۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

بی بی رفت 3

اگر مایل هستید از ابتدا بخوانید از بی بی رفت یک شروع کنید. مرا از نظرهای خود بی نصیب مگذارید.
بخش دوم
اطلاعیه ای پخش می شود. در آن زمان و مکان عزا نوشته شده. اول و دوم فروردین ماه 89 . روزهای عید است. ساعت های دقیقی در اطلاعیه ارائه شده: صبح ها 9تا11. عصرها 3 تا5. مثل همه مراسم این بخش هم به خوبی مدیریت شده. به موقع آغاز و به موقع تمام می شود. مدیریت پشت و روی صحنه قوی عمل می کند.
کسی اطلاعیه را خوانده. حال گفتگو می کنیم: فردا می رویم؛ ختم مراسم برسیم خوب است. در طول مسیر صحبت ها از چیزهای دیگری است. داریم نزدیک می شویم. لطفا زنگ بزن موقعیت مراسم را دقیق بپرس! فردوسی جنوبی، پایین تر از چهار راه. بالاتر از عدالت سمت چپ. منظور شرق خیابان است. هیئت علی اکبری. باشد تا چند دقیقه دیگر می رسیم. ماشین های پارک شده را نگاه می کنم: آره همینجا است. آن دو پسر بچه که از خیابان رد می شوند، نوه های بی بی هستند. همینجا است.
در پیاده رو شرق خیابان قدم می زنیم. به درب اتومبیل روی می رسیم که به پیاده رو باز می شود. نوه های میانی در کنار درب ایستاده اند. نوه های دختری، نوه های پسری. وارد که می شوی به ردیف مانند دانه های تسبیح چیده شده اند. تسبیح های قدیمی که بی بی ها می گفتند از جنس خاک کربلا است. گل گلوله شده بود. با دانه هایی تقریبا ناهمگن بزرگ و کوچک. نوه های بزرگ تر، دامادهای دختری و پسری. آنان که در بیرون و حیاط هیئت ایستاده اند، همه و همه آقا هستند. همه نسبتی، نزدیک سببی یا نسبی با بی بی دارند. در میان حیاط جلو پنجره ها رو به غرب. تابلوهایی چیده شده. این تابلوها مربوط به هیئت است، اما شرکت کنند گان امانت می گیرند و نوشته هایی موقت روی آن می چسبانند و در آنجا در معرض دید میهمان قرار می دهند. نام متوفی و نام سفارش دهنده یا همان امانت گیرندۀ تابلو روی تابلو با نوشته سیاه روی قطعه کاغذهای بریده شدۀ سفید اضافه شده است. از حیاط دو در باز می شود. دری از شمال که رو به جنوب است. ورودی همسطح حیاط است. دری در گوشه جنوب شرقی. پله ای به پایین می پیچد و درب زیر زمین. این در ورودی زنانه است. کسی را تا دم در زنانه همراهی می کنم. برگشته از در رو به جنوب که شمالی است وارد می شوم. کفش ها چیده شده روی پله هایی که به بالا می رود. پشت در جاهایی خاص هم، کفش ها گذاشته می شود؛ نایلون های سیاه در دسترس است. اگر کسی اهمیتی برای کفش خود قائل باشد، آن را در نایلون و جایی خاص مثل پشت میزهایی که کنار دیوار است، می گذارد. کفش هایم را رها می کنم. من برای آنها اهمیتی بیش از خود کفش ها قائل نمی شوم. چند پله را بالا می روم. آره خوب است، همینجا می توانم بایستم و چند دقیقه مشاهده گری کنم. در بین نوه های پسری، پسرِ بزرگ بی بی قرار می گیرم. در وسطشان دقیقا وسطی. هرکه می آید، پس از آنکه کفش هایش را در آورد به آنها می رسد. مثل همه دانه های تسبیح، آنها دست را روی سینه می آورند. کمی ادای خم شدن درمی آورند و می گویند خوش آمدید؛ زحمت کشیدید. افراد در انتخاب واژگانی که بکار می برند، آزادند اما این واژگان همه در طیف مشخصی قرار دارند. نوه های کوچک تر نیز هستند. باهم می ایستند. خیلی رسمی رفتار نمی کنند. گواینکه دارند آموزش می بینند. میهمانان هم آنها را خیلی جدی نمی گیرند. مثل کارآموز هستند. کارآموزی در مجلس ختم. در فعالیت های اجتماعی آینده، شاید برای آینده. شاید، نه ان شاء ا... یادتان نرود. شاید و هفت کوه سیاه در میانه و از این تمثیل ها.
وارد مجلس عزا می شوم. ساختمان سالن بزرگی مستطیل و شمالی جنوبی است. در کناره دیوار شرقی و رو یه غرب سطحی بالاتر تعبیه شده و کسی که در این موقع بلندگو در اختیار دارد، قرآن می خواند. روایت می گوید، خوش آمد می گوید. اشعار فارسی می خواند. ذکر حال حاضران و عزاداران می کند. از کسانی که آمده اند نام می برد. گویا کارش این است که مجلس را گرم و افراد را سرگرم کند. در کناره دیواره شمالی و رو به جنوب منبری بلند نهاده شده. پای منبر تعدادی گل بسته شده چیده شده. گو اینکه این گل ها نیز مانند تابلوها از طرف شرکت کنندگان در مراسم، تقدیم می شود. پای منبر در شرق آن بچه ها پشت دسته گل های برافراشته می روند و می آیند. قهوه خانه در گوشه شمالی شرقی است.
وارد که می شوی پسران ارشد بی بی در شمال در ایستاده اند و پسران میانی در جنوب در یکی از دامادها هم در بین پسران میانی دیده می شود. در طول سالن پیش می روی؛ اگر جای خالی باشد، نزدیک دیوار نشسته و تکیه می کنی وگرنه در وسط ردیفی جدید باز کرده می نشینی. هرکس یا گروه که وارد می شوند، در سالن جا پیدا کرده و می نشینند. به محض نشستن فاتحه می گویند: فاتحه اخلاص مع الصلوات. فاتحه که تمام شد بلند می شوند. به صاحبان مجلس که در داخل سالن هستند. تسلیت می گویند. آنها نیز با تمرکز به تسلیت ها با گذاشتن دست روی سینه و ادای خم شدن، از دور پاسخ می دهند. طبق روال دستشان را روی سینه می آورند. عموما چند نفر پسران میانی بی بی این کار را انجام می دهند.
پس از فاتحه و ادای تسلیت با بلند شدن از سرجا به صاحبان مجلس. کسانی که لباس فرم به تن دارند و از خدمه هیئت هستند، قهوه می آورند. در لیوان هایی که تا نیمه پر شده و با اشاره گونه ای که آورنده بیشتر منتظر برنداشتن است. شواهد و شیوه قهوه آوردن نشان می دهد که این نوشیدنی و ارائه آن در عزا رو به از بین رفتن است. گواینکه ریشه ای قبل از ورود چای به ایران دارد و پس از وارد شدن و فراگیر شدن نوشیدن چای؛ تنها نشانه هایی از ارائه آن در عزاها باقی مانده است. خدا رحمت کند مرحوم کایلر یانگ(استاد باستان شناسی – انسان شناسی دانشگاه تورنتو که قبل از فوتش در گفتگویی طولانی ملاقاتش کردم) استدلالی بر این مبنا استوار می کرد. و نام قهوه خانه را مثال می آورد؛ که نام آن باقی مانده اما آنچه در آن دکان ارائه می شود، چای است نه قهوه. ادامه می داد که در مراسم عزاداری که سنت های فرهنگی آن بسیار کندتر از دیگر سنت های فرهنگی جامعه متحول می شود، در این زمینه هم کند متحول شده و هنوز قهوه ارائه می شود. چای اما بر خلاف قهوه برای همگان آورده می شود و پس از چای پیش دستی که در آن میوه شامل یک پرتغال و یک سیب گذاشته شده به اضافه یک خرما در کنار آن ارائه می شود. در جلو میهمان دو گروه خواندنی هست. جزءهایی از قرآن که صحافی شده اند و در برگ اول آن نذر کننده معرفی شده و زیر دستی هایی که اطلاعیه های میهمانان است. اطلاعیه هایی که تسلیت مکتوب را ارائه می کند. به خانواده تسلیت گفته و در این میان کسی را ممکن است خاص کرده باشند. با این عبارت می نویسند "بویژه" معنی این است که ارائه دهنده اطلاعیه، خانواده را می شناسد و رابطه ای مانند همکاری، دوستی و آشنایی یا همسایگی با کسی در این خانواده دارد که او را از بین عزاداران ویژه کرده و بطور خاص نام می برد. گاهی بطور عمومی به خانواده تسلیت گفته شده که معنی آن رابطه فامیلی یا خانوادگی بطور عمومی می تواند باشد.
اطلاعیه ساعت 5 را به عنوان پایان مجلس ذکر کرده. جمعیت تسلیت گویندگان یواش، یواش ردیف های جدیدی در وسط هیئت گشوده اند. تقریبا یک سوم بخش میانی اضافه بر پای دیوارها پر شده. آخوند می آید. چند ثانیه ای مداع یا قاری ساکت شده. آخوند به بالاترین پله منبر عروج می کند. مقدمه چینی و شروع می کند. پس از چند دقیقه از بخش پذیرایی لیوانی آب احتمالا وِلرم برایش می آورند. از سمت چپ در دسترسش قرار می دهند. از بی بی از فرزندان بی بی، از دین و آیین از هر دری می گوید. آنقدر بی ساختار که اگر بخواهم در این نوشته به آن بپردازم منطق این نوشته را هم تحت تاثیر قرار می دهد. جایی به سن و سال بی بی اشاره می کند و 91 سال را ذکر می کند البته نمی دانم منبعش کجاست؟ گاهی با لهجه نیشابوری می گوید، گاهی کتابی و گاهی گویش تهرانی را می آزماید و گاه عربی را اضافه می کند. درجایی برای مسئولان دولتی دعا می کند، اما شرط می گذارد. " مسئولان صادق" مشمول دعای او می شوند. او البته خطیب حاذقی است، مشکل از این نویسنده است. شاید در این محیط و شهر او بهترین باشد، کسی چه می داند!؟. در هر صورت منبر به پایان می رسد و آخوند از مجلس خارج شده در راهرو جایی که کفش ها همه جا را فرش کرده اند؛ با پسر میانی بی بی گفتگو می کند. هرچه گوشهایم را تیز می کنم، محتوای گفتگو را متوجه نمی شوم. حالا آخوند می رود.
میدان باز در اختیار قاری یا همان مداح است. زمان و آدرس و مراسم شب هفت را اعلام می کند. فاتحه را می گویند و همه میهمانان به اطراف دیوارها می روند. وسط مجلس باز می شود. پسر میانی بی بی می گوید: بیایید پشت سر هم به ترتیب سن و قد. نمی دانم موضوع چیست؟ من هم قاطی می شوم علی ا... از پشت در شروع می کنیم. خوش آمدید، زحمت کشیدید. لطف کردید. فرد پشت سری من که از نوه های میانی بی بی است، چنان تند تند می گوید که در نیمه راه، ابتدا خنده ام می گیرد. اما نباید در مجلس رسمی عزا خندید. لبم را گاز می گیرم. در اواخر دور زدن، صدایش چون اره ای است گوشم را می خراشد. اما مجلس رسمی است. دور تشکر و خوش آمد گویی به پایان می رسد. من از تند تند گفتن پشت سری ام یاد گرفته بودم، هر سه یا چهار قدم جمله ای برزبان جاری می کردم. دم در قبل از کفش ها کسی اطلاعیه ها را در سینی می چرخاند و به میهمانان می دهد. این اطلاعیه ها زمان و مکان و جزئیات مراسم شب هفت را ارائه می کند.
با کسانی که سال هاست ندیدمشان احوالپرسی می کنم. دید و بازدید عید یکجگاه. جلو در، در پیاده رو زنی میانسال را می بینم؛ گدایی می کند. قبلا از او پرسیده بودم، گفت اهل زیرکوه قائنات است. گفت شوهرش فوت شده. گفت بچه های قد و نیم قد دارد. هنوز از کنار او دور نشده ام. کسی صدا می کند "دکتر". اما من که سوزن زن هم نیستم، چه رسد به دکتر. از این لقب هم خوشم نمی آید. او اما با دست به شانه من می زند. روبوسی اظهار محبت دوجانبه و دید و بازدید. عید گویی شروع شده، یادت بخیر بی بی. یادت بخیر یکبار هم که شده دید و بازید های عید را یکجا کردی، عمومی شد. درپیاده رو در حال دید و بازدید عید شده ام "سود استفاده از مراسم بی بی". پسرِ بزرگ بی بی در گوشم می گوید ما صاحب عزا هستیم، باید زودتر برویم. نمی دانم چرا؟ اما باشد. جالب است که فکر می کند، می دانم بکجا باید برویم. مقصد را نمی گوید. می رویم. زود می رویم. اما آنجا که رفته ایم، کسی در منزل نیست. زنگ می زنیم. کجایید؟ دم خانه بی بی. ته دلم می گویم دست از سر خانه بی بی بر نمی دارید!. ما هم به در خانه بی بی می رویم. ابتدای خیابان خلوت. اما این بار خلوت نیست. خودمانی ها کنار خیابان هستند. کسانی بداخل می روند و می آیند. تفاوت را و تناقض را ببین. مراسم را نمی گویم. خیابان را می گویم. گل فروشی سر خیابان ماشین هایی را برای عروسی آماده می کند. داماد و اطرافیانش می روند و می آیند. چند قدم بالاتر پسران و دختران و اطرافیان بی بی اکثرشان با چشمانی گریان با هم خدا حافظی می کنند. دور و بری های هرکدام والدین شان را به خانه های شان می برند.
حالا تناقض از خیابان به ذهن من هم سرایت کرده. عروسی بی بی را در ذهن بازسازی می کنم. روزهایی در سال های آخردهه دوم قرن حاضر. باید حدود سال های 1318 یا 1319 بوده باشد. سال های اوج جنگ جهانی. سال های بحران و ناآرامی هایی که از جهان به ایران وارد شده بود. آنها یعنی اطرافیان داماد(منظورم حسن است، همانکه قرار شد با صمیمت به نام کوچک بخوانمش، جوانِ رشید و لاغر اندام؛ شاید کمی حساس این ها را از روی بچه ها و نوه هایش بازسازی می کنم) به واسطه برادرشان محمد شاه خانواده بی بی را شناسایی کرده داد و خواست کرده، مراسم را اجرا کرده و حالا فاصله یا مجالی طولانی برای عروس کشانی دارند. چارواها را آذین بسته اند. تنگ ها (بند زیر پالان چارپا را گویند) سفت شده. قالیچه ها را روی پالان ها کشیده اند و راهی خانه داماد می شوند. ادامه را شما بازسازی کنید؛ فقط اطلاعات تاریخی مربوط به زمان معاصر و از زیست بوم نیشابور می خواهد...
یادش بخیر(بی بی را می گویم) تولد در سال های کودتای سیدضیاء و روی کارآمدن رضا شاه. با همین کلیت چون شناسنامه های قدیمی دقیق نیست. وگرنه در شناسنامه 1/6/1300 ه.ش.درج شده. اما آخوند روی منبر نمی دانم با چه محاسبه ای رقم 91 سال را می گفت. نمی دانم اگر کسی در ملاء عام مادر بزرگ خودش را چند سال بزرگتر قلمداد کند؛ خود مادر بزرگ و پدر بزرگش و خود او چه واکنشی اجتماعی – فرهنگی یا حقوقی و خانوادگی نشان خواهند داد.ازدواج در سال های جنگ جهانی دوم. در سال های ناآرامی. در سال های کشاکش در سال هایی که ایران هرروز به رنگی در می آمد تا بقای کشور تامین شود. و فوت در این سال در انتهای 1388 در سالی که یکی از آخوندها در مجلسی مانند ختم بی بی روی منبر تاکیدش در دعا برای دولتمردان به شرط صداقت است.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام آقا عمران.من به شما نمیگم دکتر چون خوشت نمیاد.همیشه به وبلاگت میام.خدا رحمت کنه خانم عمو کربلایی حسن رو.فرزندی از دیار قلمدانهای مرصع.مجید گاراژیان