۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

بدرود

بنام خدا
وصیت باستان شناس(1)
وصیت می کنم جسد مرا در جایی دور و بی نام و نشان دفن کنید. نشانی بر آن مگذارید و از سنت تدفین دین و آیین خاصی استفاده مکنید. نمی خواهم دست همکارانم به گور و اسکلتم برسد. بگذارید بقایای من، آرامش داشته باشند. بازماندگان عزیزم حتما می پرسید چرا چنین وصیت کرده ام. چون من یکی از آنها بوده ام و می دانم اگر به گورم دست یابند، چه می کنند. خاصه آن زمان که من اثری باستانی شده باشم، معلوم نیست چقدر پیشرفت کرده باشند. اکنون که این وصیت را می نویسم اطمینان ندارم، که بتوانید جایی را پیدا کنید که از دسترسان در امان باشم. اما یادتان نرود شما همه تلاشتان را بکنید. می خواهم هرچه دیرتر بوسیله آنها شناسایی شوم.
اگر آنها به بقایایم برسند مثل این است که خودم به اسکلتی رسیده باشم. حال برایتان شرح می دهم که حال روز بقایایم چه خواهد بود. برایتان می نویسم که دربارۀ اسکلت من چه خواهند گفت و نوشت. تصمیم گرفته ام خودم برایتان بنویسم درباره خودم(اگر بقایا را به عنوان خود قبول دارید) قبل از اینکه دیگران دربارۀ من بنویسند. این نوشته را دور از دسترشان نگهدارید؛ بگذارید انها شغل داشته باشند، سرگرم شوند و هرچه می خواهند ببافند. پس از انکه تمام تلاششان را کردند این دست نوشته را به انها بدهید. شاید اگر در اصل بودن آن شک نکردند در بافته و دانسته ها و روش هایشان و خاصه تفسیرهای پادرهوایشان بازنگری کنند. شاید، اطمینان ندارم! یادتان نرود شما باید مرا کمک کنید. چون من نمی دانم کجا، منظورم در چه موقعیت مکانی، و باچه سنتهایی مرا به خاک سپرده اید. حتی نمی دانم مرا به خاک می سپارید یا به آب؛ ممکن است به آتش بکشید. همچناکه در پشت پاکت نوشته ام این وصیت نامه را پس از آنکه مراسم مرا به پایان بردید، باز کنید. منظورم دقیقا یادآوری به همکارانم است. می خواهم به انها گوشزد کنم این شما(بازماندگان) هستید که جسد مرا هرگونه با هر مراسم و سنتی که می خواهید یا هنجار جامعۀتان بوده، به خاک سپرده اید. به قول همشهریانم در این زمان دست من از زمین و زمان کوتاه بوده است. می خواهم به آنها و شما یادآوری کنم که این پایان راه همۀ ما وشما در این کره خاکی است. می خواهم به همه یادآوری کنم که آنچه زیر دست و کمچه و کلنگ دارند، من نیستم بقایای من است. مواد فرهنگی من است. این مواد گرچه اطلاعات ارزشمندی دربارۀ من دارد، اما خود من نیستند. خود من همینی ست که پیش رویشان است. خود من تازنده است خود من است، هنگامیکه ازمیان برخواست، آنچه باقی می ماند، بقایای من است که گرچه اطلاعاتی در مورد من ارائه می کند اما خود من نیست. فکر می کنم چنین است، اطمینان ندارم.
همکار چیره دست من به بقایای من رسیده است. انگار این خود من هستم که اسکلتی را کاوش می کنم. او بی ملاحظه خاک ها را با کمچۀ کوچک نوک تیزش کنار می زند. کلنگی دارد. کلنگی که یک سرش پهن و سر دیگر نوک تیز و کشیده است. از سر پهن کمتر استفاده می کند. گو اینکه چپ دست است، چون کلنگ را که بیشتر استفاده می کند، در دست چپش گرفته است (به یاد خودم افتادم). نخستین نشانه های استخوان را که دید کلنگ را به کناری گذاشت، حفاری حرفه ای است. دارد بررسی می کند، می خواهد بداند که استخوانی تک و تنها است یا در ارتباط با استخوان های دیگری است. شانس آورده ام، اگر کم تجربه بود با عجله استخوان را در می آورد، اما چنین نکرد. درفشی نوک تیز را می جوید؛ مجهز به میدان آمده؛ با درفش استخوان را پیگیری می کند. نازک نی است. شکننده و نازک. خاک ها را کمی کنار می زند با شناسایی استخوانی دیگر موازی استخوان نازک نی، آرام آرام می فهمد که به اسکلت رسیده است. حال نوبت اوست که تمرکز کند. فرضیه طرح کند و فرضیه را با نوک درفش و فرچه به آزمون بگذارد. من او را مشاهده می کنم و زیر لب با خود می خندم. اما افسوس لبی برای خندیدن باقی نمانده است. فک پایین که ارتباطی با جمجمه ندارد بین آسمان و زمین رها است. با خود می گویم، خندیدن هم خندیدنِ در زندگی و برزندگی!
انگیزه همکارم بالا رفته است، چشم هایش برق می زند. درخیال خود اسکلتی پیش از تاریخی را تصور می کند. فرضیه هایی برای ظروف چیده شده در اطراف پاها و جلو صورت در خیالش نقش می بندد. و حس تاریخی- فرهنگی و عتیقه جویانه اش، تحریک می شود. شهپر خیال همچنان به هر جایی سر می کشد: پرده ای از خیال شیرنش، تصور اسکلتی از شاهزاده ای ثروتمند، مربوط به دوره تاریخی است. با چندین ظرف فلزی و ... من اما با خود همچنان بی لب می خندم و می گویم: زهی خیال باطل. همکار محترم ناگزیر خیال را رها کرده، به واقعیت بر می گردد. واقعیتی که از من برجای مانده! می خواهد دست به کلنگ ببرد اما درفش را ترجیح می دهد. چند سئوال دارد. جهت کلی اسکلت به کدام جهت است؟ محدودۀ تقریبی بقایای تا کجاست؟ فرضیه هایی طرح می کند و درجایی بالاتر از سر من چند بار آرام نوک درفشش را در خاک فرو می کند. سفت است، نوک درفش به چیزی سخت هم بر نمی خورد. درفش را بیرون می آورد. بازهم در فاصله ای نزدیک تر به نازک نی، فرضیه اش را با نوک درفش به آزمون می گذارد. این بار نوک درفشش به چیزی سخت می رسد. درفش را کمی بیرون کشیده خاک را با نوک آن می کند. سفیدی جمجمه پدیدار می شود. ابتدا خوشحال است چون فرضیه اش جواب داده جای جمجمه را شناسایی کرده. اما خوشحالی دامی ندارد. چون در ذهنش جهت کلی را بازسازی کرده پاها، سر جهت کلی شمال شرقی- جنوب غربی است. این یعنی در تدفین من از سنت های تدفین دوره اسلامی استفاده شده است. اطمینان نمی کند. جمجمه را آرام آرام با درفش و فرچه اش تمیز می کند. رو به قبله است شکی برایش باقی نمی ماند که اسکلت من مربوط به دوره اسلامی است و با سنت های دوره اسلامی دفن شده است. این نکته تا همین حالا برای خود من هم مشخص نشده بود. چون بازماندگانم این را به بقایای من نگفته بودند. روز کاری همکارم با انواع فرضیه ها و سئوال ها همان هایی که با نوک کلنگ و درفش به آزمون گذاشته می شوند، به پایان رسیده است. بقایای مرا می گذارد و می رود که به دیگر کارها و استراحتش برسد.
ما نیز چنین می کنیم. بدرود

هیچ نظری موجود نیست: