مقدمه (پایان بخش اول) اگر می خواهید از ابتدای مطلب بخوانید از پیام پیشین شروع کنید.
"بی بی رفت" نوشته ای گزارش گونه از فوت یک مادر بزرگ است. در این نوشته که از سبک و سیاق گرفته تا شیوه روایت گری و شیوه و ساختار نوشتن قاطی دارد؛ چند منظور را دنبال می کنم. اول آنکه از مراسمی در ارتباط با مرگ گزارش داده باشم و زمینه مقایسه سنت ها در ایران و فرهنگ ها و دین های مختلف را فراهم نموده باشم. دوم اینکه نشان دهم که بجای متاسف بودن می توان بجای اشک، کلمه و متن ریخت. سوم اینکه نوشتن رُمان گونه و گزارش گونه را ترکیب و تمرین کرده باشم. چهارم آنکه نشان دهم در عین تماشاگری در متن می توان بازیگری کرد و برعکس و چیزهایی که در آینده بخاطرم می آید و به این نوشته اضافه می کنم. قصدم آن نیست که خواننده را بدنبال خود بکشم در نتیجه هرجا که جذاب نبود خواندن را رها کنید. اما لطفا به من لطف کرده و نکات قوت و ضعف نوشته را یادآوری کنید. من که متن را نوشته ام برایم یکسان شده اما شما می توانید آن را نکته سنجانه نقد نمایید. این نوشته حدود 10000 کلمه است که در چند بخش ارسال خواهم کرد. نوشته شامل یک مقدمه و سه بخش است و از فوت تا شب هفت را شامل می شود.
بلند بگو لا ... جمعیت پاسخ می دهد لا... تکرار می شود. بداخل منزلش می برندش. باز می گردانند. در پیاده رو بطرف شمال جمعیت او را همراهی می کنند. حالا بخاطرم رسید راستی کوچنشینان متوفی را کجا می برند میت آنها که منزل ثابتی ندارد. حتما سنت فرهنگی دیگری دارند. پسرهای بی بی در بین جمعیت به چشم می آیند. اکثرشان مانند من یا من مانند آنها عادت دارند لب پایین را به لب بالا از پایین فشار می دهند. چشم ها در این موقعیت پر و خالی می شود. گونه ها بارانی است. بارانی آرام می بارد. آرام اما سنگین. آرام اما متین. جمعیت در خیابان خلوت بطرف شمال بی بی را همراهی می کنند. گاهی خودرویی از کنار خیابان قصد گذر دارد. تاکسی های سفید، با خطی قرمز روی پیشانی شان. تاکسی های بی کلاس. سمندهای سنگین. با وقار زورکی... سعی می کنم آرام از کنار جمعیت ردشان کنم، بروند. ابتدا کمی عصبانی آنها را بی فرهنگ قلمداد می کنم. اما وقتی مرور می کنم؛ می بینم روز آخر سال است، مشغله زیادی دارند. حق با آنهاست. تازه، آنکه می برند بی بی ماست؛ بی بی آنها که نیست. بی بی آنهایی است که پایه های تابوت را چنان چسبیده اند که نمی توان به آن نزدیک شد. از نوه های میانی. از انبوه گمنام نوه های میانی کسی می پرسد" نماز را اینجا می خوانند". پاسخ می دهم کجا. می گوید مسجد بالا. می گویم نمی دانم! بسنده می کنم، اما در واقع نمی دانستم در این بالای خیابان خلوت مسجدی هم هست. سئوال او و تکرار کردن من نکته ای بر دانسته های من افزود. دانسته هایی که در دو دهۀ گذشته در این شهر به تناسب توسعه شهر افزایش نیافته است. جالب است اکثر نوه ها نمی دانند نماز را اینجا می خوانند یا در خرمبک! پسرها حتما می دانند، اما اکنون در دسترس نیستند. اگر هم باشند پرسیدن ندارد!!. جواب معلوم است، با جمعیت برو ببین کجا می خوانند. به پایین بر می گردم کسی را در ماشین جا می دهم. به جلو مسجد در سر خیابان می رویم. بعضی افراد کنار خیابان ایستاده اند. افراد زیادی را نمی شناسم. دور بودنِ چندین ساله این است. اما همین دور بودن زمینه مشاهده گر بودن را فراهم می کند. خانم جوانی به سن و سال دانشجویانِ ترم اولی را می بینم. جالب که از نوه های بی بی معرفی می شود و جالب تر این است که نامش گفته نمی شود و جالب تر اینکه هر چه فکر می کنم او را نمی شناسم. یاد سنتی در روستا می افتم که مادرها بنام فرزند بزرگشان صدا می شدند. مار ...( یعنی مادر و بجای سه نقطه نام فرزند بزرگ شان ذکر می شد). گُم شدن در بین خانواده ها آنقدر که نام افراد نیز از یادها می رود. این است سنت.
آخوند، به عربی چیزی می خواند. مردم سرپا ایستاده اند. گاهی به جهت هایی می چرخند. سلام می دهد. یعنی این بخش مراسم رو به پایان است. تعدادی از خانم ها داخل حیاط هستند. حیاط پر شده و تعداد زیای از خانم ها بیرون در کنار خیابان. گاهی به ضرورت از میان جمعیت خانمی به آنها که داخل هستند می پیوندد. راستی مگر بی بی خانم نبود پس چرا ظهور و بروز حتی دخترهایش کمتر از پسرها است؟. نکند فرهنگ مرد سالار، که می گویند همین است. یا چنین ظهور و بروز های اجتماعی دارد. در میان جمعیت که بی بی را حلقه زده اند چند نفر پشت سر هم می چرخند. از جمعیت تشکر و قدردانی می کنند. جالب است حتی در میان آنها، کسی با کلاه بافتنی سبز(نه کلاه سیدی، سبز سیر) و کاپیشن سبز امریکایی است که من او را نمی شناسم. راستی او کیست؟ چه نسبتی با بی بی دارد. در ذهنم مرور می کنم. قیافه اش را ورانداز، مشاهده ... آها، فهمیدم، او از خواهرزاده های بی بی است. فکر کنم پسر خواهر بزرگ بی بی است. خواهر زاده ای از زیست بوم بی بی از روستایی که بی بی تا قبل از ازدواج در آنجا زندگی کرده و بزرگ شده و به قول خودش رسیده است. و حالا، خدا رحمتش کند، اگر بود شاید می گفت" چیده شده".
دم مسجد، بالای خیابان خلوت ایستاده ام. منتظر هستم. بی بی را روی دست می آورند. بدون پیش بینی قبلی از جلو به زیرپایه های تابوت اضافه می شوم. جا باز می کنم یا جا باز می شود. او را می گذاریم. پس از چند ثانیه برمی داریم. تا دم درب عقب آمبولانس می بریم. یواش پایه های جلو را روی آن می گذاریم و بازهم یواش هُل می دهیم. رانندۀ آمبولانس چنین می گوید: کمی جلوتر. بس است. باور می کنید نمی دانم چرا! اما نه قیافه و نه صدای راننده آمبولانس را بخاطر ندارم. اصلا بخاطر ندارم. گیرنده های ما انسان ها هم عجیب است. خیلی عجیب است: گاهی با فاصله چندین ده سال عین جملات و تُن صدا را بخاطر می آوریم و گاهی نمی دانم چرا با فاصله چند ساعت نه قیافه نه تُن صدا نه محتوا هیچ را بخاطر نداریم!؟ گویا همیشه و در ارتباط با همگان در یک حال نیستیم. پر رنگ و کم رنگ دارد. بهتر است بنویسم خیلی پررنگ و خیلی کم رنگ دارد؛ یا چیزی شبیه این. بخاطر ماندن یا در خاطره ماندن را می گویم.
می خواهیم بطرف خرمبک راه بیفتیم اما یکی، دوتا از بچه ها گُم شده اند. باید پیدایشان کنیم و همراه ببریم. به پایین خیابان خلوت می رویم. اطراف را نگاه می کنیم. خبری نیست. به سر خیابان نزدیک می شویم. بچه ها از دور دیده می شوند. دارند بطرف کیوسک تلفن می روند. صدایشان می کنیم. سوار که می شوند از صحبت هایشان می فهمم که سرگرم تماشای پوست کندن و قصابی کردن گوسفندی بوده اند که جلو درب ذبح شده بود. راستی این هم جزء سنت است. من که نمی دانم. جاده شلوغ است. جاده بین شهری را می گویم. همه روز آخر سال در تکاپو هستند. به خرمبک نزدیک می شویم. تقریبا با جمعیت کمی دیرتر رسیده ایم. تابوت را روی دست می برند. آمبولانس رفته. بازهم بگو لا... جمعیت تکرار می کند لا... تکرار می شود.
پسرهای میانی بی بی جلو جمعیت می روند. نوه های بزرگ پشت سر آنها هستند. نوه های میانی که تعدادشان بیشتر است عموما زیر تابوت را گرفته اند. دخترهای بی بی پشت سر هستند با دخترها و بعضی عروس یشان. عروس ها. عروس های عروس ها. این در این مراسم به چشم می آیند چون صاحبان عزا هستند وگرنه جمعیت الی ماشاء ا... راستی پسرهای بزرگتر کجا هستند؟ در بین جمعیت دیده نمی شوند. آهان، آنها جلوتر رفته اند تا منزل ابدی بی بی را بررسی- وارسی کنند. چاهکی به عمق حدود 220 سانتیمتر بطور عمودی که همین اندازه در پایین بطور افقی کنده شده. L شکل است. پیر مردی خاکی – گلی کنار ایستاده برآمدگی خاک را پخ می کند. تابوت را در شرق گور گذاشته اند. روی جنازه را پس می زنند و چهره را کمی نمایان می کنند. کمتر از چند دقیقه طول می کشد. جنازه را بر می دارند. پسر بزرگ در شرق تابوت لحظه ای دیده می شود. آخرین لحظات آخرین دیدار است؛ نمی تواند خود داری کند. طبیعی هم هست با نزدیک به هفتاد سال خاطره وداع می کند. صدای مرد گورکن می آید: دونفر از محارمش پایین بروند. نوه دختری همان نزدیک است، کتش را می کند. کت و شلواری سیاه – سفید با چهارخانه های ریز پوشیده بود و پیراهنی مشکیِ یک دست از زیر آن. یک نفر دیگر لازم است، به یکی از نوه های میانی پیشنهاد می شود. او با لحنی مودبانه کنار می کشد. کسی در انجاست که دوربین در دست دارد. می گوید من، باشد من می روم. مردی کوتاه و چهارشانه با ریش و سبیلی مایل به زرد که کلاه بر سر دارد. یواش می گوید نه، شما نه. لحنی مودبانه، صمیمی و خودمانی دارد. این نوه هم کنار می کشد. داماد کوچک بی بی پا پیش می گذارد. همقد مرد مایل به زرد است. می خواهد کتش را بکند اما بازهم یواش و مودبانه می شنود: نه شما هم نه. کسی از میان جمعیت که کمی فاصله داشت. نزدیک می آید. نمی پرسد، منتظر نمی ماند. کتش که خاکی رنگ است در می آورد. پیراهنی مشکی یکدست از زیر کت برتن داشت. او هم از محارم بی بی است. نوه ای پسری. ریش و سبیلی تازه جو گندمی شده دارد. مردی میانه سال است. کمی بلند قد با چهره ای متین که همیشه آرام به نظر می رسد. او هم به پایین می رود. حالا چند نفر از بالا دو نفری را که پایین رفته اند، راهنمایی می کنند. نفری که اول رفته بود، چنین می شنود: شما بداخل برو و با خودت جنازه را بکش. نفر دوم چنین راهنمایی می شود: سرپا بایست. روی دستت جنازه را بگیر و یواش بدست آنکه داخل است برسان. حالا همه چیز آماده شده: محارم بی بی در پایین آموزش دیده اند. و خود او (نه باید بنویسم جنازه اش) در بالا میان تابوت آرمیده است. روی انداز را کنار می زنند. از پسرها و دخترهای بی بی در اطراف کسی دیده نمی شود. نوه ها و نزدیکان هستند. پسرها و دخترها کمی دورتر ایستاده اند، احتمالا نمی خواهند این آخرین و تلخ ترین خاطره را از مادرشان تا اخر عمر همراه داشته باشند.
جنازه همچنان یواش، یواش از میان تابوت برداشته می شود. از سربند و ته آن گرفته اند. پاها به پایین است. سر به بالا. مایل می شود و نفر دوم طبق برنامه می گیرد. یواش به نفر اول در داخل گور می دهد و خودش از سربند گرفته است. گورکن از بالا می گوید، بکش داخل. دو نفر پایین، بداخل می کشند. جنازه تقریبا از دید محو می شود. در داخل بخش افقی گور آرام گرفته. بازهم گور کن از بالا می گوید، یک نفرتان به بالا بیایید. مرد مایل به زرد به اسم نوه ای که اول پایین رفته بود را صدا می کند. شما بیا بالا. او بالا می آید. رنگ صورتش کمی پریده است. در کنار گور می نشیند. کتش را به او می دهند. می گوید نمی خواهم نگه دار خاکی هستم. زمین را نگاه می کند و زار می زند. در نزدیک گور فقط او و نوه ای که پایین نرفت زار می زنند.
تلقین: آخوند روستا به نزدیک گور می آید. از حرکاتش می فهمم که نزدیک بین است. چون پاهایش را بطور ظریفی کنار گور می گذارد. به پیر مردی کم مو که کنار گور است، می گوید شما آنطرف بنشین. خودش طوری می نشیند که جنازه را ببیند. همزمان که آخوند خواندن تلقین به زبان عربی را آغاز کرده مرد گور کن نوه ای که پایین است را راهنمایی می کند: زیر شانه چپ را بالا بیاور. با دست نشان می دهد، اینطوری. صورت را بطرف قبله قرار بده. نوه کمی خاک با دست می کشد. زیر شانه را بالا می آورد. گاهی سرش را آنقدر داخل می برد که دیده نمی شود. بندها را باز کن. بندها را باز کرده اند. دستمال سفید کوچکی که نمی دانم چیست؟ جلو صورت می گذارد. در بین تلقین که بزبان عربی است جاییکه به این جمله می رسد: یا زهرا بنت علی اصغر آخوند روستا بفارسی می گوید تکانش بده. چند بار تلقین تکرار می شود! فکر کنم سه بار. از لحن آخوند روستا متوجه می شوم، تلقین رو به اتمام است. او دعا می کند. حاضران دست ها را باز کرده "آمین " می گویند.
حالا باید جلو بخش افقی گور را بطور عمودی ببندند. نوه بی بی بالا می آید. گورکن پایین می رود. جهت را تعیین می کند. از این طرف(طرف شرق) آجر را بدهید. دست به دست کنید و بدهید. آجرها را می چیند. چند ردیف پایینی به تیغ می چیند و گل هم نمی زند. تقریبا نصف بیشتر دهانه را چیده گل طلب می کند. بازهم نوه ای که پایین بود دست هایش را بالا می زند. هم او هم بود که آجر را بدست گور کن می داد. گور کن چنین می گوید. گل ها را نوله کن آماده، بعد به من بده. او چنین می کند. دهانه تقریبا بسته شده و بی بی از دید ما پنهان می شود: روی در نقاب خاک کشید. نوه ای که گل می داد می رود تا دست هایش را بشوید. با بیل خاک می ریزند تا بخش عمودی گور را پر کنند. به نوبت. افرادی جلو می آیند خاک می ریزند. فکر می کنم به همین سادگی است. جلو می روم بیل را می گیرم. از نوه دختر که پایین بود می گیرم. چند بیل با سرعت می ریزم. داماد بزرگ پسر بزرگ بی بی با استرس می گوید: بیل بیانداز. بیل را بیانداز. تعجب کرده ام بیل را می اندازم. به کنار می آیم. یواش به من می گوید نوه ها و بچه هایش نباید خاک بریند، خوب نیست. بیل را باید بیندازی تا کس دیگری بردارد. معنی این چیزها را نمی دانم. اما از قرار معلوم در سنت دنبال معنای چیزها نمی روند. دانستن مهم نیست، باید طبق سنت عمل کنی. ته دلم به این چیزها که گویا نمادین هستند می خندم اما تنها ته دلم وگرنه آدم عزادار که نباید بخندد. یواش، یواش چاهک گور پر شده. روی چاهک را کم ارتفاع و شیب می کنند. خاک اضافه را درجایی انباشت می کنند که در شرق چاهک گور است. ابتدا تعجب می کنم. آخه بخش چاهک نیاز به انباشت خاک دارد. اما بعدا می فهمم. خاک انباشت شده، بطور دقیقی جا و جهت جناره در زیر زمین را نشان می دهد. برآمدگی دقیقا موقعیت و نشانه جنازه در سطح است. چند سطل آب روی خاک می پاشند.کوچک ترین نوۀ بی بی، یعنی پسر کوچکِ پسر کوچکِ او. همان که در اطاق معرکه گرفته بود و از قهرمانی اش و زدن صدها نفر سخن می گفت؛ از پدرش یعنی پسر کوچک بی بی چنین می پرسد: بی بی چگونه از آن زیر به بهشت می رود؟ با این سئوالش او نشان می دهد که واقعا قهرمان است. قهرمان طرح سئوال های اساسی. قهرمان گیر انداختن بزرگترها. در سئوال های اساسی و بنیادی. قهرمان کوچک با سئوال های بزرگ. پدرتلاش می کند. سعی می کند، به او بفهماند که این رفتن روحی است نه جسمی. اما قهرمان کوچک متوجه نمی شود. پدر تلاش می کند، اما پسر قانع نمی شود. او پاسخ سئوالش را می خواهد. پاسخ روشن. پاسخ واقعی اما دانسته هایش برای فهمیدن این پاسخ کافی نیست. هزارها سال است که نسل به نسل سئوال های اساسی بین پسرها و پدرها رد و بدل می شود. همیشه پدرها تلاش خودشان را کرده اند؛ پسرها نیز برای فهمیدن تلاش کرده اند اما سئوال همچنان بی پاسخ است. سئوال های اساسی بی پاسخ مانده. نمی دانم پاسخ ها قانع کننده نیست یا پسرها گیر می دهند و به سادگی قانع نمی شوند. ممکن است مشکل قانع نشدنِ پسرها از سئوال ها باشد. در هر صورت این چیزی است که هست. مانند مرگ که هست. مانند زندگی. مانند...
آخوند، به عربی چیزی می خواند. مردم سرپا ایستاده اند. گاهی به جهت هایی می چرخند. سلام می دهد. یعنی این بخش مراسم رو به پایان است. تعدادی از خانم ها داخل حیاط هستند. حیاط پر شده و تعداد زیای از خانم ها بیرون در کنار خیابان. گاهی به ضرورت از میان جمعیت خانمی به آنها که داخل هستند می پیوندد. راستی مگر بی بی خانم نبود پس چرا ظهور و بروز حتی دخترهایش کمتر از پسرها است؟. نکند فرهنگ مرد سالار، که می گویند همین است. یا چنین ظهور و بروز های اجتماعی دارد. در میان جمعیت که بی بی را حلقه زده اند چند نفر پشت سر هم می چرخند. از جمعیت تشکر و قدردانی می کنند. جالب است حتی در میان آنها، کسی با کلاه بافتنی سبز(نه کلاه سیدی، سبز سیر) و کاپیشن سبز امریکایی است که من او را نمی شناسم. راستی او کیست؟ چه نسبتی با بی بی دارد. در ذهنم مرور می کنم. قیافه اش را ورانداز، مشاهده ... آها، فهمیدم، او از خواهرزاده های بی بی است. فکر کنم پسر خواهر بزرگ بی بی است. خواهر زاده ای از زیست بوم بی بی از روستایی که بی بی تا قبل از ازدواج در آنجا زندگی کرده و بزرگ شده و به قول خودش رسیده است. و حالا، خدا رحمتش کند، اگر بود شاید می گفت" چیده شده".
دم مسجد، بالای خیابان خلوت ایستاده ام. منتظر هستم. بی بی را روی دست می آورند. بدون پیش بینی قبلی از جلو به زیرپایه های تابوت اضافه می شوم. جا باز می کنم یا جا باز می شود. او را می گذاریم. پس از چند ثانیه برمی داریم. تا دم درب عقب آمبولانس می بریم. یواش پایه های جلو را روی آن می گذاریم و بازهم یواش هُل می دهیم. رانندۀ آمبولانس چنین می گوید: کمی جلوتر. بس است. باور می کنید نمی دانم چرا! اما نه قیافه و نه صدای راننده آمبولانس را بخاطر ندارم. اصلا بخاطر ندارم. گیرنده های ما انسان ها هم عجیب است. خیلی عجیب است: گاهی با فاصله چندین ده سال عین جملات و تُن صدا را بخاطر می آوریم و گاهی نمی دانم چرا با فاصله چند ساعت نه قیافه نه تُن صدا نه محتوا هیچ را بخاطر نداریم!؟ گویا همیشه و در ارتباط با همگان در یک حال نیستیم. پر رنگ و کم رنگ دارد. بهتر است بنویسم خیلی پررنگ و خیلی کم رنگ دارد؛ یا چیزی شبیه این. بخاطر ماندن یا در خاطره ماندن را می گویم.
می خواهیم بطرف خرمبک راه بیفتیم اما یکی، دوتا از بچه ها گُم شده اند. باید پیدایشان کنیم و همراه ببریم. به پایین خیابان خلوت می رویم. اطراف را نگاه می کنیم. خبری نیست. به سر خیابان نزدیک می شویم. بچه ها از دور دیده می شوند. دارند بطرف کیوسک تلفن می روند. صدایشان می کنیم. سوار که می شوند از صحبت هایشان می فهمم که سرگرم تماشای پوست کندن و قصابی کردن گوسفندی بوده اند که جلو درب ذبح شده بود. راستی این هم جزء سنت است. من که نمی دانم. جاده شلوغ است. جاده بین شهری را می گویم. همه روز آخر سال در تکاپو هستند. به خرمبک نزدیک می شویم. تقریبا با جمعیت کمی دیرتر رسیده ایم. تابوت را روی دست می برند. آمبولانس رفته. بازهم بگو لا... جمعیت تکرار می کند لا... تکرار می شود.
پسرهای میانی بی بی جلو جمعیت می روند. نوه های بزرگ پشت سر آنها هستند. نوه های میانی که تعدادشان بیشتر است عموما زیر تابوت را گرفته اند. دخترهای بی بی پشت سر هستند با دخترها و بعضی عروس یشان. عروس ها. عروس های عروس ها. این در این مراسم به چشم می آیند چون صاحبان عزا هستند وگرنه جمعیت الی ماشاء ا... راستی پسرهای بزرگتر کجا هستند؟ در بین جمعیت دیده نمی شوند. آهان، آنها جلوتر رفته اند تا منزل ابدی بی بی را بررسی- وارسی کنند. چاهکی به عمق حدود 220 سانتیمتر بطور عمودی که همین اندازه در پایین بطور افقی کنده شده. L شکل است. پیر مردی خاکی – گلی کنار ایستاده برآمدگی خاک را پخ می کند. تابوت را در شرق گور گذاشته اند. روی جنازه را پس می زنند و چهره را کمی نمایان می کنند. کمتر از چند دقیقه طول می کشد. جنازه را بر می دارند. پسر بزرگ در شرق تابوت لحظه ای دیده می شود. آخرین لحظات آخرین دیدار است؛ نمی تواند خود داری کند. طبیعی هم هست با نزدیک به هفتاد سال خاطره وداع می کند. صدای مرد گورکن می آید: دونفر از محارمش پایین بروند. نوه دختری همان نزدیک است، کتش را می کند. کت و شلواری سیاه – سفید با چهارخانه های ریز پوشیده بود و پیراهنی مشکیِ یک دست از زیر آن. یک نفر دیگر لازم است، به یکی از نوه های میانی پیشنهاد می شود. او با لحنی مودبانه کنار می کشد. کسی در انجاست که دوربین در دست دارد. می گوید من، باشد من می روم. مردی کوتاه و چهارشانه با ریش و سبیلی مایل به زرد که کلاه بر سر دارد. یواش می گوید نه، شما نه. لحنی مودبانه، صمیمی و خودمانی دارد. این نوه هم کنار می کشد. داماد کوچک بی بی پا پیش می گذارد. همقد مرد مایل به زرد است. می خواهد کتش را بکند اما بازهم یواش و مودبانه می شنود: نه شما هم نه. کسی از میان جمعیت که کمی فاصله داشت. نزدیک می آید. نمی پرسد، منتظر نمی ماند. کتش که خاکی رنگ است در می آورد. پیراهنی مشکی یکدست از زیر کت برتن داشت. او هم از محارم بی بی است. نوه ای پسری. ریش و سبیلی تازه جو گندمی شده دارد. مردی میانه سال است. کمی بلند قد با چهره ای متین که همیشه آرام به نظر می رسد. او هم به پایین می رود. حالا چند نفر از بالا دو نفری را که پایین رفته اند، راهنمایی می کنند. نفری که اول رفته بود، چنین می شنود: شما بداخل برو و با خودت جنازه را بکش. نفر دوم چنین راهنمایی می شود: سرپا بایست. روی دستت جنازه را بگیر و یواش بدست آنکه داخل است برسان. حالا همه چیز آماده شده: محارم بی بی در پایین آموزش دیده اند. و خود او (نه باید بنویسم جنازه اش) در بالا میان تابوت آرمیده است. روی انداز را کنار می زنند. از پسرها و دخترهای بی بی در اطراف کسی دیده نمی شود. نوه ها و نزدیکان هستند. پسرها و دخترها کمی دورتر ایستاده اند، احتمالا نمی خواهند این آخرین و تلخ ترین خاطره را از مادرشان تا اخر عمر همراه داشته باشند.
جنازه همچنان یواش، یواش از میان تابوت برداشته می شود. از سربند و ته آن گرفته اند. پاها به پایین است. سر به بالا. مایل می شود و نفر دوم طبق برنامه می گیرد. یواش به نفر اول در داخل گور می دهد و خودش از سربند گرفته است. گورکن از بالا می گوید، بکش داخل. دو نفر پایین، بداخل می کشند. جنازه تقریبا از دید محو می شود. در داخل بخش افقی گور آرام گرفته. بازهم گور کن از بالا می گوید، یک نفرتان به بالا بیایید. مرد مایل به زرد به اسم نوه ای که اول پایین رفته بود را صدا می کند. شما بیا بالا. او بالا می آید. رنگ صورتش کمی پریده است. در کنار گور می نشیند. کتش را به او می دهند. می گوید نمی خواهم نگه دار خاکی هستم. زمین را نگاه می کند و زار می زند. در نزدیک گور فقط او و نوه ای که پایین نرفت زار می زنند.
تلقین: آخوند روستا به نزدیک گور می آید. از حرکاتش می فهمم که نزدیک بین است. چون پاهایش را بطور ظریفی کنار گور می گذارد. به پیر مردی کم مو که کنار گور است، می گوید شما آنطرف بنشین. خودش طوری می نشیند که جنازه را ببیند. همزمان که آخوند خواندن تلقین به زبان عربی را آغاز کرده مرد گور کن نوه ای که پایین است را راهنمایی می کند: زیر شانه چپ را بالا بیاور. با دست نشان می دهد، اینطوری. صورت را بطرف قبله قرار بده. نوه کمی خاک با دست می کشد. زیر شانه را بالا می آورد. گاهی سرش را آنقدر داخل می برد که دیده نمی شود. بندها را باز کن. بندها را باز کرده اند. دستمال سفید کوچکی که نمی دانم چیست؟ جلو صورت می گذارد. در بین تلقین که بزبان عربی است جاییکه به این جمله می رسد: یا زهرا بنت علی اصغر آخوند روستا بفارسی می گوید تکانش بده. چند بار تلقین تکرار می شود! فکر کنم سه بار. از لحن آخوند روستا متوجه می شوم، تلقین رو به اتمام است. او دعا می کند. حاضران دست ها را باز کرده "آمین " می گویند.
حالا باید جلو بخش افقی گور را بطور عمودی ببندند. نوه بی بی بالا می آید. گورکن پایین می رود. جهت را تعیین می کند. از این طرف(طرف شرق) آجر را بدهید. دست به دست کنید و بدهید. آجرها را می چیند. چند ردیف پایینی به تیغ می چیند و گل هم نمی زند. تقریبا نصف بیشتر دهانه را چیده گل طلب می کند. بازهم نوه ای که پایین بود دست هایش را بالا می زند. هم او هم بود که آجر را بدست گور کن می داد. گور کن چنین می گوید. گل ها را نوله کن آماده، بعد به من بده. او چنین می کند. دهانه تقریبا بسته شده و بی بی از دید ما پنهان می شود: روی در نقاب خاک کشید. نوه ای که گل می داد می رود تا دست هایش را بشوید. با بیل خاک می ریزند تا بخش عمودی گور را پر کنند. به نوبت. افرادی جلو می آیند خاک می ریزند. فکر می کنم به همین سادگی است. جلو می روم بیل را می گیرم. از نوه دختر که پایین بود می گیرم. چند بیل با سرعت می ریزم. داماد بزرگ پسر بزرگ بی بی با استرس می گوید: بیل بیانداز. بیل را بیانداز. تعجب کرده ام بیل را می اندازم. به کنار می آیم. یواش به من می گوید نوه ها و بچه هایش نباید خاک بریند، خوب نیست. بیل را باید بیندازی تا کس دیگری بردارد. معنی این چیزها را نمی دانم. اما از قرار معلوم در سنت دنبال معنای چیزها نمی روند. دانستن مهم نیست، باید طبق سنت عمل کنی. ته دلم به این چیزها که گویا نمادین هستند می خندم اما تنها ته دلم وگرنه آدم عزادار که نباید بخندد. یواش، یواش چاهک گور پر شده. روی چاهک را کم ارتفاع و شیب می کنند. خاک اضافه را درجایی انباشت می کنند که در شرق چاهک گور است. ابتدا تعجب می کنم. آخه بخش چاهک نیاز به انباشت خاک دارد. اما بعدا می فهمم. خاک انباشت شده، بطور دقیقی جا و جهت جناره در زیر زمین را نشان می دهد. برآمدگی دقیقا موقعیت و نشانه جنازه در سطح است. چند سطل آب روی خاک می پاشند.کوچک ترین نوۀ بی بی، یعنی پسر کوچکِ پسر کوچکِ او. همان که در اطاق معرکه گرفته بود و از قهرمانی اش و زدن صدها نفر سخن می گفت؛ از پدرش یعنی پسر کوچک بی بی چنین می پرسد: بی بی چگونه از آن زیر به بهشت می رود؟ با این سئوالش او نشان می دهد که واقعا قهرمان است. قهرمان طرح سئوال های اساسی. قهرمان گیر انداختن بزرگترها. در سئوال های اساسی و بنیادی. قهرمان کوچک با سئوال های بزرگ. پدرتلاش می کند. سعی می کند، به او بفهماند که این رفتن روحی است نه جسمی. اما قهرمان کوچک متوجه نمی شود. پدر تلاش می کند، اما پسر قانع نمی شود. او پاسخ سئوالش را می خواهد. پاسخ روشن. پاسخ واقعی اما دانسته هایش برای فهمیدن این پاسخ کافی نیست. هزارها سال است که نسل به نسل سئوال های اساسی بین پسرها و پدرها رد و بدل می شود. همیشه پدرها تلاش خودشان را کرده اند؛ پسرها نیز برای فهمیدن تلاش کرده اند اما سئوال همچنان بی پاسخ است. سئوال های اساسی بی پاسخ مانده. نمی دانم پاسخ ها قانع کننده نیست یا پسرها گیر می دهند و به سادگی قانع نمی شوند. ممکن است مشکل قانع نشدنِ پسرها از سئوال ها باشد. در هر صورت این چیزی است که هست. مانند مرگ که هست. مانند زندگی. مانند...
نویسنده (نوه ای دست به قلم)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر