بنام خدا
اول از مراجعه کنندگان پوزش می خواهند. منظورم کسانی هستند که زمینه تحریم gmail & blogspot در دانشگاه محل کار مرا فراهم کرده اند، و مرا از دسترسی و فعالیتهای در ارتباط با این خدمت دهنده گان محروم کرده اند و همراهان مرا از بروز این وبلاگ. من خود نیز به نوبۀ خود پوزش می خواهم، اما باور کنید بی تقصیرم. زمانیکه این وبلاگ ها را بازکردم، نمی دانستم چنین می شود؛ همچنانکه نمی دانم و نمی توانم پیش بینی قابل اتکایی داشته باشم، که آینده چه می شود. اما ادامه می دهم. همچنان ادامه می دهم.
دانشگاه درحصار، دانشگاه بی دیوار
ابتدا ملموس و فیزیکی و ساختار شهری و معماری آغاز می کنم. دانشجوی دکتری بودم که با هزینه دانشگاه تهران برای شرکت در همایشی به دانشگاه تورنتو رفته بودم. اول نکته برای پیدا کردن آدرس پیدا کردن دانشگاه بود. ما دنبال سردر و دیوار و نرده بودیم اما در نهایت تابلوهایی را پیدا کردیم نه دیوار و حصار و سردر. محدوده ای از شهر که با شخصیت می نمود و دارای ساختمان های قدیمی بود و خیابان های خلوت با تابلوهای محدودیت سرعت داشت دانشگاه بود. بیش از این یادم نمی آید.
به دانشگاه پیشاور رفته بودم. در کنار خیابانی شلوغ در کنارۀ غربی شهر سردری بود و البته دیواری. اما نه نگهبان و نگهبانی بود و نه کنترل. افراد ساکن شهر برای رفت و آمد و میان بُِرزدن بیشتر اوقات از میان ساختمان های دانشگاه می رفتند. در کناره شرقی همین دانشگاه، مدارس بزرگ علوم دینی قرار داشت. همان مدارسی که بعضی آنها را تربیت کننده طالب ها می دانند. اما این همجواری نیز موجب کنترل و بازبینی دم درب و شأن نزول داشتن دیوار نمی شد.
من از مهرماه 1369 تا 1387 بطور متناوب در مقاطع کارشناسی و دکتری تخصصی دانشجوی دانشگاه تهران بوده ام. اما درست سه ماه پس از دفاعم و در روزهایی که تسویه حساب را پیگیری می کردم پشت درب غربی دانشگاه تهران گیر افتادم. در آن روز رد دادم و با کارت دیگری و اینکه از همکاران هستم گذر کردم. حالا که فکر می کنم، می بینم فاصله ای جدی و درب و دیواری مانند دیوار چین؛ بین درون و بیرون دانشگاه ایجاد کرده اند.
بجز رویکرد فیزیکی و شهرسازی، برای مثال از نظر اجتماعی یا مفهومی آیا این فاصله وجود دارد؟ به نظرم نه تنها وجود دارد بلکه جامعۀ ما سر این فاصله تاوان ها و هزینه هایی زیادی هم می پردازد. دانش ها و علوم(غیر کاربردی و اکثرا بصورت بنیادی) بی ارتباط با جامعه و بدنه آن و نیازهای آن؛ هریک راه خود را می روند، یکی از تاون های تدریجی است. دانشگاه ها راه خود را می روند و دانشگاهیان هم مسائل خود را پیگیری می کنند. جامعه نیز ارتباطی چه کاری و چه فیزیکی با دانشگاه ها ندارد. تنها رابطان، عاملان انسانی هستند؛ یعنی کسانیکه در دانشگاه ها هستند در جامعه زندگی و رفت و امد می کنند. وگرنه ارتباط ساختاری بین این دو وجود ندارد.
تاوان دیگر انقلاب های اجتماعی است. دانشگاهیانی که راه خود را می رفته و برای مثال تئوری باز و انتزاعی پردازند در برهه هایی بدنه جامعه را تحریک کرده و فاصله ایده های ایده الی خود و واقعیت جامعه را رونمایی و فراگیر می کنند؛ نتیجه تاوان سنگین انقلاب هایی است که بیشتر به بازگشت به عقب می ماند، تا پیشرفت به جلو!!
از سوی دیگر این فاصله با پول نفت دامن زده می شود. طلای سیاه بلای سیاهِ دانش ها و دانشگاه ها شده. انها ضرورتی برای کاربردی شدن و ارتباط برقرار کردن با جامعه نمی بینند. پاسخگویی، ارزیابی و کنترل هم وجو ندارد. پول نفت از نوع باداورده موجب شده که ممکن شود که دانشگاه ها راه خود را بروند و جامعه برای خودش باشد.
دولت که پول نفت را هزینه می کند نیازمند تخصص نیست؛ در نتیجه هزینه می کند متخصص تربیت می کند برای اینکه صادر کند. صادراتی که یکی از دولتمردان کانادایی سال گذشته از ان تقدیر کرد. تازه این بهترین شکل موضوع است گاه متخصص تربیت می شود که کارمند شود. یا متخصص تربیت می شود که افسرده شود. تا تازه بداند که انچه می داند غیر کاربردی است یا نهایت آنچه آموخته را اموزش دهد یعنی مشکل را تکثیر کند. تکثیری در نسل ها و تکثُری برای آینده از مشکلات توسعه یافته. کاشکی نسلی پیدا شود که بجای انقلاب فکر کند و کاری مبتنی بر اندیشه هایی پخته انجام دهد. کاشکی حصار های فیزیکی، فضایی و معنایی برداشته شود. کاشکی دانشگاه بی دیوار در ایران به هر شکل آزاد، پولی، علمی-کاربردی یا... باب شود یا فتح باب دانشگاه شود و فتح دیوار فاصله بین دانشگاه ها و جامعه. کاشکی
عمران گاراژیان
اول از مراجعه کنندگان پوزش می خواهند. منظورم کسانی هستند که زمینه تحریم gmail & blogspot در دانشگاه محل کار مرا فراهم کرده اند، و مرا از دسترسی و فعالیتهای در ارتباط با این خدمت دهنده گان محروم کرده اند و همراهان مرا از بروز این وبلاگ. من خود نیز به نوبۀ خود پوزش می خواهم، اما باور کنید بی تقصیرم. زمانیکه این وبلاگ ها را بازکردم، نمی دانستم چنین می شود؛ همچنانکه نمی دانم و نمی توانم پیش بینی قابل اتکایی داشته باشم، که آینده چه می شود. اما ادامه می دهم. همچنان ادامه می دهم.
دانشگاه درحصار، دانشگاه بی دیوار
ابتدا ملموس و فیزیکی و ساختار شهری و معماری آغاز می کنم. دانشجوی دکتری بودم که با هزینه دانشگاه تهران برای شرکت در همایشی به دانشگاه تورنتو رفته بودم. اول نکته برای پیدا کردن آدرس پیدا کردن دانشگاه بود. ما دنبال سردر و دیوار و نرده بودیم اما در نهایت تابلوهایی را پیدا کردیم نه دیوار و حصار و سردر. محدوده ای از شهر که با شخصیت می نمود و دارای ساختمان های قدیمی بود و خیابان های خلوت با تابلوهای محدودیت سرعت داشت دانشگاه بود. بیش از این یادم نمی آید.
به دانشگاه پیشاور رفته بودم. در کنار خیابانی شلوغ در کنارۀ غربی شهر سردری بود و البته دیواری. اما نه نگهبان و نگهبانی بود و نه کنترل. افراد ساکن شهر برای رفت و آمد و میان بُِرزدن بیشتر اوقات از میان ساختمان های دانشگاه می رفتند. در کناره شرقی همین دانشگاه، مدارس بزرگ علوم دینی قرار داشت. همان مدارسی که بعضی آنها را تربیت کننده طالب ها می دانند. اما این همجواری نیز موجب کنترل و بازبینی دم درب و شأن نزول داشتن دیوار نمی شد.
من از مهرماه 1369 تا 1387 بطور متناوب در مقاطع کارشناسی و دکتری تخصصی دانشجوی دانشگاه تهران بوده ام. اما درست سه ماه پس از دفاعم و در روزهایی که تسویه حساب را پیگیری می کردم پشت درب غربی دانشگاه تهران گیر افتادم. در آن روز رد دادم و با کارت دیگری و اینکه از همکاران هستم گذر کردم. حالا که فکر می کنم، می بینم فاصله ای جدی و درب و دیواری مانند دیوار چین؛ بین درون و بیرون دانشگاه ایجاد کرده اند.
بجز رویکرد فیزیکی و شهرسازی، برای مثال از نظر اجتماعی یا مفهومی آیا این فاصله وجود دارد؟ به نظرم نه تنها وجود دارد بلکه جامعۀ ما سر این فاصله تاوان ها و هزینه هایی زیادی هم می پردازد. دانش ها و علوم(غیر کاربردی و اکثرا بصورت بنیادی) بی ارتباط با جامعه و بدنه آن و نیازهای آن؛ هریک راه خود را می روند، یکی از تاون های تدریجی است. دانشگاه ها راه خود را می روند و دانشگاهیان هم مسائل خود را پیگیری می کنند. جامعه نیز ارتباطی چه کاری و چه فیزیکی با دانشگاه ها ندارد. تنها رابطان، عاملان انسانی هستند؛ یعنی کسانیکه در دانشگاه ها هستند در جامعه زندگی و رفت و امد می کنند. وگرنه ارتباط ساختاری بین این دو وجود ندارد.
تاوان دیگر انقلاب های اجتماعی است. دانشگاهیانی که راه خود را می رفته و برای مثال تئوری باز و انتزاعی پردازند در برهه هایی بدنه جامعه را تحریک کرده و فاصله ایده های ایده الی خود و واقعیت جامعه را رونمایی و فراگیر می کنند؛ نتیجه تاوان سنگین انقلاب هایی است که بیشتر به بازگشت به عقب می ماند، تا پیشرفت به جلو!!
از سوی دیگر این فاصله با پول نفت دامن زده می شود. طلای سیاه بلای سیاهِ دانش ها و دانشگاه ها شده. انها ضرورتی برای کاربردی شدن و ارتباط برقرار کردن با جامعه نمی بینند. پاسخگویی، ارزیابی و کنترل هم وجو ندارد. پول نفت از نوع باداورده موجب شده که ممکن شود که دانشگاه ها راه خود را بروند و جامعه برای خودش باشد.
دولت که پول نفت را هزینه می کند نیازمند تخصص نیست؛ در نتیجه هزینه می کند متخصص تربیت می کند برای اینکه صادر کند. صادراتی که یکی از دولتمردان کانادایی سال گذشته از ان تقدیر کرد. تازه این بهترین شکل موضوع است گاه متخصص تربیت می شود که کارمند شود. یا متخصص تربیت می شود که افسرده شود. تا تازه بداند که انچه می داند غیر کاربردی است یا نهایت آنچه آموخته را اموزش دهد یعنی مشکل را تکثیر کند. تکثیری در نسل ها و تکثُری برای آینده از مشکلات توسعه یافته. کاشکی نسلی پیدا شود که بجای انقلاب فکر کند و کاری مبتنی بر اندیشه هایی پخته انجام دهد. کاشکی حصار های فیزیکی، فضایی و معنایی برداشته شود. کاشکی دانشگاه بی دیوار در ایران به هر شکل آزاد، پولی، علمی-کاربردی یا... باب شود یا فتح باب دانشگاه شود و فتح دیوار فاصله بین دانشگاه ها و جامعه. کاشکی
عمران گاراژیان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر