۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

بدرود

بنام خدا
وصیت باستان شناس(1)
وصیت می کنم جسد مرا در جایی دور و بی نام و نشان دفن کنید. نشانی بر آن مگذارید و از سنت تدفین دین و آیین خاصی استفاده مکنید. نمی خواهم دست همکارانم به گور و اسکلتم برسد. بگذارید بقایای من، آرامش داشته باشند. بازماندگان عزیزم حتما می پرسید چرا چنین وصیت کرده ام. چون من یکی از آنها بوده ام و می دانم اگر به گورم دست یابند، چه می کنند. خاصه آن زمان که من اثری باستانی شده باشم، معلوم نیست چقدر پیشرفت کرده باشند. اکنون که این وصیت را می نویسم اطمینان ندارم، که بتوانید جایی را پیدا کنید که از دسترسان در امان باشم. اما یادتان نرود شما همه تلاشتان را بکنید. می خواهم هرچه دیرتر بوسیله آنها شناسایی شوم.
اگر آنها به بقایایم برسند مثل این است که خودم به اسکلتی رسیده باشم. حال برایتان شرح می دهم که حال روز بقایایم چه خواهد بود. برایتان می نویسم که دربارۀ اسکلت من چه خواهند گفت و نوشت. تصمیم گرفته ام خودم برایتان بنویسم درباره خودم(اگر بقایا را به عنوان خود قبول دارید) قبل از اینکه دیگران دربارۀ من بنویسند. این نوشته را دور از دسترشان نگهدارید؛ بگذارید انها شغل داشته باشند، سرگرم شوند و هرچه می خواهند ببافند. پس از انکه تمام تلاششان را کردند این دست نوشته را به انها بدهید. شاید اگر در اصل بودن آن شک نکردند در بافته و دانسته ها و روش هایشان و خاصه تفسیرهای پادرهوایشان بازنگری کنند. شاید، اطمینان ندارم! یادتان نرود شما باید مرا کمک کنید. چون من نمی دانم کجا، منظورم در چه موقعیت مکانی، و باچه سنتهایی مرا به خاک سپرده اید. حتی نمی دانم مرا به خاک می سپارید یا به آب؛ ممکن است به آتش بکشید. همچناکه در پشت پاکت نوشته ام این وصیت نامه را پس از آنکه مراسم مرا به پایان بردید، باز کنید. منظورم دقیقا یادآوری به همکارانم است. می خواهم به انها گوشزد کنم این شما(بازماندگان) هستید که جسد مرا هرگونه با هر مراسم و سنتی که می خواهید یا هنجار جامعۀتان بوده، به خاک سپرده اید. به قول همشهریانم در این زمان دست من از زمین و زمان کوتاه بوده است. می خواهم به آنها و شما یادآوری کنم که این پایان راه همۀ ما وشما در این کره خاکی است. می خواهم به همه یادآوری کنم که آنچه زیر دست و کمچه و کلنگ دارند، من نیستم بقایای من است. مواد فرهنگی من است. این مواد گرچه اطلاعات ارزشمندی دربارۀ من دارد، اما خود من نیستند. خود من همینی ست که پیش رویشان است. خود من تازنده است خود من است، هنگامیکه ازمیان برخواست، آنچه باقی می ماند، بقایای من است که گرچه اطلاعاتی در مورد من ارائه می کند اما خود من نیست. فکر می کنم چنین است، اطمینان ندارم.
همکار چیره دست من به بقایای من رسیده است. انگار این خود من هستم که اسکلتی را کاوش می کنم. او بی ملاحظه خاک ها را با کمچۀ کوچک نوک تیزش کنار می زند. کلنگی دارد. کلنگی که یک سرش پهن و سر دیگر نوک تیز و کشیده است. از سر پهن کمتر استفاده می کند. گو اینکه چپ دست است، چون کلنگ را که بیشتر استفاده می کند، در دست چپش گرفته است (به یاد خودم افتادم). نخستین نشانه های استخوان را که دید کلنگ را به کناری گذاشت، حفاری حرفه ای است. دارد بررسی می کند، می خواهد بداند که استخوانی تک و تنها است یا در ارتباط با استخوان های دیگری است. شانس آورده ام، اگر کم تجربه بود با عجله استخوان را در می آورد، اما چنین نکرد. درفشی نوک تیز را می جوید؛ مجهز به میدان آمده؛ با درفش استخوان را پیگیری می کند. نازک نی است. شکننده و نازک. خاک ها را کمی کنار می زند با شناسایی استخوانی دیگر موازی استخوان نازک نی، آرام آرام می فهمد که به اسکلت رسیده است. حال نوبت اوست که تمرکز کند. فرضیه طرح کند و فرضیه را با نوک درفش و فرچه به آزمون بگذارد. من او را مشاهده می کنم و زیر لب با خود می خندم. اما افسوس لبی برای خندیدن باقی نمانده است. فک پایین که ارتباطی با جمجمه ندارد بین آسمان و زمین رها است. با خود می گویم، خندیدن هم خندیدنِ در زندگی و برزندگی!
انگیزه همکارم بالا رفته است، چشم هایش برق می زند. درخیال خود اسکلتی پیش از تاریخی را تصور می کند. فرضیه هایی برای ظروف چیده شده در اطراف پاها و جلو صورت در خیالش نقش می بندد. و حس تاریخی- فرهنگی و عتیقه جویانه اش، تحریک می شود. شهپر خیال همچنان به هر جایی سر می کشد: پرده ای از خیال شیرنش، تصور اسکلتی از شاهزاده ای ثروتمند، مربوط به دوره تاریخی است. با چندین ظرف فلزی و ... من اما با خود همچنان بی لب می خندم و می گویم: زهی خیال باطل. همکار محترم ناگزیر خیال را رها کرده، به واقعیت بر می گردد. واقعیتی که از من برجای مانده! می خواهد دست به کلنگ ببرد اما درفش را ترجیح می دهد. چند سئوال دارد. جهت کلی اسکلت به کدام جهت است؟ محدودۀ تقریبی بقایای تا کجاست؟ فرضیه هایی طرح می کند و درجایی بالاتر از سر من چند بار آرام نوک درفشش را در خاک فرو می کند. سفت است، نوک درفش به چیزی سخت هم بر نمی خورد. درفش را بیرون می آورد. بازهم در فاصله ای نزدیک تر به نازک نی، فرضیه اش را با نوک درفش به آزمون می گذارد. این بار نوک درفشش به چیزی سخت می رسد. درفش را کمی بیرون کشیده خاک را با نوک آن می کند. سفیدی جمجمه پدیدار می شود. ابتدا خوشحال است چون فرضیه اش جواب داده جای جمجمه را شناسایی کرده. اما خوشحالی دامی ندارد. چون در ذهنش جهت کلی را بازسازی کرده پاها، سر جهت کلی شمال شرقی- جنوب غربی است. این یعنی در تدفین من از سنت های تدفین دوره اسلامی استفاده شده است. اطمینان نمی کند. جمجمه را آرام آرام با درفش و فرچه اش تمیز می کند. رو به قبله است شکی برایش باقی نمی ماند که اسکلت من مربوط به دوره اسلامی است و با سنت های دوره اسلامی دفن شده است. این نکته تا همین حالا برای خود من هم مشخص نشده بود. چون بازماندگانم این را به بقایای من نگفته بودند. روز کاری همکارم با انواع فرضیه ها و سئوال ها همان هایی که با نوک کلنگ و درفش به آزمون گذاشته می شوند، به پایان رسیده است. بقایای مرا می گذارد و می رود که به دیگر کارها و استراحتش برسد.
ما نیز چنین می کنیم. بدرود

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

بر تربت شیخ جام
بر تربت شیخ جام درختی (پستۀ وحشی) روییده که از پایه چندین شاخه است. در جنوب آن گنبدی بلند که یادآور ایوان های بلند ایلخانی تیموری است. از انتهای ایوان دربی بزرگ با چوب گردو و پوششی لطیف به زیر گنبد باز می شود. ساختمانی که از داخل گچکاری و نقاشی های زیبا و کتیبه هایی از ایات قرآن و احدایث و روایات دارد. جرز دیوار در سطوح پایینی تا حدود یک مترو بیست سانتیمتر دستنوشته هایی است یادگاری و یادمان نوشته های بازدیدکنندگان مقبرۀ شیخ جام است. این نوشته ها در نوع خود بی نظیر است چون متون متکثر با گاهنگاری چندین قرن و با مضامین بسیار متنوع از شعر گرفته تا نثر را در بر می گیرد. امروزه اکثر این نوشته ها در پشت قفسه هایی قرار گرفته اند که در آن مجموعه قرآن های اهدایی به مقبره شیخ جام به نمایش گذاشته شده است.
در آفتاب برآمد(شرق) ایوان درب مسجد کرمانی است. بنایی با محرابی بس زیبا گچبری شده دارای متون و احدایث و آیات گردآگرد محراب و البته چاه خانه ای در کنار آن. مقبره هنرمند این بنا مسعود کرمانی در دیواره شمالی این بنا واقع شده است. بنا در سطوح بالایی زیر گنبد نیز دارای گچبری است.
در آفتاب نشت ایوان(غرب) دربی به چندین ساختمان و حیاط تو در تو باز می شود که به گمانم به اندازه ای وسیع و بزرگ است که در شبستان های آن نماز جمعه برگزار تواند شد. در داخل حیاط اصلی که در شمال بناها وجود دارد چند درخت پسته و ردیفی بزرگ از سنگ های قبر که نوشته های تاریخی دارد چیده شده است. نیکو سنتی در ورودی این حیاط باب است و آن اینکه برای ورود حتما باید کفش ها درآوری و سپس از روی فرش ها بروی تا به بنا بررسی. از آنجاکه در دیواره شمالی بنای مسجد کرمانی به حیاط محرابی گچکاری شده وحود دارد که با شیشه از آن محافظت شده می توان حدس زد که بناهای دیگری در حیاط بوده است که اکنون دیگر نیست. چون محراب گچکاری شده را بر حیاط نمی سازند.
مجموعه بناهای تربت شیخ جام در چند دوره ساخته شده که چون در تخصص من نیست بطور ریز به آن نمی پردازم. این بناها شاخصه های چندی دارند که با دیگر مجموعه های مشابه در خراسان مشابهت ها و تفاوت های عمده دارد به آن می پردازم تا برای جوان ترها موضوع تحقیقی را معرفی کنم.
1) بناها مربوط به قبل و پس از حمله مغولان به ایران است. یعنی پایگاه های اجتماعی- فرهنگی که قبل از حمله مغولان بوده و پس از آن نیز ادامه حیاط داده و مورد احترام بوده است.
2) این مجموعه تا آنجا که من می دانم که البته در این مورد کم می دانم بزرگترین مجموعه مربوط به برادران اهل سنت در خراسان یعنی با اصطلاحات پیش از تاریخی من شرق شمالی ایران است.
3) در این مجموعه چله خانه و چله نشینی جایگاه های خاصی دارد که می تواند معرف رویکرد اجتماعی و انزوا طلبانه ای باشد که به وسیله گروه اجتماعی – فکری خاصی قبل و پس از حمله مغولان در منطقه وجود داشته است.
4) در جنوب شهر نیشابور و در کنار جاده کاشمر نیز دو بنا مربوط به قبل و بعد از حمله مغولان وجود دارد که می دانیم تا قرن هشتم فعالیت فرهنگی نسخه نویسی در آن انجام می شده در نوشته دیگری در همین وبلاگ به آن پرداخته ام. از آن نظر آن دو را با این مجموعه مقایسه می کنم که بنای جنوبی دارای چله خانه و بنایی مربوط به دوره سلجوقی است.
5) در تایباد براساس شنیده ها بنایی از همین دوره ها وجود دارد.
6) در تربت حیدریه مجموعه بناهای قطب الدین حیدر به نظرم مربوط به دوره های یاد شده است با این تفاوت که گرچه دقیق ندیده ام اما در ان نشانی از چله خانه و بنایی چنین نسیت.
تحولات فرهنگی – اجتماعی و سیاسی عقیدتی به نظرم موضوعی است که با رویکرد باستان شناسی اجتماعی و بر مبنای داده های بناهایی که یا شهرهای خراسان بر محور آن شکل گرفته اند یا با جابجایی نسبتی فضایی با شهر دارند می تواند مورد پژوهش قرار گیرد. این بناها تداوم نسبی پس از حمله مغولان را نشان می دهد و تحلیل فضایی- کارکردی و خاصه جایگاه آن نسبت به شهر می تواند تحلیل اجتماعی شود. کسانیکه بناها برایشان ساخته شده و نخبه گان دوران بحران هستند از دیدگاه مطالعه نخبگان نیز موضوع جذابی می تواند باشد. تغییرات فرهنگی – اجتماعی که براساس متون قابل بازسازی است ذیل همین موضوع می تواند بررسی و بحث شود.
نوشته وبلاگی را ادامه دهم بحث بیش از اندازه جدی شد. تربت بر دشتی حاصلخیز بنا شده آنچه در ایران تحت عنوان خربزه مشهدی مشهور است در اصل از این دشت و امثال آن در خراسان تولید و به ایران صادر می شود. تربت شهری در انزوای نسبی است چراکه در مسیر شاه راه های معاصر قرار ندارد اما برای من به عنوان یک خراسانی تعجب برانگیز بود که شهری به این تمیزی و اینقدر شسته و رُفته در خراسان می دیدم.
نکته پایانی اینکه تداوم نسل شیخ جام در تربت جام قابل توجه است کسانیکه خاندان جامی الاحمدی را تشکیل می دهند. تدامی نسلی از نخبه ای که مقبره وخاندانش در منطقه هستند. واقعیتی که بیش ازپیش موضوع انزوای ژئوپلتیک منطقه را نشان می دهد. چیزی که مثلا در نیشابور پس از حمله مغولان هرکز ممکن نیست اتفاق افتاده باشد.
تا بازدیدی دیگر از شهری در ایران زمین یا که توران زمین فرقی نمی کند.

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

وداع با پرویز مشکاتیان



امروز در کمال ناباوری اندوه و آه با پرویز مشکاتیان ستاره آسمان موسیقی ایران و نوازندۀ بزرگ و بی بدیل سنتور برای همیشه وداع می کنیم. من به واسطه رابطه فامیلی و خانوادگی از سال های دهۀ هفتاد گاهی به دیدار استاد مشکاتیان می رفتم. و او البته به گرمی می پذیرفت. گفتگوهایی در باره موسیقی داشتیم(من البته در این زمینه پیاده بوده و هستم). آن سال ها در دانشکده هنرهای زیبا تدریس می کرد و برای من که دانشجوی دانشکده ادبیات بودم دیدن او در دانشکده هنرهای زیبا ساده و در دسترس بود. من همیشه اطلاعات و ویژگی های او را از خانواده خاصه پدرم (ابوطالب گاراژیان)و مادر بزرگم(حاجیه زهرا اسحاقی) که نسبت فامیلی نزدیک با مادر استاد مشکاتیان دارد می شندیم. یادم نمی رود پس از اجرای افق مهر همراه با استاد ایرج بسطامی در فرهنگسرای بهمن با او گفتگوهای مفصلی داشیم. او همانند استاد بزرگوار دیگر یعنی استاد ادبیات محمدرضا شفیعی کدکنی به نیشابوری بودن افتخار می کرد و این البته برای امثال من که نیشابوری بودیم و از این اشتیاق بزرگان به زادگاهشان استفاده می کردیم. این روزها که آن استاد فرزانه از ایران رفته و این استاد ارجمند از جهان خاکی و بر جهان خاکی چشم فروبسته . برای امثال بندۀ که خاطرات بیست ساله در دانشگاه تهران داریم قدم زدن در محوطه تنها مرور خاطرات شیرین گذشته است. تا به اینجا رسید یادی هم استاد ادبیات معاصر قیصر امین پور کنم. در سال های دهۀ ما دانشجوی به قول خودمان ترم اولی بودیم من همیشه در دانشکده و گروه ادبیات کسی را با ریش و موی بلند می دیدم که کفش هایی پاشنه خوابیده داشت سیاه چهره بود و گفتگو می کرد از دوستم(محمد صفایی ) در باره اش پرسیدم او معرفی اش کرد و مرا هم به او معرفی کرد از آن پس گاه و بیگاه در طبقه چهارم دانشکده به گفتگو می ایستادیم آن بزرگوار قیصر بود.

یاد و خاطره اساتید ارجمند را در مرام دانشجویی و با مرام دانشجویی گرامی می دارم. کاشکی فرصتی دست می داد در این سال های اخیر با پرویز مشکاتیان در مورد نیشابور و پیش از تاریخ آن گفتگو می کردیم. کاشکی فرصتی دست دهد و دربارۀ بازدیم از کدکن با استاد کدکنی گفتگو کنیم. با بیتی از حافظ خدا حافظی می کنم:
فرصت شمار صحبت کز این دور راه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

در تربت جام

در تربت جام، برتربت شیخ جام
پیش درآمد
ما که دانشجوی کارشناسی بودیم (73-69 ه.ش.) اینترنت و پست الکترونیک و از این خبرها نبود. حرص خریدن کتاب داشتیم. دوستی ادبیاتی می گفت: کتاب خریدن که هنر نیست، بیایید عهد کنیم هرکتابی که می خریم لااقل یک دور بخوانیم(آن دوست محمد صفایی نام داشت). راست می گفت این عهد تعادل بین خریدن و خواندن ما پدیدآورد. این روزها پیشنهاد او را الگوی رفتاری – کاربردی می خوانم. بازید تپه های باستانی آن هم بوسیله یک دو متخصص(عمران گاراژیان و لیلا پاپلی) و کارشناس(خانم سربازی) و کارشناس ارشد(خانم مانا جامی الاحمدی)مانند خریدن کتاب در آن روزها است که خاطره اش را ذکر کردم. مثل همان روزها با خود عهدی کرده ام: هرجایی را که بازدید کردم مختصری از آن را هرچند در وب نوشته با وب خوانان در میان بگذارم. بازدید تربت جام یکی از وفاها به عهد یاد شده است.
این وب نوشته حداقل دو بخش دارد در بخش اول در بارۀ استقرار باستانی نزدیک شهر تربت جام که اخیرا بوسیله همکاران میراث خراسان رضوی تعیین حریم شده اطلاعاتی پراکنده در حد بازدید انجام شده ارائه می کنم و در بخش دوم به تربت شیخ جام خواهم پرداخت.
بنا را براین نمی گذارم که خواننده با تربت جام و چشم انداز طبیعی – فرهنگی آن آشنا است. در نتیجه بازهم در حد بازدید یک روزه مقدمه ای می نویسم. آنچه ارائه می کنم دریافت من است. کسی که برای اولین منطقه را مشاهده می کرده. کسی که در بین راه رانندگی می کرده و اگر می خواسته به چشم انداز بپردازد ممکن بوده برای همیشه به آن بپیوندد و کسی که با چشم انداز خراسان آشنا و به زبان ساده بزرگ شدۀ این زاد بوم است(نک به نوشتۀ پیشین).
تربت جام دشتی میانکوهی و پست است. پایانه های غربی ارتفاعات هندوکش در افغانستان شرق این منطقه را به شکل"د" فراگرفته. هریرودیا رود هرات که از هندوکش سرچشمه می گیرد وارد این منطقه شده و با جهت با چرخش به جهت شمال خط مرزی ایران و افغانستان می شود. در شمال امتداد رشته کوه بینالود و در غرب امتداد کوه سرخ دشت تربت جام را فراگرفته است. از جنوب منطقه بطرف بیابان های ایران شرقی تقریبا باز است. در دو سوی منطقه پست و میانکوهی دو شهر تربت جام و هرات واقع شده است. بطور کلی اگر بخواهیم خراسان(مرکزی) را به سرزمین های پست و بلند تقسیم کنیم. قوچان، همت آباد، نیشابور و تربیت حیدریه سرزمین های بلند هستند. سبزوار تربت جام و مشهد از جمله سرزمین های نسبتا پست منطقه قلمداد می شوند.
آنچه شرح دادم دیدی کلی نگر و نقشه ای بود. از دیدی جزیی منظور روی سطح زمین و در جاده دقیقا از فرهاد گرد به طرف شمال و شمال شرق آبریز منطقه بطرف کشف رود است و از آن همان شهر(واقع در 15 کیلومتری فریمان) بطرف جنوب و جنوب شرق آبریز و شیب زمین بطرف هیررود است. فرهادگرد و فریمان در گروه سرزمین های بلند و تربت جام در گروه سرزمین ای های پست قلمداد می شود. به نظر من در سرزمین های بلند احتمال شناسایی استقرارهای گسترده و عمدۀ عصر مفرغ بعید است برعکس در مورد سرزمین های پست که رودخانه های پرآب در آن جاری است و دشت ها وسیع اند این احتمال بیشتر می شود. یادآوری کنم براساس همین الگو احتمال شناسایی سفال های لبه واریخته در فرهاد گرد را بعید ارزیابی می کنم.
به تربت بازگردیم. یکی از شاخه هایی که به رود هریرود می ریزد شاخه ای است که با جهت کلی شمال غربی – جنوب شرقی در دشت تربت(جام) جاری است. در شمال شرق شهر تربت جایئکه رودخانه چرخشی ملایم دارد و در میان زباله های شهر معاصر در نزدیک کوره های آجرپزی استقرار باستانی وجود دارد. منطقه و ناهماری های آن به اندازه ای دستکاری شده که در نگاه اول نمی توان تمرکز داده های سطحی را مشاهده کرد اما جوینده یابنده است خاصه انکه راهنماهایی بومی هم داشته باشد. نهشته های باستانی دستکاری شده اند و بریدگی هایی در آن بصورت برش قابل مشاهده بود. در یکی از این برش ها نهشته های فرهنگی با شیب مخالف نهشته های طبیعی مشاهده شد. به بیان دیگر نهشته های بالایی مواد فرهنگی بودند که با فرآیند طبیعی سیلاب انباشت شده بود و در سطوح پایینی نهشته های فرهنگی در بافتار اصلی بود و شیبی برخلاف نهشته های انباشت شده با آب داشت. نهشته هایی که در بافتار اصلی بودند رنگ سبز کم رنگ داشتند و در میان آن سفال های منقوش مس- سنگی شناسایی شد0شفال های ش.2،3،4). این سفال ها همان گروهی هستند که اینجانب آنها را مس- سنگی افق قدیم تر معرفی می کنم. گاهنگاری پیشنهادی برای آن حدود 4500تا 4000پ.م. است. اگر می خواستم از اصطلاحات باستان شناسان آسیای مرکزی استفاده کنم که از قصد، چنین نمی کنم باید نمازگاه یک و دو را نام می بردم.
در کنار جایی که شرح دادم و در فاصله کمتر از صد متر از آن بطرف رودخانه در بریدگی دیگری نهشته های در بافتار اصلی مشاهده شد که اگر بخواهم جسارت به خرج دهم باید آن متعلق به اواخر نوسنگی بدانم(سفال ش.1 در تصویر). اما از انجا که سفال های منقوش نوسنگی در زمان کوتاه بازدید ما مشاهده نشد آن را نیز بطور محافظه کارانه ای متعلق به مس- سنگی افق قدیم تر معرفی می کنم.
بازهم به جنوب شرق در کنار رودخانه ادامه دادیم. کپه کپه هایی از نهشته های فرهنگی مشاهده شد. سفال های شاخص دوره ساسانی در میان سفال ها خود نمایی می کرد اما در مواردی فرم های مشکوک به اواخر عصر مفرغ (فرهنگ مشهور به مجموعه باستان شناسی مروی- بلخیBMAC) مشاهده شد.
سفال های قرمز که روی آن لکه های سیاه دارد و من از سال 1376 با بررسی دشت درگز آن را لکه ای یا ابری معرفی کرده بودم نیز به وفور شناسایی شد. این سفال ها مانند سفال های آشپزخانه ای است و به نظر بنده با تقاوت هایی جزیی از مس – سنگی افق قدیم تا اواسط دوره آهن در استقرارهای خراسان مشاهده می شود(سفال های 5،6،7،8).
یادآوری کنم تعدادی از نمونه ها از جمله 9،10،11 را نمی شناسم اما منسوب به دورۀ مفرغ خاصه اواسط تا واخر مفرغ می کنم.
آنچه ما در این بازدید کوتاه مشاهده کردیم استقراری است که به مدل استقرارهای خراسان لایه ها گسترش افقی و عمودی توائم یافته اند. گاهنگاری داده ها اشاره شد از اوایل مس- سنگی یا اواخر نوسنگی تا اواخر عصر مفرغ را شامل می شود. اینکه توالی گسسته است یا متداوم بدیهی است نتیجه ای است که نمی توان از یک بازدید حدود دو ساعته انتظار داشت. امیدوارم همکاران که در این استقرار گمانه زده اند اطلاعاتشان را منتشرکنند.
تا فرصتی دیگر و ادامه مطلب بدرود. به قولی وثیق یا ا...

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه


عنوان اول: تصوری از تغییرات
عنوان دوم: در راه زادگاهم
عنوان سوم: تغییرات در ترازو
ما، منظورم بطور کلی انسان ها است، در نقش های گوناگونی ظاهر می شویم. نقش هایمان به دو گروه کلی ممکن است طبقه بندی شود: بازیگری و تماشاگری. برای اکثر ما نگریستن به عنوان تماشاگر و نه بازیگری بر زادگاهمان و نزدیکانمان اگر نگویم غیر ممکن، باید بنویسم، مشکل است. در این نوشته قصد دارم چنین کنم؛ اگر بتوانم! یعنی بر خلاف عُرف، قصد ندارم بطور نوستالژیک(نه نه من غریبم گونه) موضوع تغییرات را بررسی کنم. می خواهم، مشاهده گری بی طرف باشم؛ اگرچه آنچه مشاهده کرده ام زادبوم و دقیقا زادگاه من بوده است. اشاره کرده بودم (در نوشته ای در همین وب لاگ) که زادۀ روستایی در جنوب نیشابور هستم. حال اضافه می کنم، نام آن روستا "کارجیج" است.
حدود 20 سال پیش وقتی که جاده ای از نیشابور به کارجیج را رکاب می زدم؛ از جاده ای شوسه می گذشتم. جاده ای در کنار کاریزها. جاده ای پرپیچ و خم. جاده ای که نسبت به اطرافش اکثر جاها در گودی امتداد می یافت. در گودی و پر پیچ و خم بودنش، شاید نشانۀ پی نهاده شدن بر کوره راهی شتررو بود؟ آنچه از ارتباط این روزها و آن روزهای این جاده با شهر(نیشابور) چون مرزی خود نمایی می کند دو خط موازی و پررنگ است، ریل های راه آهن. این خطوط موازی دسترسی به شهر را محدود می کرده و می کند. در تمامی جنوب شهر نیشابور چهار گذرگاه برروی این خطوط بود که در دهۀ گذشته (یکی از آنها بلوار خیام) زیرگذر شده. و سه دیگر اگر اشتباه نکنم همچنان که بوده هست. این روزها دیواری بتونی هم به محافظان راه آهن افزوده شده؛ در نتیجه اولین تصور من از ترافیک که پشت خیابان های روگذر قطار و در هنگام عبور قطار شکل گرفته، نه تنها از بین نرفته بلکه تقویت شده است. منظورم دقیقا توسعه برای روابط بین منطقه ای دشت نیشابور(راه آهن) و محدود کردن روابط درون منطقه ای با در آن است: راه های روستایی که با راه آهن قطع شده اند. دسترسی روستاهای حاشیه ای به شهر که با راه دسترسی شهر به دیگر شهرها محدود شده است. این یعنی توسعه ای تک بُعدی، توسعه ای یک سویه نگر و یکجانبه! یعنی گرفتن وقت(عمر) و توان گروهی از مردم جامعه و مصادرۀ آن به نفع گروهی دیگر!
راه دسترسی ما در گذشته از حاشیۀ شهر (زرگران نام روستایی در جنوب نیشابور است که نامش بیشتر به نام محله ای در شهری بزرگ می ماند تا نام روستایی در حاشیۀ شهر) به دو شاخه تبدیل می شد. شاخه ای به آفتاب برآمد(شرق) می رفت (بسوی شرق جائیکه تپۀ زندان در آن راستا از دور دیده می شود) و تنها دو روستای قبید و بلقُشه از آن راه، رفت و آمد می کردند؛ و راهی از زرگران به جنوب امتداد می یافت. این راه پر رفت و آمد تر بود. زادگاه من(کارجیج) نخستین روستا بود و پس از آن سه روستای (بنُیاباد، هاشم آباد و اسلامیه) در امتدادی تقریبا شرقی – غربی از این راه به شهر نیشابور رفت و آمد می کردند. امتداد این راه به جنوب در نهایت به آهنگران می رسد، روستایی که مانند زرگران بیشتر به نام محله ای صنعتی در حاشیۀ شهری بزرگ می ماند تا نام روستایی در حاشیۀ کویر. اگر دو نام "گازُرگاه" در شرق جادۀ زادگاۀ من(جنوب محدودۀ شهر تاریخی نیشابور) و مهراَوا(مهرآباد) اطراف دو بنا از دورۀ سلجوقی و ایلخانی را به این مجموعه اضافه کنم؛ شک کمتری باقی می ماند که اینها نام محله های شهری تاریخی اند که طی دوره های بعد به روستاها نهاده شده اند(آنچه تا حال اشاره کردم به جغرافیای تاریخی نزدیک می شد). در شرق آهنگران روستایی بنام "مَلَکنده" واقع شده دربارۀ نامش چیزی نمی دانم اما در سایۀ (غرب) آن روستا آثاری غنی از دورۀ سلاجقه شناسایی شده است. در نتیجه حدود جنوبی شهر دورۀ سلجوقی را تا حدود 12 کیلومتری شهر معاصر روی کاغذ گسترش داده ایم. دیگر اطراف را که برمبنای نام ها معرفی کردم نمی دانم قبل از حملۀ مغولان است یا پس از آن چراکه نام ها جاری هستند و نمی توانیم برایشان تاریخی دقیق پیشنهاد کنیم(یادآوری می کنم همکاران من که به نظرم این روزها نیشابور را بررسی می کنند بعید می دانم به آثاری بیش از همین نام ها برخوردند، حتی همین نام ها نیز ممکن است برایشان بی معنا باشد) .
به راه راست برگردم. راهی جدید که از زرگران بسوی آفتاب برآمد، امتداد خواهد یافت و در غرب تپۀ زندان به جانب جنوب شرق می چرخد و مستقیم ادامه می یابد. راهی جدید که در بخش هایی اسفالت شده؛ برخلاف راه بُلقشه برکنار کریزهای کارجیج نیست، تنها آن را قطع می کند. از میان روستای یاد شده هم نمی گذرد، در شرق آن است؛ به شرق کارجیج امتداد دارد. این راه یادآور گردش کاروان های شتررو نیست. مستقیم کشیده شده و برخلاف راه قدیم از شرق به زادگاه من راه می دهد نه از شمال غرب. نمی توانم تصور کنم که فاصله ها اینقدر نزدیک بوده اند. گواینکه پیچ و تاب های جاده های شتررو و رشتۀ کاریزها که با جاده مانند دو رشتۀ تناب به هم تنیده بودند، راه ها را دور می کرده اند. قنات زادگاهم را در ترازوی تغییرات بگذاریم. قنات کارجیج تا همین چند سال گذشته آب داشت. یادم نمی رود چه بلاهایی برسرش آمد. مدتی مواد نفتی پمپ بنزین(بلوار خیام) به آن نفوذ کرده همه ماهی های کوچلویش را قربانی کرد. در سال های اخیر نیز گواینکه خشکانده شده یا خشک شده، نمایانده شد؛ تا چاه عمیق حفر شود. این قنات یکی از بازمانده های چند هزار قنات روبه جنوب نیشابور بود که از دامنه های بینالود سرچشمه می گرفتند. یک رشتۀ افسانه ای از مادرچاه هایش که دیرپایی آن را تامین کرده بود؛ رشته ای است که به زیر تپۀ زندان امتداد می یافت. چراگفتم افسانه های، چون عدۀ زیادی از مردم روستاهای جنوب نیشابور سبب دوام قنات کارجیج را به همین رشته مربوط می دانستند.
در این بازدید آخری از زادگاهم بجای قنات، در حدود بیست متر جنوبی تر از مظهر آن، چاه عمیقی بدنیا آمده بود و آن قنات از دنیا رفته است. اما هنوز نشانه های آن قنات پابرجاست، کاریزها چون رشته ای از دانه های تسبیح که از راه های پهلوی پینه ها دور افتاده و تدریجا از بین می روند. یعنی بوسیلۀ مالکان زمین های همجوار به تصرف در می آیند. از نمود های تغییرات نبود قانونی برای حفاظت از حریم قنات و کاریزها است. قناتی که خشکانده شده کجا می تواند بانیانی داشته باشد که از آن حفاظت کنند!! از تاسیس این قنات چیزی نمی دانم اما می توانم تصور کنم که مالکان گذشتۀ زادگاه من برای مسیر کاریزها باید مالکان سرزمین های شمالی را راضی می کردند. همچنان که این روزها آنها برای گرفتن مجوز چاه عمیق مجبور به گرفتن مجوز و پرداخت وجوه هستند. دقت کنید تغییرات تدریجا خودشان رو می شوند: روزگاری مهندس قنات آورده اند و آن را احداث کرده اند. سال ها آن(قنات) را چاه خویی یا چاه جویی کرده اند (یعنی تعمیر ونگهداری از طریق لایروبی) و حال در کمتر از پنج سال گذشته، تغییرات و توسعه موجب شده که آن را بخشکانند، چون از مد افتاده بوده است، چون متخصصانش دیگر نبوده اند که لایروبی کنند. چون آبش از سرچشمه با فرآورده های نفتی آلوده می شده و محیط زیست تا آنجا که می دانم، برای خودش جریمۀ آلوده شدن قنات را گرفته و اقدامی اساسی برای پالودن آن نکرده است. تعییرات چون باد آمده اند. قنات قدیمی شده، قوانین مدافعی نداشته، ساکنان نیز مد جدیدتر از قنات را می پسندیده اند. موتور عمیق با فشار آب بیشتر(نسبت به قنات) و با آبی که اگر قرار است به مواد نفتی آلوده شود با مواد خود چاه چنین می شود نه از سرچشمه! بدنیا آمده است به دنیای زادگاه من! قنات پیر، بازماندۀ اسیر از قرون دیر! ماهی های سیاهِ قنات، ای نشانه ها و منشاء حیات، بدرود. این است تغییر.
تا مرور تغییری دیگر
ضرب المثل: یک سوزن به خودت بزن یک جوال دوز به دیگران.
یک سوزن به خود(خود انتقادی): پس از اینکه نوشته را به پایان برده بودم متوجه شدم که یادم رفته شرح دهم که چرا نوشته را نوشته ام. تازه یادم آمده است پس دوباره بسم ا...
نکتۀ اول: اگر بازیکری از ساکنان زادگاهم بودم چه می کردم. به احتمال قوی مانند آنها عمل می کردم همچنان که تا حدود 17 سالگی و پس از آن چنین کردم.
نکتۀ دوم: اگر این روزها برای زندگی به زادگاهم برگشته بودم چه می کردم. واقعا تصوری ندارم اما اطمینان دارم که به وضع موجود رضایت نمی دادم حداقل در ماه های اولیه جوگیر شده و فعالیت های هر چند زائدی انجام می دادم. مثلا حال که در زادگاه من به میراث داریِ استخر قنات؛ موتور چاه عمیق همراه با استخر دارند؛ برای سرگرمی هم که شده چند ماهی خریده یا از جای دیگر گرفته و در آن استخر رها می کردم. همچنین چند ماه اولیه که برگشته بودم بررسی و مطالعه می کردم که ببینم چکار می توانم انجام دهم.
نکته سوم: اگر مسئول میراث فرهنگی شهرستان نیشابور بودم چه می کردم. تلاش می کردم امثال قنات کارجیج را قبل از خشکانده شدن شناسایی و در مجموعه میراث طبیعی و فرهنگی ثبت کنم. حتی همین روزها نشانه ها و بازمانده های آن مانند کاریز و مادرچاه ها که احتمالا آب دارند و در محدودۀ شادیاخ هستند را بررسی کرده و برای استفاده فرهنگی و میراث فرهنگی چیانه از آن فکری می کردم.
اگر مسئول میراث فرهنگی خراسان رضوی بودم چطور؟ در این صورت مجموعه ای از قنات و کاریز و شادیاخ و شهر قدیم و گازرگاه و مهروا در شرق و غرب تا ملگنده و آهنگران را در بوق و کرنا می کردم تا در فهرست میراث جهانی ثبت کنم.
وقتی که به نسبت خودم با زادگاهم از نظر وجود اطلاعات گستره و چند لایه فکر می کنم با خود می گویم کاش چندین و چند زادگاه داشتم. اما وقتی که می نویسم اگر در موقعیت های که شرح دادم، بودم چکارها ممکن بود بکنم. خرسندم که همین یک زادگاه را دارم. تصور کنید همه مثل من بودند انگاه چه اتفاقی می افتاد" در شعار همۀ زادگاه ها آباد می شدند و در عمل هیچ اتفاقی نمی افتاد" اما جای نگرانی نیست چون حرف هایی از این دست اگرنه نصف عمل ممکن است راهگشایی برای عمل های یمان یا ایده ال هایمان باشند.
بازیگری:
قرار بود نوستالژیک( نه نه من غریبم گونه) نشود اما ای کاش با حاجی(ابراهیم)،علی(پسرکدخدا)، صادق(پسر خاله)، حاج احمد(پسر حاج عبدالله آخوند روستا) و حاجیه ها(طیبه، بتول
[1] و لیلا پاپلی) بیشتر به صحبت نشسته بودیم. یاد مهندس محمد اسماعیل گاراژیان گرامی باد چراکه برای تسلیت فوت او به کارجیج رفته بودیم.
تا فرصتی دیگر


[1] - همه بجز آخرین نفر که فامیلش را نوشته ام "گاراژیان" هستند.