۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

چند گفتگو

بنام خدا
اول: هرانکه بی هنر افتد نظر به عیب کند
در رستورانی با دو دوست ارجمند برای خوردن نهار نشسته ایم. همراه زنگ می زند. نگهبان مجتمع مسکونی در همدان است. نگهبان نگران می گوید که مسئولان بخش خدمات به گزارش ساکن جدید واحدی که ما در آن ساکن بوده ایم او را مواخذه کرده اند که چرا تسویه حساب داده است. دلیل را می جویم. می گوید نقاشی های روی دیوارها و در از جمله بز شوش و نقش هایی مانند ان لاک پشت دلنشین مربوط به تل باکون فارس که نماد همایش بود. راه حل را پیشنهاد می کنم و می گویم نگران نباش نقاش بیاور همه را دوباره نقاشی کن و هزینه اش را بلافاصله خواهم پرداخت. ارام می شود. و اضافه می کنم به او بگو و به دانشگاه که اگر برای تو مشکل ایجاد کنند با من طرف هستند همین را بگو بس است. خدا حافظی می کند. با خود فکر می کنم انسان ها متکثر اند سلیقه های متفاوتی دارند رفتار های اجتماعی متفاوتی هم دارند برای همین کسی می رود گزارش می دهد و کس دیگر نگران زنگ می زند ما هم نظر خود را داریم تنها یک جمله "هرانکه بی هنر افتد نظر به عیب کند".
همراه با همراه " دوست آن باشد که گیرد دست دوست"
از تهران عازم هستم. به چند دوست و اشنا پیام می دهم که دارم می روم. کسی همراه نمی شود. یک نفر پیدا می شود. همراه خیلی مفید است چون نمی گذارد خوابت ببرد. در حال رانندگی مثل کمک راننده یاری می کند. به قول خودش ساکت است. در طول سفر من رانندگی و او کمک رانندگی می کند. صحبت، موزیک، تماشای چشم انداز و بدنبال اثار گشتن که اخرش مرا به باد فنا خواهد داد. خلاصه به مقصد می رسیم. به سلامت به مقصد می رسیم. احساس خوبی دارم خستگی کمی دارم سببش وجود همراه است من عادتی دارم که اگر در کوه و در سفر صحبت کنم شارژ می شوم و اگر ساکت باشم خسته می شوم. راستی دوست واشنای خوب به دنیاها می ارزد. منجی است از تصادف در سفر از خستگی و فرسودگی نجات می دهد...
پیامک راه را بر دلتنگی می بندد، تلفن غوغا می کند!
صبح است. محدوده ای در تایباد را روی نقشه چند بار می بینم. از مرز با نگاه می گذرم تا هرات پیش می روم. جای خوبی است به قول امروزی ها فیت استقرار های عصر مفرغ است. اما چه کسی ممکن است منطقه را دیده باشد. باستان شناس باشد و بتواند اطلاعات بدهد. به یاد یکی از همکلاسی های کارشناسی می افتم. دیگران او را تایبادی معرفی می کردند. به همکلاسی دیگری پیامک می زنم. چند دقیقه بعد تلفنی را که چند هفته دنبالش بودم ارسال کرده. به این صبح خوب و شروع خوب می گویند. به شماره جدید پیامک می زنم و تبادل پیامک و اخرش زنگ می زنم. گرچه تایبادی نیست و اطلاعات برای بازدید باستان شناسی ندارد. اما شنیدن صدای یکی از همکلاسی های قدیم پس از شاید ده ها سال روحیه بخش است. پیامک راه را بر دلتنگی و گرفتگی می بندند، باور کنید. افسوس که پول پیامک ها نمی دانم کجا می رود افسوس اما به عوض شدن روحیه در صبحی با شروع عالی می ارزد. به تداوم اشنایی های قدیم می ارزد. به بالا رفتن کیفیت زندگی می ارزد. به زنده شدن خاطرات می ارزد.
تا فرصتی دیگر بدرود

۱ نظر:

Unknown گفت...

و ما دقیقا از آن رو می توانیم ادامه دهیم که حس می کنیم انسان دیگری در کنار ماست، آدمی که مار ا می بیند و می فهمد به قول استاد شاملو: هر انسان خویشاوند من است