۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

احساس، برداشت، انسان

نمی دانم چرا هردری را می زنم نگران نمی شوم. عمیقا نگران آخر ماه نمی شوم. قسط ها هستند اما تقریبا دریافت مشخصی نیست چرا جای نگرانی نیست خودم نمی توانم درک کنم؟!. شاید چون نگرانی های دیگر سئوال ها و پرسش های دیگر آنقدر اطرافم را گرفته اند تا به این نگرانی ها شب و باز دوباره صبح شده است. شاید به آرمان ها برگردد. آرمان های من داشتن خانه و ماشین نیست. اینها را مثل اخر ماه سرمادر می کنم. اما اصلا دوست نمی دارم وسیله ها جای هدف را بگیرند. پس بگذار از اول دنبال اهداف برویم.
نگرانی هایی که نگرانی آخر ماه را از بین برد. جالب است بدانید. من در همدان در مدت حدود یک سال و چند ماه بیش فعال بودم. آنقدر بیش فعال که سیستم نتوانست فعالیت هایم را برتابد. فعالیت ها و حساسیت ها. اما چرا چنین بود؟ فرصت کرده ام و کمی فکر کرده ام. در همدان که ساکن شده بودیم خودمان را برای زندگی حداقل شش ساله در خانه مربوط به دانشگاه اماده کرده بودیم. دریافت ها نیز برقرار بود. باورتان نمی شود نگرانی اصلی ما که گاه با هم نیز ساعت ها در مورد آن بحث می کردیم. روزمره شدن بود. روز مرگی. روزهایی در زندگی کم تحرک و خموده. روزهایی از پس هم مثل هم روزهایی بدنبال اهدافی که وسیله اند جای هدف را گرفته اند و هنگامی که می رسی تازه درمی یابی چقدر اهداف حقیری بوده اند. چقدر پست است که مدل لباس، مدل ماشین و وسعت خانه جای اهداف انسان ها را می گیرند. چقدر بی ارزش است ارزش هایی مثل پست های سازمانی که بخاطرش مجبور باشی احساس خوب همراهی با انسانیت را از دست بدهی. چقدر بی مقدار است رقابت بر سر چیزهایی که از رقابت حیوانات وحشی مانند گربه سانان فرمایه تراند. چون ان حیوان ارجمند بقای خود را می جوید و ما انسان ها با ابزار فرهنگ و اهداف ره گم کرده به هر عمل دست می آزیم.
احساس خوبی دارم که نگران نیستم. احساس خوبی دارم که نگران چیزهایی نیستم که ارزش نگرانی ندارند. احساس خوبی دارم که اهدافم انقدر کوچک نبوده اند که زود تصاحبشان کنم. احساس خوبی دارم که در مسابقه رسیدن قوانین مسابقه را زیر پا نگذاشته ام. احساس خوبی دارم که اهداف ره گم کرده اجازه رشد سرطانی نیافته اند. احساس خوبی دارم که در سایه اهداف ابزاری خود نیز ابزاری در دست سیستمی نشده ام آن هم برای رسیدن به ابزارها ابزار می شود. تازه تا می رسد می فهمی انچه دنبالش بوده وسیله بوده نه هدف. احساس خوبی دارم که وسیله ها جای هدف را نگرفته اند. احساس خوبی دارم که هرچند ممکن است اینها تصور هستند اما دارمشان. اینها برداشت های من است برداشت های آرامش بخش که رخوت زا نیستند.
کاشکی می توانستم از آنچه حق خود می دانستم و می دانم صرنظر کنم. کاشکی این احساس نکبت که این حق من نبود به سراغم نمی آمد. کاشکی دیگران در نظرم ابزاری بی ارزش بودند. همان ها که وسیله ای برای رسیدن به اهداف می توانند باشند. به قول شاملو:
و دوست نردبانی که نجات از گودال پای بر شانه اش توانی نهاد...[نقل به مضمون]
این را هم به زودی حل خواهم کرد با تامل در مبانی حق و احساس حق داشتن.
بطور سریالی در پی روزمره نشدن هستم. همان احساس بازهم وجود دارد. همان نگرانی: نگرانی از اینکه روزمره شوم و همه چیز و همگان برایم عادی شود. اگر چنین شود من مرده ام در واقع و زنده ام در ظاهر. امیدوارم در زندگی نمیرم این بزرگترین آرزوی من است.
فرصتی برای تامل هست. همین بسنده است.

۵ نظر:

بهرامي گفت...

درود
نيميدانم حق تنها در چارچوب همين واژه تازي و منظوري كه ما از ان داريمان محدود هست؟و آيا به گونه پايه اي(اصولا)حق معيارهايي براي آشكار شدن خود دارد؟
1-حق در برابر توانايي ها تعلق پيدا مي كند
2-حق در برابر شمار بيراهه هايي است كه انسان ها بدان دست مي يازند تا به هدف خود دست يابند
3-حق مانند برخي شغل ها يا موقعيت هاي اجتماعي سياسي ديني و... پشت به پشت به انسان مي رسد پس برخي در حقيقت حق دارند!
4-حق در برابر انسانيت انساني كه چشم به راه پاسخ بكارگيري توانايي هاييش است،داده مي شود
5-حق هدف است يا به گفته شما وسيله اي در رسيدن به جامعه اي انساني
به اميد اينكه اگر حق با ماست از كردار خود پشيمان نشويم
بدرود

آنتیک گفت...

اینان دشمنان منند
آنان می خواهند واژگون کنند وخودبازنسازند.
آنان می گویند تمامی اینها بی ارزش است
ونمی خواهند خود ارزشی بیافرینند!

beh گفت...

سلام از اینکه وبلاگ شما رو دیدم خدا می دونه که چقدر به شعف اومدم.من یک فارق التحصیل باستان شناسیم.که اصلا از سایر باستان شناسان دل خوشی ندارم .اما وقتی مطالب وبلاگ شمارو خوندم احساس کردم که خیلی با بقیه حداقل با کسانی که من در تعامل بودم فرق دارید.من لیسانسم و از دانشگاه سیستان و بلوچستان گرفتم.و دل خونی از اساتید این دانشگاه دارم .کسانی که بی رحمانه و کورکورانه پی جاه طلبی خودشون هستند اونقدر که انگیزه و آرزوهای دانشجویان و بازیچه اهداف خودشون قرار دادند.متاسفانه ما در کشوری زندگی می کنیم که از هیچ طرف مورد حمایت نیستیم.چه برسه به اینکه خانم هم باشیم .من به عنوان یک باستان شناس خانم بیکار به آخر رسیدم .من به شما غبطه می خورم.امیدوارم همیشه موفق باشید.

Omran Garazhian گفت...

لطفا اطلاعات بیشتری بدهید به عنوان یک باستان شناس نمی توانم بی خیال باشم و باستان شناس دیگری چنین بنویسد.
بدرود

beh گفت...

نمی دانم اطلاع دارید یا نه که یک موزه شیک و بزرگ در زاهدان وجود دارد که پس از 30 سال (شاید اینقدر طولش دادن که به تکنولوژی پانل برسند...خدا می داند...)به اتمام رسید و به صورت مکرر افتتاح شده اما هنوز قادر به جذب نیرو نیست.البته اینکه چه دست گلهایی به آب داده شده که با ماست مالی سر و ته آن را هم آوردند وچه بلاهایی سر آثارفرهنگی بی زبان آورده اند نیز بماند.کاش میدانستید که این بهشت باستان شناسان با گرد آمدن مشتی بی سواد و سوداگر به چه جهنمی تبدیل شده است.
از زمان دانشگاه که اساتیدی بودند که در خصوصی ترین مسائل دانشجویان دخالت می کردند و شان و منزلت استادی خود را با لج و لج بازی با دانشجویان بی پناه پایین می آورند.البته اساتیدی مثل دکتر موسوی حاجی هم بودند که معدود دانشجویانی هستند که از ایشان ناراضی باشد.من به شخصه خیلی مدیون ایشان هستم.
من بسیار مستاصلم و در شرایط بدی گرفتار هستم با وجود 2 سال فراقت از تحصیل هنوز اندر خم یک کوچه هستم .من با خدای خودم سر خلقتم گریبانگیر شدم.
(بعضی وقتها فکر می کنم به جرم زنده بودن پدر، در هیچ جای کشورم برای من حقوقی قائل نیستند.)
به نظر شما من چه کنم ؟بهترین کار برای جلوگیری از تحلیل رفتن خودم و لحظاتم چیست؟کجا برم ؟کی و ببینم ؟چه کار کنم؟
من عاشق رشته ام بودم با این همه ناملایمتی و کم شمرده شدن من و رشته باستانشناسی بسیار آزرده ام هم از خود هم از این رشته شدم .اما وقتی وبلاگ شمارو دیدم جرقه هایی از امید پیدا کردم .هم آموزنده و هم سرشار از انسانیت .شما انسان بزرگی هستید .از ته دل برای شما آرزوی موفقیت مضاعف میکنم.