بنام خدا
آیا می توانم زادگاهم را عوض کنم؟
اندک دانشجویانی که با اینجانب درس گذارنده اند، شاید این معرفی را شنیده باشند: متولد 1/1/1349 به تقویم جلالی در روستایی نه خیلی دور از محل کنونی مقبره حکیم عمر خیام. این بخشی از معرفی خودم است که بطور اندشیده ای، انتخاب کرده و از قصد، جزء اولین جملاتم در جلسات آغازین کلاسها ارائه می کردم. این چند جمله از چند نظر حائز نکاتی بود. اول آنکه اطلاعاتِ تاریخی دانشجویانم را محک می زدم. تنها برای دانستن منظور از همین چند عبارت، دانشجویان باید، بین این دانسته ها ارتباط برقرار می کردند: "تقویم جلالی" "حکیم عمر خیام" و اینکه مقبره حکیم عمر خیام در کجا واقع شده تا در نهایت به این نتیجه برسند که کجایی هستم. به عبارتی برعکس بخش اول، تاریخ تولد (1/1/1349) که سن و سال را دقیق ارائه می کرد؛ بخش دوم در لفافه بیان شده بود و دانستن آن منوط به اطلاعات جانبی شنونده بود. دوم اینکه از همان جلسه نخست و تدریجا به آنها می آموختم که همه اطلاعات را ساده و بی پیرایه در اختیارشان قرار نمی دهم. برای دانستن بیشتر منظورها در کلاسی تخصصی، لازم است تمرکز و اطلاعاتی پیشینی داشته باشند. سوم اینکه تصورم براین است: اگر همه اطلاعات را مستقیم و بی واسطه در اختیار دانشجویان قرار دهم آنها در کلاس، توان و تمرکز اضافه می آورند و برای مثال با همراهشان ممکن است پیامک بازی کنند یا....
این معرفی برای من لایه هایی از هویت فرهنگی نیز محسوب می شد. لایه هایی تاریخی از هویت فرهنگی که اطمینان دارم دانشجویان باستان شناسی بخوبی آن را درک و لمس می کردند یا در آیندۀ زندگی شان، درک و لمس خواهند کرد. اما چند روزی است که درآستانۀ نیمسال دوم به فکر حذف کردن بخش "محل تولد" از معرفی خودم افتاده ام. حتما خواهید پرسید چرا؟ روزنامه زیاد می خوانم، طی چند ماه گذشته در صفحه اتفاقات، چندین جنایت مهیب، تکان دهنده و غیر انسانی در زادگاهم اتفاق افتاده. برایم باورکردنی نیست که در مرکزی فرهنگی در شهری که گوشه و کنارش هنوز که هنوز است یادگارهای فرهنگی- تاریخی پابرجاست با این سرعت تغییرات اتفاق افتاده باشد. مثالی ذکر می کنم تا نشان دهم که عصبیت نمی ورزم من واقعا در شهری(مرکزی) فرهنگی بدنیا آمده ام.
کمتر از ده سال داشتم هنگامیکه از زادگاهم(روستای کارجیج) به شمال غرب نگاه می کردم، در چشم انداز جنوب کوه بینالود دو گنبد را از دور می توانستم دید. والدینم آن دو گنبد را مهرآوا معرفی می کردند. و افسانه ها در موردشان روایت می کردند. دو دهه ای از آن سال ها گذشت. در پیگیری گنجکاوی های کودکانه، هنگامیکه کارشناسی باستان شناسی می خواندم. بازدیدی دقیق از آن گنبدها انجام دادم. در آن بازدیدها متوجه شدم آن دو گنبد در یک زمان ساخته نشده اند. بعدها در گزارشی از فائق توحیدی، کارشناس مرکز باستان شناسی، خواندم که گنبد شمالی را به دورۀ ایلخانان مغول و گنبد جنوبی را به دورۀ سلاجقه نسبت داده بود. گنبد جنوبی را در هنگام بازدید اندازه گیری کردم. اکنون اندازه ها را بخاطر ندارم؛ اما نسبتی بین بنا و سردابه مانندی که در کف آن احداث شده بود را بخاطر دارم. سردابه به شکل خود گنبد اصلی بود اما در مقیاس یک سوم یا یک چهارم کوچک تر از آن ساخته شده بود. هنوز سئوال های دورۀ کودکی ام پاسخ نگرفته بود. در کنار مطالعاتم هرگاه مطلبی در این رابطه مطالعه می کردم بخاطر می سپردم و هنوز بسیاری از آنها را بخاطر دارم. برای مثال از یاد نمی برم که جکسن (جهانگردی اروپایی) که گنبد های مهرآباد را بازدید کرده و در کمال تعجب در سفرنامۀ او خواندم که این گنبد همان آتسکدۀ آذر برزین مهر(دوره ساسانی) است. امروزی ها به چنین اظهار نظری تا به این اندازه پرت، "گاف" می گویند. یا بخاطر دارم که (استاد) فریدون جنیدی در مقاله ای در کتاب شهرهای ایران که به کوشش دکتر یوسف کیانی گردآوری شده این دو گنبد را در دو سوی راهی که از شهر نیشابور به ... معرفی کرده است. جالب ترین متنی که در مورد این بناها(؟) خوانده ام در مقدمه دیوان عطار(عارف شهیر نیشابوری) گردآوری استاد سعید نفیسی است. در مقدمه در مورد نسخه برداری کتاب چنین نوشته شده است: تمام شد کتاب اسرارنامه به فرخی و فیروزی روز سه شنبه نوزدهم محرم سنۀ سبع و تسعین و ثمانمائه بروضه متبرکۀ قدسیۀ مقدسه بقریۀ مهرآباد نیسابور بردست بندۀ حقیر الفقیر الی الله الغنی علی بن حیدر القاسمی... این مجموعه در 19 محرم 897 و 11 ربیع الثانی 897 و 20 جمادی الاولی 902 و 10 رجب 911 علی بن حیدر قاسمی به پایان رسانیده است(نفیسی سعید،1375صص3و4).
همین نوشته کافی است که نشان دهد در سال های آستانه حکومت صفویان(910 اعلام حکومت) و سده های سخت پس از حمله مغولان و زلزله های مکرر در زادگاه من، بنایی در جنوب شهر معاصر نیشابور فعالیت فرهنگی انجام می داده است. آن هم چه فعالیت فرهنگیی، نسخه برداری(انتشاربه زبان امروزی)از دیوان عرفا و قُدما. آن هم در کجا در بنایی که نسخه بردار آن را متبرکۀ قدسیۀ مقدسه خوانده.
در بازدیدهای سال های اخیر مشاهده کردم که ساکنان مقبره در کنبد شمالی برساخته و پارچه ای سبز بر آن کشیده اند. راستی را هریک از ویرانه ها در اطراف زادگاه من و شما روایتی چنین دارد. کجایند روایان امروزی که گور کهنه و مسجد آدینه را گرد کرده روایت کنند و نشان دهند که آنچه در کودکی دیده اند و شنیدن روایت و حکایتی فراموش شده نیز دارد.
اما افسوس، ما منظورم ساکنان امروز محدوده ای که در گذشته نیشابور خوانده می شده؛ در اثر بی دقتی، بی لیاقتی و چندین "بی" دیگر، آن را تبدیل به حاشیه کلان شهر مشهد کرده ایم. مانند نسبت بین کرج و تهران و در حاشیه نمی توان انتظاری غیر از اتفاقات مهیب و غیر منتظره داشت. افرین برما و مسئولانمان، همان بزرگانی که هر چهار سال چندین بار قول تبدیل این مرکز فرهنگی به فرهنگستانی مانند گذشته را می دهند. چندین دانشگاه هم در سخنرانی تاسیس می کنند. اما تا چهار سال بعد هم آنها خودشان را به کوچۀ علی چپ می زنند و هم ما یادمان می رود. اگر یادمان نمی رفت که باز دوباره همان ها را برای پیگیری امورمان راهی نمی کردیم. چنین است که ناگزیر با شیخ محمد غزالی همنوا می شویم که "بنیاد هستی بر غفلت است". معاملات و معادلات ادامه دارد، چون زندگی ادامه دارد. سئوال همچنان مطرح است:آیا می توانم زادگاهم را عوض کنم؟
عمران گاراژیان
آیا می توانم زادگاهم را عوض کنم؟
اندک دانشجویانی که با اینجانب درس گذارنده اند، شاید این معرفی را شنیده باشند: متولد 1/1/1349 به تقویم جلالی در روستایی نه خیلی دور از محل کنونی مقبره حکیم عمر خیام. این بخشی از معرفی خودم است که بطور اندشیده ای، انتخاب کرده و از قصد، جزء اولین جملاتم در جلسات آغازین کلاسها ارائه می کردم. این چند جمله از چند نظر حائز نکاتی بود. اول آنکه اطلاعاتِ تاریخی دانشجویانم را محک می زدم. تنها برای دانستن منظور از همین چند عبارت، دانشجویان باید، بین این دانسته ها ارتباط برقرار می کردند: "تقویم جلالی" "حکیم عمر خیام" و اینکه مقبره حکیم عمر خیام در کجا واقع شده تا در نهایت به این نتیجه برسند که کجایی هستم. به عبارتی برعکس بخش اول، تاریخ تولد (1/1/1349) که سن و سال را دقیق ارائه می کرد؛ بخش دوم در لفافه بیان شده بود و دانستن آن منوط به اطلاعات جانبی شنونده بود. دوم اینکه از همان جلسه نخست و تدریجا به آنها می آموختم که همه اطلاعات را ساده و بی پیرایه در اختیارشان قرار نمی دهم. برای دانستن بیشتر منظورها در کلاسی تخصصی، لازم است تمرکز و اطلاعاتی پیشینی داشته باشند. سوم اینکه تصورم براین است: اگر همه اطلاعات را مستقیم و بی واسطه در اختیار دانشجویان قرار دهم آنها در کلاس، توان و تمرکز اضافه می آورند و برای مثال با همراهشان ممکن است پیامک بازی کنند یا....
این معرفی برای من لایه هایی از هویت فرهنگی نیز محسوب می شد. لایه هایی تاریخی از هویت فرهنگی که اطمینان دارم دانشجویان باستان شناسی بخوبی آن را درک و لمس می کردند یا در آیندۀ زندگی شان، درک و لمس خواهند کرد. اما چند روزی است که درآستانۀ نیمسال دوم به فکر حذف کردن بخش "محل تولد" از معرفی خودم افتاده ام. حتما خواهید پرسید چرا؟ روزنامه زیاد می خوانم، طی چند ماه گذشته در صفحه اتفاقات، چندین جنایت مهیب، تکان دهنده و غیر انسانی در زادگاهم اتفاق افتاده. برایم باورکردنی نیست که در مرکزی فرهنگی در شهری که گوشه و کنارش هنوز که هنوز است یادگارهای فرهنگی- تاریخی پابرجاست با این سرعت تغییرات اتفاق افتاده باشد. مثالی ذکر می کنم تا نشان دهم که عصبیت نمی ورزم من واقعا در شهری(مرکزی) فرهنگی بدنیا آمده ام.
کمتر از ده سال داشتم هنگامیکه از زادگاهم(روستای کارجیج) به شمال غرب نگاه می کردم، در چشم انداز جنوب کوه بینالود دو گنبد را از دور می توانستم دید. والدینم آن دو گنبد را مهرآوا معرفی می کردند. و افسانه ها در موردشان روایت می کردند. دو دهه ای از آن سال ها گذشت. در پیگیری گنجکاوی های کودکانه، هنگامیکه کارشناسی باستان شناسی می خواندم. بازدیدی دقیق از آن گنبدها انجام دادم. در آن بازدیدها متوجه شدم آن دو گنبد در یک زمان ساخته نشده اند. بعدها در گزارشی از فائق توحیدی، کارشناس مرکز باستان شناسی، خواندم که گنبد شمالی را به دورۀ ایلخانان مغول و گنبد جنوبی را به دورۀ سلاجقه نسبت داده بود. گنبد جنوبی را در هنگام بازدید اندازه گیری کردم. اکنون اندازه ها را بخاطر ندارم؛ اما نسبتی بین بنا و سردابه مانندی که در کف آن احداث شده بود را بخاطر دارم. سردابه به شکل خود گنبد اصلی بود اما در مقیاس یک سوم یا یک چهارم کوچک تر از آن ساخته شده بود. هنوز سئوال های دورۀ کودکی ام پاسخ نگرفته بود. در کنار مطالعاتم هرگاه مطلبی در این رابطه مطالعه می کردم بخاطر می سپردم و هنوز بسیاری از آنها را بخاطر دارم. برای مثال از یاد نمی برم که جکسن (جهانگردی اروپایی) که گنبد های مهرآباد را بازدید کرده و در کمال تعجب در سفرنامۀ او خواندم که این گنبد همان آتسکدۀ آذر برزین مهر(دوره ساسانی) است. امروزی ها به چنین اظهار نظری تا به این اندازه پرت، "گاف" می گویند. یا بخاطر دارم که (استاد) فریدون جنیدی در مقاله ای در کتاب شهرهای ایران که به کوشش دکتر یوسف کیانی گردآوری شده این دو گنبد را در دو سوی راهی که از شهر نیشابور به ... معرفی کرده است. جالب ترین متنی که در مورد این بناها(؟) خوانده ام در مقدمه دیوان عطار(عارف شهیر نیشابوری) گردآوری استاد سعید نفیسی است. در مقدمه در مورد نسخه برداری کتاب چنین نوشته شده است: تمام شد کتاب اسرارنامه به فرخی و فیروزی روز سه شنبه نوزدهم محرم سنۀ سبع و تسعین و ثمانمائه بروضه متبرکۀ قدسیۀ مقدسه بقریۀ مهرآباد نیسابور بردست بندۀ حقیر الفقیر الی الله الغنی علی بن حیدر القاسمی... این مجموعه در 19 محرم 897 و 11 ربیع الثانی 897 و 20 جمادی الاولی 902 و 10 رجب 911 علی بن حیدر قاسمی به پایان رسانیده است(نفیسی سعید،1375صص3و4).
همین نوشته کافی است که نشان دهد در سال های آستانه حکومت صفویان(910 اعلام حکومت) و سده های سخت پس از حمله مغولان و زلزله های مکرر در زادگاه من، بنایی در جنوب شهر معاصر نیشابور فعالیت فرهنگی انجام می داده است. آن هم چه فعالیت فرهنگیی، نسخه برداری(انتشاربه زبان امروزی)از دیوان عرفا و قُدما. آن هم در کجا در بنایی که نسخه بردار آن را متبرکۀ قدسیۀ مقدسه خوانده.
در بازدیدهای سال های اخیر مشاهده کردم که ساکنان مقبره در کنبد شمالی برساخته و پارچه ای سبز بر آن کشیده اند. راستی را هریک از ویرانه ها در اطراف زادگاه من و شما روایتی چنین دارد. کجایند روایان امروزی که گور کهنه و مسجد آدینه را گرد کرده روایت کنند و نشان دهند که آنچه در کودکی دیده اند و شنیدن روایت و حکایتی فراموش شده نیز دارد.
اما افسوس، ما منظورم ساکنان امروز محدوده ای که در گذشته نیشابور خوانده می شده؛ در اثر بی دقتی، بی لیاقتی و چندین "بی" دیگر، آن را تبدیل به حاشیه کلان شهر مشهد کرده ایم. مانند نسبت بین کرج و تهران و در حاشیه نمی توان انتظاری غیر از اتفاقات مهیب و غیر منتظره داشت. افرین برما و مسئولانمان، همان بزرگانی که هر چهار سال چندین بار قول تبدیل این مرکز فرهنگی به فرهنگستانی مانند گذشته را می دهند. چندین دانشگاه هم در سخنرانی تاسیس می کنند. اما تا چهار سال بعد هم آنها خودشان را به کوچۀ علی چپ می زنند و هم ما یادمان می رود. اگر یادمان نمی رفت که باز دوباره همان ها را برای پیگیری امورمان راهی نمی کردیم. چنین است که ناگزیر با شیخ محمد غزالی همنوا می شویم که "بنیاد هستی بر غفلت است". معاملات و معادلات ادامه دارد، چون زندگی ادامه دارد. سئوال همچنان مطرح است:آیا می توانم زادگاهم را عوض کنم؟
عمران گاراژیان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر