۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

1بی بی رفت!

مقدمه
"بی بی رفت" نوشته ای گزارش گونه از فوت یک مادر بزرگ است. در این نوشته که از سبک و سیاق گرفته تا شیوه روایت گری و شیوه و ساختار نوشتن قاطی دارد؛ چند منظور را دنبال می کنم. اول آنکه از مراسمی در ارتباط با مرگ گزارش داده باشم و زمینه مقایسه سنت ها در ایران و فرهنگ ها و دین های مختلف را فراهم نموده باشم. دوم اینکه نشان دهم که بجای متاسف بودن می توان بجای اشک، کلمه و متن ریخت. سوم اینکه نوشتن رُمان گونه و گزارش گونه را ترکیب و تمرین کرده باشم. چهارم آنکه نشان دهم در عین تماشاگری در متن می توان بازیگری کرد و برعکس و چیزهایی که در آینده بخاطرم می آید و به این نوشته اضافه می کنم. قصدم آن نیست که خواننده را بدنبال خود بکشم در نتیجه هرجا که جذاب نبود خواندن را رها کنید. اما لطفا به من لطف کرده و نکات قوت و ضعف نوشته را یادآوری کنید. من که متن را نوشته ام برایم یکسان شده اما شما می توانید آن را نکته سنجانه نقد نمایید. این نوشته حدود 10000 کلمه است که در چند بخش ارسال خواهم کرد. نوشته شامل یک مقدمه و سه بخش است و از فوت تا شب هفت را شامل می شود.
بخش اول
تلفن زنگ می زند. کسی از کوشۀ آشپزخانه جایی که تلفن انجاست می گوید، از نیشابور است. او تلفن را برنمی دارد. جلو می روم، شماره را نگاه می کنم. شماره منزل پدر است. گوشی را برمی دارم. الو، کمی مکث می کنم. حال جواب می دهم: سلام حال شما خوبه؟ بد نیستیم شما چطور؟ ما هم بد نیستیم، ممنون. در گفتگو با او عموما محافظه کار هستم. چون در بین جملات جستجو خواهد کرد و سئوال هایی خواهد پرسید و با سئوال هایی ادامه خواهد داد. سئوال هایی ریز درباره مسائل گوناگون. کمتر می گویم و بیشتر می شنوم. بصورت روایی ادامه می دهد. از قرار معلوم خبری را می خواهد بگوید، چون برای گفتن آن مقدمه چینی می کند. بی بی در بیمارستان است. من ادامه می دهم. قبلا گفته بودید او را به خانه اش برده اید. دوباره حالش بد شده بود، ادامه نمی دهد. در بیمارستان است. من می گویم: خوب! حالش خوب نیست. من می پرسم: چه شده؟ جواب می دهد. قلبش بزرگ شده، ریه اش هم آب آورده. من می گویم: بگذارید هماهنگ کنم به مشهد بیاوریدش. نه نمی توان او را تکون داد دکترها گفته اند، تکونش ندهید. زنگ زدم، گفتم، خبر داده باشم، بهتر است، بدانید. به بچه ها سلام برسان. خدا حافظ.
صدایش جدی بود. طوری صحبت می کرد که گویی از نظر او تمام شده. برخلاف همیشه اما برای ادامه گفتگو و پرسیدن و سئوال پیچ کردن، فرصتی نمی گذاشت یا حوصله ای نداشت. هر چه در خاطرم مرور می کنم، نشان از بغض یا ناراحتی عمیق از گفتگویمان بخاطر نمی آورم. گویا از قبل، تصمیم گرفته بود، جدی باشد و ناراحتی از صدایش فهمیده نشود. اکنون که این سطر را می نویسم، صدایش در گوشم می پیچد. یادم هست این جمله را تکرار می کرد" مرد باش". آره او تصمیم گرفته بود مرد باشد؛ بعد گوشی را برداشته بود که زنگ بزند. او پسر بزرگ خانواده ای است که باید در دهۀ 1310 ه.ش. تشکیل شده باشد. خودش در 1320 بدنیا آمده برادران و خواهرانش پس از او، یکی، یکی یا دوتا دوتا، تا نُه فرزند بدنیا آمده اند. من هیچ دوتایی را با هم ندیده ام؛ اما از مادرم شنیده ام. آنجا که می گفت "فلانی تل جمل است" منظور قلِ دوقلو بوده.
تلفن را برمی دارم. شماره را می گیرم. آن سوی خط، کسی می گوید بفرمایید. الو، مَلو تو کارش نیست. سلام می کنم. پاسخ می دهد: سلام مادر. حالت خوب است؟ بچه ها خوبن؟. پاسخ می دهم: ممنون. و می پرسم چه خبر؟ پاسخ می شنوم سلامتی. مثل اینکه دارد جابجا می شود. شاید دارد فکر می کند چه لحنی را انتخاب کند. شادی و طراوت از صدایش فهمیده نمی شود. یادم نیست با چه جملات و چه لحنی اما می دانم با ارتباطی مادر فرزندی به من می فهماند که مادر بزرگ فوت کرده. ادامه می دهد، ساعت 2 تشیع جنازه است. روزهای آخر سال است شما هم گرفتار هستید، نمی توانم بگویم بیایید، اما بدانید. با این جملات سعی می کند، رفتن یا نرفتن برای تشیع جنازه را به اختیار من بگذارد. یادم نیست چگونه ادامه دادم. اما یادم مانده که او از پدر غمگین تر به نظر می آمد. شاید من که زنگ زده بودم، فرصتی نداشته فکر کند و خودش را جدی بگیرد. وهزارن شاید دیگر... او هم متولد 1320 است. کوچکترین فرزند خانواده. خانواده ای که آنچه از فرزندانش به زندگی مشترک و بلوغ رسیده اند، پنج خانم بوده. برادرانی داشته، اما من دایی به یاد نمی آورم. بخش هایی از گفتگو با او را بخاطر ندارم، چون قبل از گفتگو، پیامکی دریافت کرده بودم:" متاسفانه بی بی رفت". به همین اختصار بود. اما معنایش برای من، بدون شک دقیق. چون پدر قبلا "زنگ زده بود که بدانیم!". بعد این پیامک دریافت شده بود. پیامی که از بین نوه های پرشمار مادر بزرگ، نداستم، بوسیله کدامشان فرستاده شده. و این که کدامشان پیامک را فرستاده آنقدر بی اهمیت بود که دنبال فرستنده نرفتم. در نهایت، مادر اطلاعات دقیقی از مراسم تشیع جنازه داده بود و مرا برای شرکت در آن در روز آخر سال مختار گذاشته بود.
چه خبر؟ هیچ! بی بی رفت. راستی!! آره. خدا رحمتش کند. تشیع کی است؟ فردا ساعت دو. تشیع روُ بریم. باشه می ریم. در راه، داریم می رویم. می گوید چقدر پیامک سال نو داری این دانشجویان کچلمان کردند. اشکالی ندارد پیامک داشته باشی بهتر از اینِ که احساس قریبی کنی. لطفا زنگی بزن ببین کجا هستند. از جوان ترها از کسی خصوصی در مورد نهار بپرس. ببین بریم بیرون یا جای دیگه؟ داداش کوچیکه می گه: خونه مادر بزرگ هستند. میگه بیایید همونجا. آخه برای دور و بری ها نهار سفارش دادن. بریم یا نریم؟ نمی دونم تو رسم و رسوم (سنت) رو بهتر می دانی. این که دیگه سنت نیست. بریم. از سر خیابان می پیچم. جلو درب خانه بی بی پسرکوچک بی بی و نوه ها در رفت و آمد هستند. پیاده می شویم. اول از همه بطور اتفاقی نوه بزرگ بی بی را می بینیم. او بزرگترین پسرِ پسر بزرگ بی بی است. صندق خودروش را باز می کند. لباس مشکی برایت جور کردم، پاسخ می دهم، باشد؛ این ها که خیلی هم مشکی نیست! آره دیگه. همین تنت هم اینطوریه. آره هر کدوم رو می خوای انتخاب کن. انتخاب می کنم. به همین سادگی. می رویم جلو. سلام، روبوسی، تسلیت. همین تکرار می شود. البته با مردان و زنان محرم مانند خواهر و مادر یا عمه. چقدر بی روح است که دور ایستاده دستانت را به هم فشار دهی و با نگاه و کلماتی که معلوم نیست، احترام را نشان می دهد یا بی احترامی را، احوال پرسی کنی. با روح یا بی روح، احوال پرسی و عرض تسلیت که عموما دو طرفه انجام می شود، نزدیک صد بار برای نویسنده تکرار می شود.
در گوشه اطاق با چند نفر می نشینم. پسری پنج یا شش ساله، گوشت و دلدار، با صدای بلند از قهرمانی اش؛ از جنگ با صدها نفر می گوید. از اینکه با هر انگشت کسی را زده و ... سئوال ها را در ذهن یکی یکی مرور و پاسخ می دهم. او کیست چه نسبتی با من دارد؟ ورانداز، نگاه. نگاه دوباره. آره او می تواند پسرکوچکِ پسر کوچکِ بی بی باشد. یعنی کوچکترین نوه بی بی. این را حالا می نویسم، آن موقع به ذهنم نرسید. آنها دو سر یک بُردار زمانی هستند. یکی پنج- شش سال دارد و دیگری چهل و نُه سال. در بین آن دو چندین ده بار بی بی، خبر تولد نوه ای دختری یا پسری را شنیده است. تازه چندین ماه پیش از شنیدن آن خبر از آن با خبر شده. حتی با نگاهی به دختر یا عروسش با دقت گفته، نوه ای که آینده خواهد آمد، پسر است یا دختر!؟ به قول جوانترها با اطمینان و اعتباری بیش از سونوگرافی!! کسی به کنایه می گفت این مادرها و مادر بزرگ ها سونوگرافی چشمی می کنند. یعنی با چشمان سونوگرافی را انجام می دهند. اما من که به یکی از این پیش بینی کننده های قهار گیر، داده بودم؛ پس از ساعت ها مصاحبه با سئوالاتی بابا گونه، چیز هایی متوجه شدم. آنها از شواهد و قراینی مانند رنگ و شکل حرکات چشم، تناسب های صورت وهیکل؛ بطور تجربی الگوهایی می سازند و در مقایسه افراد با دیگران و با خودشان در زمان های مختلف بارداری؛ جنسیت و زمان زایمان را تشخیص می دهند. سنت همین است: به تجربه و به قول امروزی ها بطور هرمونتیک، پاسخ دادن به سئوال هایی که تکرار شونده و برای انسان ها با اهمیت و حیاتی هستند.
در آن سوی اطاق دو نفر با صدای رسا در مورد بیماری قلبی شان صحبت می کنند. یکی می گوید جز بر پهلوی راست نمی تواند، بخوابد. نفسش گاهی بالا نمی آید. پزشک تاکید کرده که او را در آیندۀ نزدیک ببیند، اما او دیگر مراجعه نکرده. گفتار او منطق خاصی ندارد. اما کردار انسان ها هم چنین است. با تمرکز و بدون اینکه توجهی را جلب کنم به گفته هایش گوش می دهم. او نگران خودش هست. شاید هم کمی ترسیده باشد. منظورم ترسی توائمان(دووجهی) است. ترسی دوسویه که هر کدام از بیم ها، او را بسویی می کشند. یک سوی بیمانکی او ترس از مرگ است؛ آن هم در اثر عارضه قلبی. و سوی دیگر، نگرانی و بیمناکی اش، ترس از عمل و بی نتیجه بودن یا حتی نتیجه منفی داشتن، عملی است که پزشک ها روی او می خواهند انجام دهند. با این شرح می توانم هم بی منطق به نظر رسیدن گفتار او را برای خودم توجیه کنم و هم این واقعیت را که به پزشک مراجعه نکرده. با اطلاعاتی که دارد اگر من هم جای او بودم به پزشک مراجعه نمی کردم. اما اگر جای او بودم برای گردآوری اطلاعات در مورد خودم و حال واحوالم راهی غیر از مراجعه به پزشک؛ یا مرتب تنها در ذهن سبک- سنگین کردن را انتخاب می کردم. مثلا در اینترنت جستجو می کردم. من جای او نیستم و از مادرم یاد گرفته ام او را در رفتار با خودش؛ با مسائلش و جامعه اش مختار بگذارم. نفر دیگر که در مورد عمل قلب سخن می گفت. زمان دقیقی برای زنده ماندنِ پس از عمل ارائه می نمود. دوازده سال پس از عمل!. نمی دانم منبع این نظر چه بود اما نتوانستم خود داری کنم، به میدان آمدم و گفتم که حتما این زمان در مورد افراد گوناگون متفاوت است. پس از اینکه گفته ام، پذیرفته شد، متوجه شدم که بسیار جدی گفته ام. خوب من هم پسر همان پدر هستم.
سفره های یکبار مصرف پهن شدند. همان سفره ها که از مواد نفتی است. همان سفره ها که هنوز آنقدر رایج نشده که همگان باز کردن و پهن کردنش را بدانند. اما چه اهمیت دارد. سفره ها که یکبار مصرف شده اند لازم نیست شیوه پهن کردنشان آموخته شود. چون هنوز این مدل را نیاموخته ای، مُد دیگری می آید. آیا این بی ثباتی نیست. منظورم بی ثباتی در سنت ها و فرهنگ است. اصلا این مسائل چه ربطی به این نوشته دارد. از این موضوع حاشیه ای بگذار و بگذریم.
زرشک پلو با مرغ. در دیس های بیضی شکل چینی. یکنفره. دست به دست می شود. می رسد. چیده می شود. پس از چیده شدن، قاشق پخش می شود. نان هم می رسد. نوشابه در همان شیشه های چند بار مصرف. در جعبه های پلاستیکی مخصوص. با نی هایی که یکبار مصرف هستند. بفرمایید. افراد داخل اطاق یکی یکی شروع می کنند. مرغ داخل دیس ها به اندازۀ کافی است. یعنی به اندازه خوراک نهار یک انسان از همه نظر متوسط؛ حتی از نظر گرسنگی. سر ریز، صدا نمی زنند، می آورند. چند بار می آورند. منظور برنج اضافه است برای کسانیکه متوسط نیستند از متوسط گرسنه ترند. یا از متوسط پر خوراک ترند. می خواستم به ترتیب آوردن و چیدن محتوای سفره گیر بدهم و نتیجه بگیرم که سنت های فرهنگی هم رعایت نمی شود. این موقع در خاطراتم مرور می کردم که در مراسم، دقیقا به ما می گفتند اول سفره. بعد نان. بعد قاشق. بعد نوشابه و سپس غذا را بچینید. فهمیدی! حتما باید با صدای رسا و جدی می گفتی "چشم". در این صورت هدیه می گرفتی ": "باریک الله". "بله" یا حداقل "باشد"؛ این دیگر پاسخی معمولی بود. یعنی، هدیه ای نداشت. آورندگان غذا را که دیدم، دانستم جای گیر دادن ندارد. نگاه کن. یکی از پسران میانی بی بی؛ او عموما در مجالس مدیریت می کرد اما اکنون خودش غذا را می آورد. دقیقا منظور این است که این ناهاری خودمانی و غیر رسمی است. جمعیت کمتر از صد نفر خودمانی ها. فرزندان و نوه ها و نبیره های بی بی. این مجلسی رسمی نیست، جای گیر دادن، ندارد. آن ترتیب که به خاطرم رسیده بود، مربوط به مجالس رسمی است. وقتی که خانواده ها برای آبرویشان نظم را و ترتیب سنتی را تقریبا بدون نوآوری خاصی رعایت می کنند.
ناهار رو به اتمام است. سفره جمع می شود. یواش خارج می شوم. جایی مناسب و آرام برای قضای حاجت باید پیدا کنم. هنوز در همان اطراف گشت، می زنم که همراه زنگ می زند. کسی مرا تعقیب کرده. می پرسم الو بگو. می گوید کجا رفتی؟ با خودم غُر می زنم"ای بابا". اما این غُر را برزبان نمی آورم. پاسخ می دهم دنبال جایی می گردم که ... خوب من هم همین مشکل را دارم. باشد، بیا دمِ در. برمی گردم. او را بر می دارم و به خانه آشنایی در همان نزدیکی می رویم. زنگ می زنیم. در را دیر باز می کنند. خیلی دیر. این سنجش زمان و در را دیر باز کردن، اعتبار ندارد. چون همیشه برای انسان ها زمان یکسان سپری نمی شود؛ بلکه گاهی دیرتر و بعضی وقت ها زودتر سپری می شود. زمان احساس ما هم هست مگر نه؟! این بستگی به حال و روزت دارد. در باز می شود. وارد می شویم. در این منزل جایی دنج در گوشۀ حیاط، در گوشه حیاط دنج، در این زمان و با این حال و روز، بهترین جای منزل است. دلنشین و آرام. با فاصله از ساکنان خانه. احساسی مانند آزادی، مانند پرو بال زدن در هوای آزاد، مانند روشن شدن چشم. یا روشن شدن دنیا به آدم دست می دهد. احساسی درونی و صمیمی. بسیار صمیمی و خودمانی... وارد منزل می شویم به اهل منزل سلام و تسلیت می گویم. لباس رسمی می پوشم و چند دقیقه صحبت های معمول. ساعت را نگاه کرده و بااجازه، منزل را ترک می کنیم. وقت رفتن ما، اهل خانه ناهار می خورند. تاکید می کنیم که تکان نخورند؛ ناهارشان را بخورند. آنها چنین می کنند و این رفتار به این معنی است که با ما خودمانی هستند. باهم تعارف نداریم.
به دم خانه بی بی برمی گردیم. حدود ده دقیقه ای به زمان اعلام شده برای تشیع باقیمانده. دم خانه کنار خیابان خلوتی است جمعیت یواش، یواش جمع می شوند. خانم ها داخل خانه می روند و آقایان تا اجرای مراسم در پیاده رو و کنار سواره رو می مانند. حالا تیپ ظاهر من به صاحبان عزا می ماند(شبیه است). یکی از صدها تنی که عزادار شده اند. فکر می کنم وقتی افراد می آیند چه باید بگویم. تسلیت که می گویند. پاسخ این است: سلامت باشید. برای ادامه این جملات خوب است: زحمت کشیدید تشریف آوردید. به همین رسمیت. واقعا عده زیادی را دقیق نمی شناسم. اما اهمیت ندارد. زحمت کشیده و روز آخر سال وقت گذاشته و تشریف آورده اند؛ پس باید از آمدنشان تشکر و قدرشناسی کرد. چند نفر، چند نفر از ماشین پیاده می شوند. جمعیت رو به افزایش است. پیرمردی با عصا پیاده می شود. او را زیر نظر دارم، نمی شناسمش. بطور جدی به عصا تکیه داده. یکی از عزاداران کوچکتر را صدا می کنم. می گویم، لطفا آن صندلی را برای حاج آقا بیاور. حال که فکر می کنم ممکن است ته دلش غُر زده باشد و چیزی گفته باشد. مثل این جمله "خودت بیاور، بیل که به کمرت نخورده". اما نه از شیوه رفتارش این جمله فهمیده نمی شد. راستی چرا او را صدا کردم. بازهم حالا در این مورد فکر می کنم؛ چون بطور ناخوداگاهی تصور کردم پیرمرد از نزدیکان مادر اوست. او که جلو آمد این تصور مرا تقویت کرد. بازهم اطراف را زیر نظر دارم. وانت ترمز می کند. پیر مردی با لباس آخوندی و عمامه را وسط خیابان و جمعیت پیاده می کند. رفتار آخوند روستا و اطلاعات قبلی من درباره او همه و همه حاکی از این است که دیدش کم است. از گذاشتن پاها با گام هایی کوتاه و همراه با ملاحظه دقیقا معلوم است. گویا بجای چشم ها پاها در اطراف جستجو می کنند. جلو می روم. سلام می کنم. روبوسی و بعد دستش را می گیرم و به کنار خیابان و میان جمعیت می آورم. دستش خشک تر از آن است که صمیمت از لمس کردن آن حس شود. بیشتر زحمت، کار و کشاورزی از گرفتن دستش لمس می کنم. اما خاطرات من که مربوط به گذشته اند، صمیمت را درباره او به بخش روشن ذهنم می آورند. آخوندی صمیمی. با دینی صمیمی. فارغ از معیشت بر منبر می رفت. سوار بر سمند سخن و مرکب منبر. مانند راه رفتن امروزش ملاحظه کار بود. غُلو از گفتارش حتی درباره واقعه کربلا به خاطر نمی آورم. تصویری تعجب آور از او بخاطر دارم. سوار بر الاغش همچنان که حیوان به راه خودش می رفت اذان می گفت. من از امثال این تصویرها که بسیار بخاطر دارم، دین او را صمیمی معرفی کردم. بی تکلف، خودمانی، غیر رسمی. شاید بدون تمامیت خواهی و سیطره جویی. این برداشت من است. شاید نظر خود او در مورد دینش چیز دیگری باشد!!. آخوند روستا با جمعیت در میان گرفته شد. جالب است حتی پسرش آنقدر که من درباره او و دیدش در خیابان نگران بودم و دریافته بودم؛ نگران نبود. شاید من موضوع را خیلی جدی گرفته ام (طبق روال معمول) شاید هم دید پدر و پاهایی که من کمک کننده به چشم ها معرفی می کنم برای پسرش عادی شده. و ده ها شاید دیگر!
سیل جمعیت بطرف سر خیابان، جاری می شود. مانند آب که از روی کرت ها(پِل) سرریز می کرد. نگاهم را بطرف جنوب بر می گردانم. آمبولانس سفید. بی بی را آورده اند. تفاوت همینجا است. او را آورده اند. در طول بیش از هشتاد و نُه سال گذشته عموما خودش می آمد، این بار تنها باری است که می بینم او را به این صورت آورده اند. برویم او را برداریم یا حداقل هفت قدم همراهی کنیم. نزدیک می شوم او را برداشته اند روی دست می برند. آنقدر دور و بری و نوه و نبیره هست که نمی توان نزدیک شد. بی بی در تابوتی قهوه ای سوخته، روی دست چنان متوازن برده می شود که گویی تابوت خودش می رود. هماهنگی بین افراد زیر تابوت بالاست. این یعنی توازن در حرکت تابوت. یاد جمله ای از خود بی بی می افتم. درباره برادرش می گفت. به ما سفارش می کرد، در تشیع جنازه اش بروید؛ مردم نگویند کسی نبود زیر تابوتش را بگیرد. برادر بذله گوی بی بی خودش که همه ما را "دایی" صدا می کرد و خودش مقلب به حاج دایی بود می گفت. "خرمنِ بی ته خرمن". این عبارت را در وصف خودش می گفت.من آنقدر کم سن و سال بودم که معنی این عبارت را نمی فهمیدم، بعد ها متوجه شدم در وصف خودش می گوید که بچه نداشت. خدا رحمتش کند. بی بی اما برعکس بود. دوازده بچه داشت. که نه فرزندش به بزرگسالی رسیده اند. سیل جمعیت و تابوتی که متوازن می رود از یک سو و زیر تابوش خالی نماند، از سوی دیگر گفتار خود آنهاست در وصف خودشان. من اما فقط راوی ام به ترتیبی که روایت ها بخاطرم می آید.
نویسنده (نوه ای دست به قلم)

هیچ نظری موجود نیست: