای به این ملموسی داشته باشیم آن هم پس است بیش از 3 ساعت بحث. اما نتیجه برای من همین بود. بحث بجایی رسیده که باید فکر کنم. بیشتر فکر کنم. با تمرکز.
فکر نکنید اختلاف نظر نداشتیم. چرا داشتیم در مسائل اساسی هم بود. من می گفتم ما باستان شناسان باید به پیش بینی و ایینده هم فکر کنیم اما او می گفت نه "دانستن" این مهم ترین وظیفه ماست. پیش بینی از حیطه کار ما خارج است. نتیجه و اختلاف نظر هر دو اساسی بودند. بحث هم اساسی بود. حالا ریز بحث بیاید خواهید دید.
پس از این بحث نظری سنگین برای خرید و بازار رفتیم. تنها باری که در این دو هفته به این مهم پرداختم. حالا یواش یواش زمان خداحافظی رسیده بود. جمع جور کردم و ماندم تا فردا صبح این شهر را ترک کنم. متناسب با بچه ها کادوهای بسیار ساده ای تهیه کرده بودم. صبح کادوها را دادم به سنت ایرانی (شاید هم انسانی) آنها را در اغوش کشیدم و خداحافظی کردم. حالا واقعا دلم گرفته بود. واقعا دلتنگ بودم. این اوج پر رنگ واقعیت هایی بود که کمتر از یک روزدیگر خاطره می شوند. خاطراتی پر رنگ، ماندنی و خاطراتی که خاطرات دیگر را مرده کرده اند.
اگر ماندی. درجا می زنی. محیط بسته ادم را بسته می کند. فکر ادم را بسته می کند. حتی مزاج ادم را بسته می کند. اگر ماندی جزیی از گنداب می شوی. گنداب. لجن. چیزی شبیه این. بیا جاری باشیم. جاری در زمان. جاری در مکان. جاری چون زمرمه رود، در بیکران دشت. صمیمی چون لحن آب در بستر سنگ. برای پیوستن به اقیانوس همیشه امیدی هست. یادت نرود گم بودن در اقیانوس بهتر از گندیدن در گنداب است. اقیانوس را بخاطر بسپار و گنداب را ز خاطر مگذار.
بدرود

همکاران 1

همکارانی که خاطرات مرا مرده کردند.
نمی دانم نامشان را همکار بگذرم یا نه. اما انها باستان شناس بودند، مانند من. نمی دانم چرا مانند من تنگ نظر نبودند. تعجب کردم که حاصل زحماتم را برای خودشان نمی خواستند. انها مرا همان طور که هستم، پذیرفتند. تعجبم بیشتر شد هنگامی که دیدم در مشکلات مرا یاری می کنند. تلاش برای دانستن و شریک شدن در دانسته های همدیگر! براستی چرا چنین می کردند و چرا چنین می کنیم. انها خاطرات مرا مرده کردند. این عنوان را دقیقا مقابل " خاطرات مرا زنده کرد" بکار برده ام. می دانم رایج نیست اما چون دانستم که هست. پس درباره اش می نویسم.
ماجرا اینطور شروع شد: برایشان نوشتم که پیشنهاد می کنم در دانشگاهشان سخنرانی کنم. با علاقه پذیرفتند. نوشتم جای اسکان. پاسخ امد با ما بمانید. نوشتم دانشگاه جایی ندارد؟. گفتند دارد اما چون پول باید بپردازیم، باشد پول ها نگه دارید برای اینکه کتاب بخرید. به فروشگاه کتابی در لندن سر زدم و قیمت ها را دیدم فهمیدم چه می گویند. من با تجربیاتی که در چند ماه اخیر دارم و از همه طرف مورد لطف و عنایت قرار گرفته ام. تعجبم دو چندان شد. تجربه کردن را آزمودم. پاسخ دادم باشد. مشغول بودم، بسیار مشغول تا روز موعود فرا رسید. باقطار عازم شدم. در ایستگاه مقصد که پیاده شدم؛ زنگ زدم. من فلانی هستم. رسیدم. صدایی پشت تلفن داد زد آوووووووووووووووو. چند جمله که یادم نیست. اما گفت تا 10 دقیقه می رسد. جلو ایستگاه منتظر ماندم. اتومبیلی آمد که راننده اش می خندید و دست تکان می داد. حتما صاحب صدا است. صاحب صدایی صمیمی. اینها همه تجربیاتی بودند که در زندگی ام کمتر تجربه کرده بودم. تجربه هایی نو. انسان هایی نو. بافتاری نو. برخوردهایی نو. در راهِ کوتاه تا برسیم؛ یادم نمانده چه صحبت می کردیم. رسیدیم. پسری حدود هفت ساله پشت پنجره منتظر بود. عروسکی در دست داشت. وارد شدیم. بچه ها امدند. مثل والدینشان چنان با من برخورد کردند که گویی سال هاست هم را می شناسیم. دقیقا مثل پسر من تقریبا با همان سن و سال. دقیقا با همان رفتارها تا میهمان می آمد تا مدتی بچه (ها) از نظر عاطفی برانگیخته بودند. بسیار صحبت می کردند. زمین و هوا می پریدند. چای یا قهوه. چای. خوردیم. بچه ها یواش یواش ارام شدند. برای تماشای تلویزون رفتند. من که بسیار در سال اخیر مورد لطف قرار گرفته ام، مبهوت بودم. مبهوت تشابه بچه ها و رفتارهایشان! مبهوت تفاوت بزرگترها و رفتارهایشان. هنوز هم مبهوت هستم. شاید هم مبهوت تر شوم چون دارم می ایم. در راه ایران هستم.
این بخش خاطرات من است. باخودم مرور می کنم. اینها برای خودم است. برای اینکه در دلم نماند، می نویسم: یادش بخیر مباد. تکرار مَشود آن روزها. نصف شب راه می افتادم. پیاده از خانه تا خیانی روبروی پارکی که نامش نام گلی است(لاله). سوار تاکسی های گذری می شدم. تا پایانه در مرکز شهر. پایانۀ باکلاس و باکلاس ها، تنها دو مسیر. از انجا سوار اتوبوسی به مقصد شهری که تدریس می کردم. همیشه دو ساعت زودتر می رسیدم. این بهتر از آن بود که دیر تر برسم. در اصل چاره ای هم نداشتم چون اخرین سرویس شب بود و صبح زود می رسید. در پایانه می ماندم. گاهی روی صندلی می خوابیدم. تا زمان کلاس برسد. گاهی چنان زود بود که پایانه بسته بود و در سوز سرما پشت در، راه می رفتم. ابایی ندارم که دانشجویانم بدانند. من از انها نیستم که خودم را و مشکلات را و موقعیت ها را ماله کش کنم. تار کنم. پنهان کنم. بماند، چون وقت رفتن می رسید. اکثر روزها پیاده عازم می شدم. در پیاده رو فکر می کردم که چه بگویم. ترتیب بخش ها در کلاس چه باشد. چگونه فرصت فراهم کنم تا دانشجویانم سخن بگویند. چگونه با انها ارتباطی صمیمی و برتر از آن انسانی داشته باشم. احترام متقابل. چگونه رفتار کنم که در شان من باشد. چه بگویم که درخور باشد و... بماند. بعدها این فرصت پیش امد. متوجه شدم در محوطه ای که من در آن می روم و می آیم. در ساختمانی پر از بخش های ناشناخته. زیرزمین های تو در تو. تنها در همان ساختمان بیش از 60 تخت در سه جای جداگانه وجود دارد. من اما صبح ها چندیم ماه هر ماه چهارهفته، هر هفته یک روز به عنوان استاد دانشگاه در پایانه استراحت می کردم. بارها درخواست داده بودم. اما گفته شده بود مهمانسرا ندارند. دانشگاه مهمانسراها را گرفته. اما حالا این ها خاطراتی است که مرده شده اند. انچه من می نویسم سنگ قبرشان است. بیاید به متن اصلی برگردیم. لطفا! خواهش می کنم! چرا باید خاطرات مرده را مرور کنیم.
دیدن اثار باستانی (نوسنگی اروپا)
صبح بلند می شویم. برنامه پیشنهاد شده این است که به دیدن اثار باستانی برویم. ساندویچ ها را باهم اماده می کنیم. همکار را می گویم. در راه رانندگی می کند. صحبت می کنیم. عکس می گیریم. بچه ها که دو بچه پسر 6 و 3 ساله هستند می خوابند. به محل می رسیم. از دور درباره اثار باستانی اطلاعات کلی می دهد. نزدیک می شویم. پیاده، روی چمن ها را می رویم. فکر کنید با دو بچه که در بیرون چقدر به قول ما ممکن است فضولی کنند. با حوصله از استون هنج فاصله می گیرد. چشم انداز را نشان می دهد نظر خودش را می گوید. نظری چشم اندازی در توصیف استون هنج ها. نظری کاملا جدید. شواهد قراین را روی زمین نشان می دهد در چشم انداز نشان می دهد. وتازه برای دیدن محلی می رویم که چندین سنگ سرپا در فَنس ها حبس شده اند. محل را بازدید کرده با حوصله کتاب ها را معرفی می کند. این نویسنده باستان شناس است. این یکی هم. اما آن یکی خوب .. کمی برداشت های سنتی و قدیم است. فضا گرم است. بچه ها بهانه می گیرند. اما او کار خودش را می کند. چون کمر همت بسته تا خاطرات مرا مرده کند. بیرون می اییم. تا ما اثری مربوط به عصر مفرغ در همان نزدیکی را ببینیم. بچه ها را چیزی داده تا ارام شوند. دوباره رانندگی می کند. به اثر دیگری می رسیم. در کنار آن بساط کرده(Making picnic) نهار می خوریم. ساندویچ هایی ساده و صمیمی با مخلفاتی چند. همان ها که صبح باهم سرهم بندی کرده بودیم. به دیدن اثری می رویم که مربوط به دوره های میانی (Midvale age) است. معادل دوره اسلامی خودمان. همان دوره های که همکارانی مثال زدنی از نظر روش و نظریه در ایران در آن دوره کار می کنند! تازه بازدید که تمام می شود با بچه ها در محیط باز شوخی می کند. چه توانی دارد. تازه باید تمام راه برگشت را رانندگی کند. برمی گردیم. تا من دوشی بگیرم. برای مهمانی اماده شده اند. به میهمانی یکی دیگر از همکاران می رویم. شام را میهمان او هستیم. بچه ها و خودش خسته هستند. پس از میهمانی که عموما شام را در غروب می خورند. برمی گردد. من اما برای ادامه گفتگو با همکار نظری کارمان می مانم. باشد، چشم بماند برای بخش دیگری از همین نوشته! پیشنهاد شما را پذیرفتم. ممنون که به موقع پیشنهاد دادید؛ چون خودم هم کمی خسته شده ام. اما یاد گرفته ام که توان داشته باشم. من ادامه می دهم چون شاید دیگر فرصتی برای یادآوری نباشد، خاطرات زود می روند و می میرند.
تا بعد

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

پیام های خالی

چند پیام خالی در همراهم دریافت می کردم. دو علامت سئوال گذاشتم و چون فارسی ندارم این واژه لاتین را نوشتم. یک کلمه. Empty . بدیهی است منظورم این بود که خالیه. دوباره پیامی دریافت کردم. همان شماره بود: متن چنین بود: ببخشید استاد من چند روز تایپ می کنم. گوشی اصلا دستم نیست. نمی دونم چطوری پیام خالی اومده. بهر حال ببخشید اگر مزاحمتی شده معذرت می خواهم. ببخشید empty یعنی چی؟ جواب دادم "خالی" . دوباره پیام امد: ببخشید معنی رو می دانستم فقط می خواستم مطمئن بشم. آخه معنی دیگه اش کند ذهن است. واقعا برایم سخت بود چون بعنوان یک دانشگاهی بسیار سعی می کنم مبادی آداب باشم. جواب دادم. "استغفار کن. انسان نمی تواند چنین باشد". اشاره ام به انسان هوشمند بود انسان هوشمند هوشمند، که احتمالا ما همه از پشت او هستیم. دوباره پیام امد: خیلی معذرت می خوام ازتون استاد بخدا منظوری نداشتم. سوء تفاهیم شد. من بد فهمیدم. بدل نگیرید به بزرگی خودتون ببخشید. بازهم جواب دادم "درک می کنم. انسان را درک می کنم. بافتار را درک می کنم". منظورم دقیقا این بود معنای منفی که برداشت کرده تاثیر محیط است. وقتی که جواب دانشجویم را می دادم؛ یاد روز های آبانماه گذشته افتادم. قبل از همایش یک شب صدها زنگ زدم به همکاران تا بپرسم دعوت نامه ها به انها رسیده؛ می آیند و... کسی روی خط آمد و گفت: چقدر زنگ می زنی دیگه؟ چند روز قبل نیز شهروندی زنگ زد و به یکی از اشناهای نزدیک من گفته بود که از شمارۀ آن اشنای من به ایشون زنگ می زنند و مزاحم می شوند حرف بی ربط می زنند. این ها اطلاعات بافتار هستند این ها هستند که نوشتم بافتار را درک می کنم. این روزها یک پیام را به تعداد 4 پیام دریافت می کنم. شاید گوشی من ویروسی است!. شاید گوش های من هم ویروسی است؟!. اما اشنای ما و دانشجوی من چطور. نکند من هم مثل دانشجویم بدبین شده ام. شاید معنی را اشتباه دریافت می کنم. شاید هم شبکه ویروسی شده و راهی جز عوض کردن کل نرم افزار نیست: گوشی، گوش ها و ذهنیت ها حتی شبکه همه ویروسی شده اند. نکند باید نرم افزار رو کلا عوض کرد. آه چه بد چون همه اطلاعاتمان هرچه داریم برای مدتی بدون طبقه بندی و گم و گور خواهند بود. جایی در همین وب لاگ به زبان دوره تاریخی – اسطوره ای نوشته بودم ارواح خبیثه در این سرزمین لانه کرده اند. این هم یک شاید دیگر و شاید هایی بسیار...

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

بی بی رفت 3

اگر مایل هستید از ابتدا بخوانید از بی بی رفت یک شروع کنید. مرا از نظرهای خود بی نصیب مگذارید.
بخش دوم
اطلاعیه ای پخش می شود. در آن زمان و مکان عزا نوشته شده. اول و دوم فروردین ماه 89 . روزهای عید است. ساعت های دقیقی در اطلاعیه ارائه شده: صبح ها 9تا11. عصرها 3 تا5. مثل همه مراسم این بخش هم به خوبی مدیریت شده. به موقع آغاز و به موقع تمام می شود. مدیریت پشت و روی صحنه قوی عمل می کند.
کسی اطلاعیه را خوانده. حال گفتگو می کنیم: فردا می رویم؛ ختم مراسم برسیم خوب است. در طول مسیر صحبت ها از چیزهای دیگری است. داریم نزدیک می شویم. لطفا زنگ بزن موقعیت مراسم را دقیق بپرس! فردوسی جنوبی، پایین تر از چهار راه. بالاتر از عدالت سمت چپ. منظور شرق خیابان است. هیئت علی اکبری. باشد تا چند دقیقه دیگر می رسیم. ماشین های پارک شده را نگاه می کنم: آره همینجا است. آن دو پسر بچه که از خیابان رد می شوند، نوه های بی بی هستند. همینجا است.
در پیاده رو شرق خیابان قدم می زنیم. به درب اتومبیل روی می رسیم که به پیاده رو باز می شود. نوه های میانی در کنار درب ایستاده اند. نوه های دختری، نوه های پسری. وارد که می شوی به ردیف مانند دانه های تسبیح چیده شده اند. تسبیح های قدیمی که بی بی ها می گفتند از جنس خاک کربلا است. گل گلوله شده بود. با دانه هایی تقریبا ناهمگن بزرگ و کوچک. نوه های بزرگ تر، دامادهای دختری و پسری. آنان که در بیرون و حیاط هیئت ایستاده اند، همه و همه آقا هستند. همه نسبتی، نزدیک سببی یا نسبی با بی بی دارند. در میان حیاط جلو پنجره ها رو به غرب. تابلوهایی چیده شده. این تابلوها مربوط به هیئت است، اما شرکت کنند گان امانت می گیرند و نوشته هایی موقت روی آن می چسبانند و در آنجا در معرض دید میهمان قرار می دهند. نام متوفی و نام سفارش دهنده یا همان امانت گیرندۀ تابلو روی تابلو با نوشته سیاه روی قطعه کاغذهای بریده شدۀ سفید اضافه شده است. از حیاط دو در باز می شود. دری از شمال که رو به جنوب است. ورودی همسطح حیاط است. دری در گوشه جنوب شرقی. پله ای به پایین می پیچد و درب زیر زمین. این در ورودی زنانه است. کسی را تا دم در زنانه همراهی می کنم. برگشته از در رو به جنوب که شمالی است وارد می شوم. کفش ها چیده شده روی پله هایی که به بالا می رود. پشت در جاهایی خاص هم، کفش ها گذاشته می شود؛ نایلون های سیاه در دسترس است. اگر کسی اهمیتی برای کفش خود قائل باشد، آن را در نایلون و جایی خاص مثل پشت میزهایی که کنار دیوار است، می گذارد. کفش هایم را رها می کنم. من برای آنها اهمیتی بیش از خود کفش ها قائل نمی شوم. چند پله را بالا می روم. آره خوب است، همینجا می توانم بایستم و چند دقیقه مشاهده گری کنم. در بین نوه های پسری، پسرِ بزرگ بی بی قرار می گیرم. در وسطشان دقیقا وسطی. هرکه می آید، پس از آنکه کفش هایش را در آورد به آنها می رسد. مثل همه دانه های تسبیح، آنها دست را روی سینه می آورند. کمی ادای خم شدن درمی آورند و می گویند خوش آمدید؛ زحمت کشیدید. افراد در انتخاب واژگانی که بکار می برند، آزادند اما این واژگان همه در طیف مشخصی قرار دارند. نوه های کوچک تر نیز هستند. باهم می ایستند. خیلی رسمی رفتار نمی کنند. گواینکه دارند آموزش می بینند. میهمانان هم آنها را خیلی جدی نمی گیرند. مثل کارآموز هستند. کارآموزی در مجلس ختم. در فعالیت های اجتماعی آینده، شاید برای آینده. شاید، نه ان شاء ا... یادتان نرود. شاید و هفت کوه سیاه در میانه و از این تمثیل ها.
وارد مجلس عزا می شوم. ساختمان سالن بزرگی مستطیل و شمالی جنوبی است. در کناره دیوار شرقی و رو یه غرب سطحی بالاتر تعبیه شده و کسی که در این موقع بلندگو در اختیار دارد، قرآن می خواند. روایت می گوید، خوش آمد می گوید. اشعار فارسی می خواند. ذکر حال حاضران و عزاداران می کند. از کسانی که آمده اند نام می برد. گویا کارش این است که مجلس را گرم و افراد را سرگرم کند. در کناره دیواره شمالی و رو به جنوب منبری بلند نهاده شده. پای منبر تعدادی گل بسته شده چیده شده. گو اینکه این گل ها نیز مانند تابلوها از طرف شرکت کنندگان در مراسم، تقدیم می شود. پای منبر در شرق آن بچه ها پشت دسته گل های برافراشته می روند و می آیند. قهوه خانه در گوشه شمالی شرقی است.
وارد که می شوی پسران ارشد بی بی در شمال در ایستاده اند و پسران میانی در جنوب در یکی از دامادها هم در بین پسران میانی دیده می شود. در طول سالن پیش می روی؛ اگر جای خالی باشد، نزدیک دیوار نشسته و تکیه می کنی وگرنه در وسط ردیفی جدید باز کرده می نشینی. هرکس یا گروه که وارد می شوند، در سالن جا پیدا کرده و می نشینند. به محض نشستن فاتحه می گویند: فاتحه اخلاص مع الصلوات. فاتحه که تمام شد بلند می شوند. به صاحبان مجلس که در داخل سالن هستند. تسلیت می گویند. آنها نیز با تمرکز به تسلیت ها با گذاشتن دست روی سینه و ادای خم شدن، از دور پاسخ می دهند. طبق روال دستشان را روی سینه می آورند. عموما چند نفر پسران میانی بی بی این کار را انجام می دهند.
پس از فاتحه و ادای تسلیت با بلند شدن از سرجا به صاحبان مجلس. کسانی که لباس فرم به تن دارند و از خدمه هیئت هستند، قهوه می آورند. در لیوان هایی که تا نیمه پر شده و با اشاره گونه ای که آورنده بیشتر منتظر برنداشتن است. شواهد و شیوه قهوه آوردن نشان می دهد که این نوشیدنی و ارائه آن در عزا رو به از بین رفتن است. گواینکه ریشه ای قبل از ورود چای به ایران دارد و پس از وارد شدن و فراگیر شدن نوشیدن چای؛ تنها نشانه هایی از ارائه آن در عزاها باقی مانده است. خدا رحمت کند مرحوم کایلر یانگ(استاد باستان شناسی – انسان شناسی دانشگاه تورنتو که قبل از فوتش در گفتگویی طولانی ملاقاتش کردم) استدلالی بر این مبنا استوار می کرد. و نام قهوه خانه را مثال می آورد؛ که نام آن باقی مانده اما آنچه در آن دکان ارائه می شود، چای است نه قهوه. ادامه می داد که در مراسم عزاداری که سنت های فرهنگی آن بسیار کندتر از دیگر سنت های فرهنگی جامعه متحول می شود، در این زمینه هم کند متحول شده و هنوز قهوه ارائه می شود. چای اما بر خلاف قهوه برای همگان آورده می شود و پس از چای پیش دستی که در آن میوه شامل یک پرتغال و یک سیب گذاشته شده به اضافه یک خرما در کنار آن ارائه می شود. در جلو میهمان دو گروه خواندنی هست. جزءهایی از قرآن که صحافی شده اند و در برگ اول آن نذر کننده معرفی شده و زیر دستی هایی که اطلاعیه های میهمانان است. اطلاعیه هایی که تسلیت مکتوب را ارائه می کند. به خانواده تسلیت گفته و در این میان کسی را ممکن است خاص کرده باشند. با این عبارت می نویسند "بویژه" معنی این است که ارائه دهنده اطلاعیه، خانواده را می شناسد و رابطه ای مانند همکاری، دوستی و آشنایی یا همسایگی با کسی در این خانواده دارد که او را از بین عزاداران ویژه کرده و بطور خاص نام می برد. گاهی بطور عمومی به خانواده تسلیت گفته شده که معنی آن رابطه فامیلی یا خانوادگی بطور عمومی می تواند باشد.
اطلاعیه ساعت 5 را به عنوان پایان مجلس ذکر کرده. جمعیت تسلیت گویندگان یواش، یواش ردیف های جدیدی در وسط هیئت گشوده اند. تقریبا یک سوم بخش میانی اضافه بر پای دیوارها پر شده. آخوند می آید. چند ثانیه ای مداع یا قاری ساکت شده. آخوند به بالاترین پله منبر عروج می کند. مقدمه چینی و شروع می کند. پس از چند دقیقه از بخش پذیرایی لیوانی آب احتمالا وِلرم برایش می آورند. از سمت چپ در دسترسش قرار می دهند. از بی بی از فرزندان بی بی، از دین و آیین از هر دری می گوید. آنقدر بی ساختار که اگر بخواهم در این نوشته به آن بپردازم منطق این نوشته را هم تحت تاثیر قرار می دهد. جایی به سن و سال بی بی اشاره می کند و 91 سال را ذکر می کند البته نمی دانم منبعش کجاست؟ گاهی با لهجه نیشابوری می گوید، گاهی کتابی و گاهی گویش تهرانی را می آزماید و گاه عربی را اضافه می کند. درجایی برای مسئولان دولتی دعا می کند، اما شرط می گذارد. " مسئولان صادق" مشمول دعای او می شوند. او البته خطیب حاذقی است، مشکل از این نویسنده است. شاید در این محیط و شهر او بهترین باشد، کسی چه می داند!؟. در هر صورت منبر به پایان می رسد و آخوند از مجلس خارج شده در راهرو جایی که کفش ها همه جا را فرش کرده اند؛ با پسر میانی بی بی گفتگو می کند. هرچه گوشهایم را تیز می کنم، محتوای گفتگو را متوجه نمی شوم. حالا آخوند می رود.
میدان باز در اختیار قاری یا همان مداح است. زمان و آدرس و مراسم شب هفت را اعلام می کند. فاتحه را می گویند و همه میهمانان به اطراف دیوارها می روند. وسط مجلس باز می شود. پسر میانی بی بی می گوید: بیایید پشت سر هم به ترتیب سن و قد. نمی دانم موضوع چیست؟ من هم قاطی می شوم علی ا... از پشت در شروع می کنیم. خوش آمدید، زحمت کشیدید. لطف کردید. فرد پشت سری من که از نوه های میانی بی بی است، چنان تند تند می گوید که در نیمه راه، ابتدا خنده ام می گیرد. اما نباید در مجلس رسمی عزا خندید. لبم را گاز می گیرم. در اواخر دور زدن، صدایش چون اره ای است گوشم را می خراشد. اما مجلس رسمی است. دور تشکر و خوش آمد گویی به پایان می رسد. من از تند تند گفتن پشت سری ام یاد گرفته بودم، هر سه یا چهار قدم جمله ای برزبان جاری می کردم. دم در قبل از کفش ها کسی اطلاعیه ها را در سینی می چرخاند و به میهمانان می دهد. این اطلاعیه ها زمان و مکان و جزئیات مراسم شب هفت را ارائه می کند.
با کسانی که سال هاست ندیدمشان احوالپرسی می کنم. دید و بازدید عید یکجگاه. جلو در، در پیاده رو زنی میانسال را می بینم؛ گدایی می کند. قبلا از او پرسیده بودم، گفت اهل زیرکوه قائنات است. گفت شوهرش فوت شده. گفت بچه های قد و نیم قد دارد. هنوز از کنار او دور نشده ام. کسی صدا می کند "دکتر". اما من که سوزن زن هم نیستم، چه رسد به دکتر. از این لقب هم خوشم نمی آید. او اما با دست به شانه من می زند. روبوسی اظهار محبت دوجانبه و دید و بازدید. عید گویی شروع شده، یادت بخیر بی بی. یادت بخیر یکبار هم که شده دید و بازید های عید را یکجا کردی، عمومی شد. درپیاده رو در حال دید و بازدید عید شده ام "سود استفاده از مراسم بی بی". پسرِ بزرگ بی بی در گوشم می گوید ما صاحب عزا هستیم، باید زودتر برویم. نمی دانم چرا؟ اما باشد. جالب است که فکر می کند، می دانم بکجا باید برویم. مقصد را نمی گوید. می رویم. زود می رویم. اما آنجا که رفته ایم، کسی در منزل نیست. زنگ می زنیم. کجایید؟ دم خانه بی بی. ته دلم می گویم دست از سر خانه بی بی بر نمی دارید!. ما هم به در خانه بی بی می رویم. ابتدای خیابان خلوت. اما این بار خلوت نیست. خودمانی ها کنار خیابان هستند. کسانی بداخل می روند و می آیند. تفاوت را و تناقض را ببین. مراسم را نمی گویم. خیابان را می گویم. گل فروشی سر خیابان ماشین هایی را برای عروسی آماده می کند. داماد و اطرافیانش می روند و می آیند. چند قدم بالاتر پسران و دختران و اطرافیان بی بی اکثرشان با چشمانی گریان با هم خدا حافظی می کنند. دور و بری های هرکدام والدین شان را به خانه های شان می برند.
حالا تناقض از خیابان به ذهن من هم سرایت کرده. عروسی بی بی را در ذهن بازسازی می کنم. روزهایی در سال های آخردهه دوم قرن حاضر. باید حدود سال های 1318 یا 1319 بوده باشد. سال های اوج جنگ جهانی. سال های بحران و ناآرامی هایی که از جهان به ایران وارد شده بود. آنها یعنی اطرافیان داماد(منظورم حسن است، همانکه قرار شد با صمیمت به نام کوچک بخوانمش، جوانِ رشید و لاغر اندام؛ شاید کمی حساس این ها را از روی بچه ها و نوه هایش بازسازی می کنم) به واسطه برادرشان محمد شاه خانواده بی بی را شناسایی کرده داد و خواست کرده، مراسم را اجرا کرده و حالا فاصله یا مجالی طولانی برای عروس کشانی دارند. چارواها را آذین بسته اند. تنگ ها (بند زیر پالان چارپا را گویند) سفت شده. قالیچه ها را روی پالان ها کشیده اند و راهی خانه داماد می شوند. ادامه را شما بازسازی کنید؛ فقط اطلاعات تاریخی مربوط به زمان معاصر و از زیست بوم نیشابور می خواهد...
یادش بخیر(بی بی را می گویم) تولد در سال های کودتای سیدضیاء و روی کارآمدن رضا شاه. با همین کلیت چون شناسنامه های قدیمی دقیق نیست. وگرنه در شناسنامه 1/6/1300 ه.ش.درج شده. اما آخوند روی منبر نمی دانم با چه محاسبه ای رقم 91 سال را می گفت. نمی دانم اگر کسی در ملاء عام مادر بزرگ خودش را چند سال بزرگتر قلمداد کند؛ خود مادر بزرگ و پدر بزرگش و خود او چه واکنشی اجتماعی – فرهنگی یا حقوقی و خانوادگی نشان خواهند داد.ازدواج در سال های جنگ جهانی دوم. در سال های ناآرامی. در سال های کشاکش در سال هایی که ایران هرروز به رنگی در می آمد تا بقای کشور تامین شود. و فوت در این سال در انتهای 1388 در سالی که یکی از آخوندها در مجلسی مانند ختم بی بی روی منبر تاکیدش در دعا برای دولتمردان به شرط صداقت است.

بی بی رفت2

مقدمه (پایان بخش اول) اگر می خواهید از ابتدای مطلب بخوانید از پیام پیشین شروع کنید.
"بی بی رفت" نوشته ای گزارش گونه از فوت یک مادر بزرگ است. در این نوشته که از سبک و سیاق گرفته تا شیوه روایت گری و شیوه و ساختار نوشتن قاطی دارد؛ چند منظور را دنبال می کنم. اول آنکه از مراسمی در ارتباط با مرگ گزارش داده باشم و زمینه مقایسه سنت ها در ایران و فرهنگ ها و دین های مختلف را فراهم نموده باشم. دوم اینکه نشان دهم که بجای متاسف بودن می توان بجای اشک، کلمه و متن ریخت. سوم اینکه نوشتن رُمان گونه و گزارش گونه را ترکیب و تمرین کرده باشم. چهارم آنکه نشان دهم در عین تماشاگری در متن می توان بازیگری کرد و برعکس و چیزهایی که در آینده بخاطرم می آید و به این نوشته اضافه می کنم. قصدم آن نیست که خواننده را بدنبال خود بکشم در نتیجه هرجا که جذاب نبود خواندن را رها کنید. اما لطفا به من لطف کرده و نکات قوت و ضعف نوشته را یادآوری کنید. من که متن را نوشته ام برایم یکسان شده اما شما می توانید آن را نکته سنجانه نقد نمایید. این نوشته حدود 10000 کلمه است که در چند بخش ارسال خواهم کرد. نوشته شامل یک مقدمه و سه بخش است و از فوت تا شب هفت را شامل می شود.
بلند بگو لا ... جمعیت پاسخ می دهد لا... تکرار می شود. بداخل منزلش می برندش. باز می گردانند. در پیاده رو بطرف شمال جمعیت او را همراهی می کنند. حالا بخاطرم رسید راستی کوچنشینان متوفی را کجا می برند میت آنها که منزل ثابتی ندارد. حتما سنت فرهنگی دیگری دارند. پسرهای بی بی در بین جمعیت به چشم می آیند. اکثرشان مانند من یا من مانند آنها عادت دارند لب پایین را به لب بالا از پایین فشار می دهند. چشم ها در این موقعیت پر و خالی می شود. گونه ها بارانی است. بارانی آرام می بارد. آرام اما سنگین. آرام اما متین. جمعیت در خیابان خلوت بطرف شمال بی بی را همراهی می کنند. گاهی خودرویی از کنار خیابان قصد گذر دارد. تاکسی های سفید، با خطی قرمز روی پیشانی شان. تاکسی های بی کلاس. سمندهای سنگین. با وقار زورکی... سعی می کنم آرام از کنار جمعیت ردشان کنم، بروند. ابتدا کمی عصبانی آنها را بی فرهنگ قلمداد می کنم. اما وقتی مرور می کنم؛ می بینم روز آخر سال است، مشغله زیادی دارند. حق با آنهاست. تازه، آنکه می برند بی بی ماست؛ بی بی آنها که نیست. بی بی آنهایی است که پایه های تابوت را چنان چسبیده اند که نمی توان به آن نزدیک شد. از نوه های میانی. از انبوه گمنام نوه های میانی کسی می پرسد" نماز را اینجا می خوانند". پاسخ می دهم کجا. می گوید مسجد بالا. می گویم نمی دانم! بسنده می کنم، اما در واقع نمی دانستم در این بالای خیابان خلوت مسجدی هم هست. سئوال او و تکرار کردن من نکته ای بر دانسته های من افزود. دانسته هایی که در دو دهۀ گذشته در این شهر به تناسب توسعه شهر افزایش نیافته است. جالب است اکثر نوه ها نمی دانند نماز را اینجا می خوانند یا در خرمبک! پسرها حتما می دانند، اما اکنون در دسترس نیستند. اگر هم باشند پرسیدن ندارد!!. جواب معلوم است، با جمعیت برو ببین کجا می خوانند. به پایین بر می گردم کسی را در ماشین جا می دهم. به جلو مسجد در سر خیابان می رویم. بعضی افراد کنار خیابان ایستاده اند. افراد زیادی را نمی شناسم. دور بودنِ چندین ساله این است. اما همین دور بودن زمینه مشاهده گر بودن را فراهم می کند. خانم جوانی به سن و سال دانشجویانِ ترم اولی را می بینم. جالب که از نوه های بی بی معرفی می شود و جالب تر این است که نامش گفته نمی شود و جالب تر اینکه هر چه فکر می کنم او را نمی شناسم. یاد سنتی در روستا می افتم که مادرها بنام فرزند بزرگشان صدا می شدند. مار ...( یعنی مادر و بجای سه نقطه نام فرزند بزرگ شان ذکر می شد). گُم شدن در بین خانواده ها آنقدر که نام افراد نیز از یادها می رود. این است سنت.
آخوند، به عربی چیزی می خواند. مردم سرپا ایستاده اند. گاهی به جهت هایی می چرخند. سلام می دهد. یعنی این بخش مراسم رو به پایان است. تعدادی از خانم ها داخل حیاط هستند. حیاط پر شده و تعداد زیای از خانم ها بیرون در کنار خیابان. گاهی به ضرورت از میان جمعیت خانمی به آنها که داخل هستند می پیوندد. راستی مگر بی بی خانم نبود پس چرا ظهور و بروز حتی دخترهایش کمتر از پسرها است؟. نکند فرهنگ مرد سالار، که می گویند همین است. یا چنین ظهور و بروز های اجتماعی دارد. در میان جمعیت که بی بی را حلقه زده اند چند نفر پشت سر هم می چرخند. از جمعیت تشکر و قدردانی می کنند. جالب است حتی در میان آنها، کسی با کلاه بافتنی سبز(نه کلاه سیدی، سبز سیر) و کاپیشن سبز امریکایی است که من او را نمی شناسم. راستی او کیست؟ چه نسبتی با بی بی دارد. در ذهنم مرور می کنم. قیافه اش را ورانداز، مشاهده ... آها، فهمیدم، او از خواهرزاده های بی بی است. فکر کنم پسر خواهر بزرگ بی بی است. خواهر زاده ای از زیست بوم بی بی از روستایی که بی بی تا قبل از ازدواج در آنجا زندگی کرده و بزرگ شده و به قول خودش رسیده است. و حالا، خدا رحمتش کند، اگر بود شاید می گفت" چیده شده".
دم مسجد، بالای خیابان خلوت ایستاده ام. منتظر هستم. بی بی را روی دست می آورند. بدون پیش بینی قبلی از جلو به زیرپایه های تابوت اضافه می شوم. جا باز می کنم یا جا باز می شود. او را می گذاریم. پس از چند ثانیه برمی داریم. تا دم درب عقب آمبولانس می بریم. یواش پایه های جلو را روی آن می گذاریم و بازهم یواش هُل می دهیم. رانندۀ آمبولانس چنین می گوید: کمی جلوتر. بس است. باور می کنید نمی دانم چرا! اما نه قیافه و نه صدای راننده آمبولانس را بخاطر ندارم. اصلا بخاطر ندارم. گیرنده های ما انسان ها هم عجیب است. خیلی عجیب است: گاهی با فاصله چندین ده سال عین جملات و تُن صدا را بخاطر می آوریم و گاهی نمی دانم چرا با فاصله چند ساعت نه قیافه نه تُن صدا نه محتوا هیچ را بخاطر نداریم!؟ گویا همیشه و در ارتباط با همگان در یک حال نیستیم. پر رنگ و کم رنگ دارد. بهتر است بنویسم خیلی پررنگ و خیلی کم رنگ دارد؛ یا چیزی شبیه این. بخاطر ماندن یا در خاطره ماندن را می گویم.
می خواهیم بطرف خرمبک راه بیفتیم اما یکی، دوتا از بچه ها گُم شده اند. باید پیدایشان کنیم و همراه ببریم. به پایین خیابان خلوت می رویم. اطراف را نگاه می کنیم. خبری نیست. به سر خیابان نزدیک می شویم. بچه ها از دور دیده می شوند. دارند بطرف کیوسک تلفن می روند. صدایشان می کنیم. سوار که می شوند از صحبت هایشان می فهمم که سرگرم تماشای پوست کندن و قصابی کردن گوسفندی بوده اند که جلو درب ذبح شده بود. راستی این هم جزء سنت است. من که نمی دانم. جاده شلوغ است. جاده بین شهری را می گویم. همه روز آخر سال در تکاپو هستند. به خرمبک نزدیک می شویم. تقریبا با جمعیت کمی دیرتر رسیده ایم. تابوت را روی دست می برند. آمبولانس رفته. بازهم بگو لا... جمعیت تکرار می کند لا... تکرار می شود.
پسرهای میانی بی بی جلو جمعیت می روند. نوه های بزرگ پشت سر آنها هستند. نوه های میانی که تعدادشان بیشتر است عموما زیر تابوت را گرفته اند. دخترهای بی بی پشت سر هستند با دخترها و بعضی عروس یشان. عروس ها. عروس های عروس ها. این در این مراسم به چشم می آیند چون صاحبان عزا هستند وگرنه جمعیت الی ماشاء ا... راستی پسرهای بزرگتر کجا هستند؟ در بین جمعیت دیده نمی شوند. آهان، آنها جلوتر رفته اند تا منزل ابدی بی بی را بررسی- وارسی کنند. چاهکی به عمق حدود 220 سانتیمتر بطور عمودی که همین اندازه در پایین بطور افقی کنده شده. L شکل است. پیر مردی خاکی – گلی کنار ایستاده برآمدگی خاک را پخ می کند. تابوت را در شرق گور گذاشته اند. روی جنازه را پس می زنند و چهره را کمی نمایان می کنند. کمتر از چند دقیقه طول می کشد. جنازه را بر می دارند. پسر بزرگ در شرق تابوت لحظه ای دیده می شود. آخرین لحظات آخرین دیدار است؛ نمی تواند خود داری کند. طبیعی هم هست با نزدیک به هفتاد سال خاطره وداع می کند. صدای مرد گورکن می آید: دونفر از محارمش پایین بروند. نوه دختری همان نزدیک است، کتش را می کند. کت و شلواری سیاه – سفید با چهارخانه های ریز پوشیده بود و پیراهنی مشکیِ یک دست از زیر آن. یک نفر دیگر لازم است، به یکی از نوه های میانی پیشنهاد می شود. او با لحنی مودبانه کنار می کشد. کسی در انجاست که دوربین در دست دارد. می گوید من، باشد من می روم. مردی کوتاه و چهارشانه با ریش و سبیلی مایل به زرد که کلاه بر سر دارد. یواش می گوید نه، شما نه. لحنی مودبانه، صمیمی و خودمانی دارد. این نوه هم کنار می کشد. داماد کوچک بی بی پا پیش می گذارد. همقد مرد مایل به زرد است. می خواهد کتش را بکند اما بازهم یواش و مودبانه می شنود: نه شما هم نه. کسی از میان جمعیت که کمی فاصله داشت. نزدیک می آید. نمی پرسد، منتظر نمی ماند. کتش که خاکی رنگ است در می آورد. پیراهنی مشکی یکدست از زیر کت برتن داشت. او هم از محارم بی بی است. نوه ای پسری. ریش و سبیلی تازه جو گندمی شده دارد. مردی میانه سال است. کمی بلند قد با چهره ای متین که همیشه آرام به نظر می رسد. او هم به پایین می رود. حالا چند نفر از بالا دو نفری را که پایین رفته اند، راهنمایی می کنند. نفری که اول رفته بود، چنین می شنود: شما بداخل برو و با خودت جنازه را بکش. نفر دوم چنین راهنمایی می شود: سرپا بایست. روی دستت جنازه را بگیر و یواش بدست آنکه داخل است برسان. حالا همه چیز آماده شده: محارم بی بی در پایین آموزش دیده اند. و خود او (نه باید بنویسم جنازه اش) در بالا میان تابوت آرمیده است. روی انداز را کنار می زنند. از پسرها و دخترهای بی بی در اطراف کسی دیده نمی شود. نوه ها و نزدیکان هستند. پسرها و دخترها کمی دورتر ایستاده اند، احتمالا نمی خواهند این آخرین و تلخ ترین خاطره را از مادرشان تا اخر عمر همراه داشته باشند.
جنازه همچنان یواش، یواش از میان تابوت برداشته می شود. از سربند و ته آن گرفته اند. پاها به پایین است. سر به بالا. مایل می شود و نفر دوم طبق برنامه می گیرد. یواش به نفر اول در داخل گور می دهد و خودش از سربند گرفته است. گورکن از بالا می گوید، بکش داخل. دو نفر پایین، بداخل می کشند. جنازه تقریبا از دید محو می شود. در داخل بخش افقی گور آرام گرفته. بازهم گور کن از بالا می گوید، یک نفرتان به بالا بیایید. مرد مایل به زرد به اسم نوه ای که اول پایین رفته بود را صدا می کند. شما بیا بالا. او بالا می آید. رنگ صورتش کمی پریده است. در کنار گور می نشیند. کتش را به او می دهند. می گوید نمی خواهم نگه دار خاکی هستم. زمین را نگاه می کند و زار می زند. در نزدیک گور فقط او و نوه ای که پایین نرفت زار می زنند.
تلقین: آخوند روستا به نزدیک گور می آید. از حرکاتش می فهمم که نزدیک بین است. چون پاهایش را بطور ظریفی کنار گور می گذارد. به پیر مردی کم مو که کنار گور است، می گوید شما آنطرف بنشین. خودش طوری می نشیند که جنازه را ببیند. همزمان که آخوند خواندن تلقین به زبان عربی را آغاز کرده مرد گور کن نوه ای که پایین است را راهنمایی می کند: زیر شانه چپ را بالا بیاور. با دست نشان می دهد، اینطوری. صورت را بطرف قبله قرار بده. نوه کمی خاک با دست می کشد. زیر شانه را بالا می آورد. گاهی سرش را آنقدر داخل می برد که دیده نمی شود. بندها را باز کن. بندها را باز کرده اند. دستمال سفید کوچکی که نمی دانم چیست؟ جلو صورت می گذارد. در بین تلقین که بزبان عربی است جاییکه به این جمله می رسد: یا زهرا بنت علی اصغر آخوند روستا بفارسی می گوید تکانش بده. چند بار تلقین تکرار می شود! فکر کنم سه بار. از لحن آخوند روستا متوجه می شوم، تلقین رو به اتمام است. او دعا می کند. حاضران دست ها را باز کرده "آمین " می گویند.
حالا باید جلو بخش افقی گور را بطور عمودی ببندند. نوه بی بی بالا می آید. گورکن پایین می رود. جهت را تعیین می کند. از این طرف(طرف شرق) آجر را بدهید. دست به دست کنید و بدهید. آجرها را می چیند. چند ردیف پایینی به تیغ می چیند و گل هم نمی زند. تقریبا نصف بیشتر دهانه را چیده گل طلب می کند. بازهم نوه ای که پایین بود دست هایش را بالا می زند. هم او هم بود که آجر را بدست گور کن می داد. گور کن چنین می گوید. گل ها را نوله کن آماده، بعد به من بده. او چنین می کند. دهانه تقریبا بسته شده و بی بی از دید ما پنهان می شود: روی در نقاب خاک کشید. نوه ای که گل می داد می رود تا دست هایش را بشوید. با بیل خاک می ریزند تا بخش عمودی گور را پر کنند. به نوبت. افرادی جلو می آیند خاک می ریزند. فکر می کنم به همین سادگی است. جلو می روم بیل را می گیرم. از نوه دختر که پایین بود می گیرم. چند بیل با سرعت می ریزم. داماد بزرگ پسر بزرگ بی بی با استرس می گوید: بیل بیانداز. بیل را بیانداز. تعجب کرده ام بیل را می اندازم. به کنار می آیم. یواش به من می گوید نوه ها و بچه هایش نباید خاک بریند، خوب نیست. بیل را باید بیندازی تا کس دیگری بردارد. معنی این چیزها را نمی دانم. اما از قرار معلوم در سنت دنبال معنای چیزها نمی روند. دانستن مهم نیست، باید طبق سنت عمل کنی. ته دلم به این چیزها که گویا نمادین هستند می خندم اما تنها ته دلم وگرنه آدم عزادار که نباید بخندد. یواش، یواش چاهک گور پر شده. روی چاهک را کم ارتفاع و شیب می کنند. خاک اضافه را درجایی انباشت می کنند که در شرق چاهک گور است. ابتدا تعجب می کنم. آخه بخش چاهک نیاز به انباشت خاک دارد. اما بعدا می فهمم. خاک انباشت شده، بطور دقیقی جا و جهت جناره در زیر زمین را نشان می دهد. برآمدگی دقیقا موقعیت و نشانه جنازه در سطح است. چند سطل آب روی خاک می پاشند.کوچک ترین نوۀ بی بی، یعنی پسر کوچکِ پسر کوچکِ او. همان که در اطاق معرکه گرفته بود و از قهرمانی اش و زدن صدها نفر سخن می گفت؛ از پدرش یعنی پسر کوچک بی بی چنین می پرسد: بی بی چگونه از آن زیر به بهشت می رود؟ با این سئوالش او نشان می دهد که واقعا قهرمان است. قهرمان طرح سئوال های اساسی. قهرمان گیر انداختن بزرگترها. در سئوال های اساسی و بنیادی. قهرمان کوچک با سئوال های بزرگ. پدرتلاش می کند. سعی می کند، به او بفهماند که این رفتن روحی است نه جسمی. اما قهرمان کوچک متوجه نمی شود. پدر تلاش می کند، اما پسر قانع نمی شود. او پاسخ سئوالش را می خواهد. پاسخ روشن. پاسخ واقعی اما دانسته هایش برای فهمیدن این پاسخ کافی نیست. هزارها سال است که نسل به نسل سئوال های اساسی بین پسرها و پدرها رد و بدل می شود. همیشه پدرها تلاش خودشان را کرده اند؛ پسرها نیز برای فهمیدن تلاش کرده اند اما سئوال همچنان بی پاسخ است. سئوال های اساسی بی پاسخ مانده. نمی دانم پاسخ ها قانع کننده نیست یا پسرها گیر می دهند و به سادگی قانع نمی شوند. ممکن است مشکل قانع نشدنِ پسرها از سئوال ها باشد. در هر صورت این چیزی است که هست. مانند مرگ که هست. مانند زندگی. مانند...
نویسنده (نوه ای دست به قلم)