۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

(Serge Cleziou) سرژ هستم، به یاد

بنام خدا
درآمد
والدین ما توصیه می کردند که در مراسم ختم و سوم و هفتم نزدیکان و آشناسان شرکت کنیم. وقتی که می پرسیدیم، چرا اینقدر تاکید می کنند؛ می گفتند برای اینکه این رفتار اجتماعی در مورد انها(که والدین ما هستند، خداوند عمر طولانی و ابرومند نسیب شان کند) و والدین شان تکرار شود. منظور مراسم شان پرفروق باشد؛ نه سوت و کور. نوشته های من در این روزها نیز مصداق همان سفارش والدین است(برای مثال نگاه کنید به نشریه باستان شناسی و تاریخ ش.44س. 1387 صص76-98 به یاد آذرنوش). می نویسم تا همکاران و دانشجویانم در مورد من نیز بنویسند. چراکه به عنوان یک باستان شناس در عمل و در میدان و ملموس آموخته ام، که آن واقعیت را گریزی نبوده و نیست؛ پس بهتر است زمینه برسازیم.
بیش از دو هفته بود در پاریس 10 در نانطق در حاشیه شهر پاریس مشغول پژوهش بودم. قبل از رفتن به بلاد فخیمه فرنگ، مکاتبات و هماهنگی باید با تایید نهایی سرژ انجام می شد. چون تنها او بود که موقعیت آموزشی داشت. روز اول سرکار خانم تنبرگ هماهنگی را با کتابخانه و همه بخش ها انجام داد. کلید اطاقی را نیز به من سپرد که دو میز داخل آن بود. خود اطاق اضافه بر تلفن، کامپیوتر و دیگر لوازم ضروری کتابخانه ای غنی در مورد باستان شناسی خاور نزدیک در قفسه های اطرافش بود. قفسه هایی که تا نزدیک سقف پر شده بود از کتاب و مدارک باستان شناسی. گفت این اطاق سرژ است گفته در در اختیار شما قرار دهم و رفت. آن یکی میزکار خانم کازانوا بود که به انجا می آمد. هر روز مشغول بودیم روزی بطور متوسط 30 تا 60 مقاله دانلود می کردیم. کتاب ها را بررسی می کردم و فعالیت هایی که یک پژوهشگر انجام می دهد.
مردی با پیشانی بلند، موهای سفید قد متوسط (تقریبا هم قد من) کاپیشن و شلوار لی با کوله ای چرخدار که دنبال می کشید، وارد شد. موقعیت اطاق در ساختمان بگونه بود که افراد زیای برای سئوال و ادرس اینطور موارد می شدند. فکر کردم سئوالی در مورد جایی ادرسی ... دارد. پشت میز نشسته نگاه می کردم. جلو آمد، کوله اش را به میز تکیه داد و "گفت سرژ هستم". از جا بلند شدم. صمیمانه دستش را فشردم. از پشت میز سرژ کنار آمدم، اما هرچه کردم گفت بکارت ادامه بده و روی یکی از صندلی ها در طرف دیگر میز بساط کرد. نفسی گرفت و سر صحبت را باز کردیم. می دانید دیگه دو باستان شناس که به هم می رسند چه می گویند خاصه از دو نسل دو فرهنگ دو کشور اما تخصص هایی نزدیک داشته باشند(عصر مفرغ و مس- سنگی در شمال شرق ایران). البته آن روز ها من برای متخصص شدن تلاش می کردم.
حدود یک ساعت گفتگویی دقیق داشتیم. تمامش یادم هست. زمان دیگری بحث می کنم. سپس پرسید مشکلی در آنجا و پاریس داریم. در ادامه گفتگوهای تخصصی مان از مدارک تورنگ پرسیدم. واقعا نمی دانستم، اجازه استفاده اش در اختیار اوست، بعدها فهمیدم. دست مرا گرفت به اطاقی در بخش اداری برد. دو خانم محترم کارشناس در آن بخش بودند. مرا به آنها معرفی کرد. یادآور شد که فرانسه زبان نیستم و با من انگلیسی صحبت کنند. خودش از من پوزش خواست و فرانسه با آنها چند دقیقه صحبت کرد. کمی و بطور کلی متوجه می شدم. از اخر انگلیسی هم شرح داد. مضمونش این بود هر مدرک یاد داده های می خواهم در اختیار من قرار دهند. تاکید کرد که من متخصص در مورد منطقه هستم و از عکس گرفتن تا دراختیار داشتن مدارک در اطاق همه گونه اختیاری دارم. در مسیر به من گفت شماره ها را بدهم آنها جعبه های مدارک را می آورند. هر روز این کار را می کردم. کاری به کارهایم اضافه شد. در اطاق قفسه ها را معرفی کرد و یادآور شد اجازه استفاده از همه آنچه در آنجا هست را دارم.
یادم نمی رود، وقتی می خواست برود، شماره منزلش را داد و تاکید کرد، اگر کاری داشتم زنگ بزنم. چنین ادامه داد کمی مریضم، شیمی درمانی می کنم و گاهی سرفه امانم نمی دهد در این موارد مطلع باش. منظور گاهی نمی تواند صحبت کند.
هنوز که هنوز است آن صدایش که گفت "سرژ هستم" در حافظه شنیداری ام باقی است. من تنها دو بار و هر بار حدود یک و نیم ساعت او را دیدم اما از او بسیار آموختم. بویژه رفتار صمیمی، دست دل باز بودن از نظر علمی، روحیه قوی، شادابی و سرزندگی. او واقعا استوانۀ استوار مطالعات باستان شناسی خاور نزدیک در فرانسه و اروپا بود.
هفته ای پیش مطلع شدم فوریه 2009 دار فانی را وداع گفته است. وظیفه علمی واخلاقی خود دیدم از او یاد کنم. من البته خود را مدیون الطاف او می دانم. روحش شاد و مشی استادانه اش پر رهرو باد.
می توانید مطلبی مختصر در باره او در صفحه باستان شناسی سایت :anthropology.ir به قلم کورش محمد خانی بخوانید.
عمران گاراژیان

هیچ نظری موجود نیست: