۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

نقش هایی که تکرار می شوند، معناهایی که می میرند

با سلام

از راه نسبتا دوری امده است. سلام و عیلک وارد می شود. نقش مایه ها را گردآوری کرده. از روی فرشینه های خراسان شمالی. تک تک روی هم چیده. نگاه می کنم. کافی است چیزی بپرسم. شرح می دهد. به نظرم شرحی بیطرف. با بیان مشکلات در کاری که روبه اتمام است. دارم تلاش می کنم درباره اصالت آن نقش ها مبناهایی استخراج کنم اما فی البداهه چقدر سخت است. مواردی به نظر می رسد. شتر همانکه دوکوهانه است بومی این بوم است. پس واقعیت هایی که بومی این بومند می توانند اصالت را نشانی باشند. انسان ها اقوام مهاجر که به این منطقه امده اند. با خود مضامینی را اورده اند. اما اگر بومی محل زندگی قبلی شان باشند در این معناهایشان احتمالا دیر نخواهد پایید و ... اما در اخر گفتگو تازه متوجه می شوم نقش هایی که تکرار می شوند. چرا ینها را در نظر نگرفته ایم.
صبح در گرگ و میش صبح در گرگ و میش خواب و بیداری. قرار است برای ورزش بروم. ورزش تکرار می شود نقش هایی که تکرار می شوند. تکراری خطی شاید یعنی تکراری در زمان ایا می تواند معنای برای معناهای گم شده باشد. تکرار خطی نقش تکرار خطی در زمان خیلی خیال بافی است اما بزور می تواند معنایی را نشانه رود... تمام تلاشم این بود که رویکرد پژوهشگر اضافه بر برداشتی خطی از زمان و تاریخ بسوی برداشتی کلی و بدون زمان از انسان و فرهنگ انسان سوق داد شود. به انسان و محدودیت های تکنیکی اش. به بوم ها ارجاع دادم. به مهاجرت انسان ها به عاملیت انسان ها نپرداختیم. اما سئوال چگونه می شود هم انسان را در نظر بگیریم و هم زمان را ترکیبی از هر دو. انسان در هر زمان مد نظر من نیست چون گیر می افتیم. انسان با اقتضاهای انسانی اش مثل سطح تکنولوژی در هر زمان. انسان و محدودیت هایش. انسان و شباهت هایش که نقش های مشابه را ممکن است پدید اورد. انسان و معناهایی که تکرار می کند در زمان و مکان بازهم شباهت ها را پدید می اورد.
تصویر را اضافه کردم بعنوان مثالی برای نقشی که تکار می شود اما خطی هم هست هم نیست و انسانی که مهاجرت تصویر: نقشی از سفال های جنوب غرب ایران که در خانه همدان به تصویر کشیده بودیم. با رفتن از انجا برآن خانه ماند.کرده و تصویر را باخودش نیاورد چون تصاویر و نقش مایه بر معماری غیر قابل حمل بود. اما یادمان نرود او می تواند تصویر را در بوم جدید بازتولید کند....
این متن فی بداهه بازهم آن پژوهشگر را سر در گم تر خواهد کرد. اما سردر گم شدن بهتر از زود به نتیجه رسیدن است باور کنید. چون بزودی راهش را خودش پیدا خواهد کرد

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

کارشناسی ارشد

با سلام و احترام
با هدف انجام تجزیه تحلیلی کاربردی دانشجویان محترمی که مایل هستند نوع مقطع تحصیلی(پیوسته ناپیوسته) و درصدهایشان را به اضافه محل تحصیل به ادرس اینجانب ارسال فرمایند:
garazhian@gmail.com
این یک پژوهش و تجزیه تحلیل داده ها برای شما و دوستانتان در راستای مطالعه آموزش باستان شناسی است. مطمئن باشید که اطلاعات شما محفوظ و بدون نام و تنها در تجزیه تحلیل کاربردی استفاده خواهد شد. چنانچه دو یا چند سال در آزمون شرکت نموده اید به تفکیک سال ها اطلاعات را ارائه فرمایید.
با احترام
عمران گاراژیان

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

شرحی بر آن شعر، که پر بیننده ترین روز وبلاگ مرا رقم زد: می نویسم پس هستم(پیام قبلی

بنام خدا
بچه ها بنویسید... آنچه تکرار می شود، چیزی است که از تکرار آن در واقعیت گریزان بوده ام. به نظر من برداشت متکثر دانشجویان متناسب با تکثر آنها بهتر از دیکته کردن است. چون در دانش های انسانی چارچوب جزمی نداریم؛ مگر آن چارچوب خود نسبی اندیشی را تکثیر کند. به نظرم در کلاس ها نیز عملی و نظری این موضوع را نشان داده ام.
"افق ناپیدا" و "بی نهایت در دشت راه هایی پیداست". اشاره به تاثیرهایی دارد که من از اساتیدم گرفته ام. به زبان ساده نقد بنده بر آنهاست. یکی از آن بزرگان در مباحثی طولانی در مقطع دکتری تخصصی به من نشان داد که افق نگاهش محدود و بسته است. و من بر خلاف او این مصرع را گنجانده و باور دارم. یکی دیگر از آنها باستان شناسی را " راهی واحد" معرفی می کرد. به نظر من متکثر است، باستان شناسی راه هایی متکثر است.
همان بزرگواری که افق نگاهش بسته بود "اصول موضوعه" یعنی اصول وضع شده داشت و انها را یقین می پنداشت. درباره این اصول در خطابه لااقل شک روا نمی داشت و من البته با او مخالف بودم و تصور می کنم در مسائل انسانی همه اصلی را باید در بوته شک و نقد آزمود و سپس پذیرفت و بکار بست.
اکثر استادان بزرگواری که به ما باستان شناسی می آموختند؛ در آموزش انسان و انسانیت را مطرح نمی کردند. انسان های بزرگی بودند اما دید انسان شناختی نداشتند، بیشتر آنچه به ما آموزش می دادند و ارث انسان می دانستند مواد فرهنگی بود. طبقه بندی بود، دوره ها بود، گاهنگاری بود و به نظر من این پایه است یعنی لازم است اما کافی نیست. ما باستان شناسان باید عملا انسانیت را آموزش دهیم. اخلاق را ترویج کنیم. این البته ایده ال است اما نظر من است.
" ابتدا ناپیدا" بودن انسان را برای این اضافه کرده ام که در کلاس های مبانی تطور تجربه من نشان داده که به سبب بافتار اسطوره ای و دینی جامعه ما خلقت را ابتدا به ساکن می دانیم اما واقع امر خودِ پیدایی انسان فرآیندی طولانی و تا حدود زیادی از نظر من ناشناخته دارد. ابتدا ناپیداست. نمی توانیم با به عرصه آوردن "آدم و حوا" که در جای خود البته محترمند صورت مسئله را پاک کنیم.
"و در این بین در این بازۀ کم"... ما باستان شناسان به نظر من از یاد می بریم که فرصت و مدت کوتاهی زنده هستیم و این شاید به سبب مطالعه فرآیند های فرهنگی بلند مدت است. شاید هم نتیجه عادی شدن مرگ در نظر ماهایی است که مرده ریگ گذشته را جابجا می کنیم و با مرگ بطور جاری سروکار داریم مانند مرده شویی که از مرده نمی ترسد. در نتیجه از یاد می بریم که زمان زندگی ما کوتاه است.مثلا به انتشار گزارش کار هایمان فکر نمی کنیم. چون فکر می کنیم تا ابد هستیم. در واقع چنین نیست، باور کنید.
در باستان شناسی سنتی و در باستان شناسی میدانی تا حدود زیادی ما نشان را با نشانه گذار اشتباه می گیریم. فقط درباره نشانه ها بحث می کنیم و یادمان می رود که دانش ما به واسطه نشانه ها در پی حصول شناخت در مورد نشانه گذار است. در معدود بازسازی هایمان خودمان بجای انسانی که مطالعه می کنیم می گذاریم و بازسازی را انجام می دهیم، بازسازی تخیلی. برای مطالعه باستان شناسانه به نظرم حتما باید بتوانیم مشاهده گری کنیم. بازسازی هایی مبتنی بر الگوهای حاصل از مشاهده ارائه دهیم نه اینکه تجربیات را بسوی شخصی شدن پیش ببریم. برعکس تجربه را با دید انسانی لازم است بسوی عمومیت پذیری سوق دهیم. مرده بودن گذشته که فرامدرن ها برآن تاکید می کنند به نظرم تاکید بر این است که در بافتار مرده نمی توانیم خود را اضافه و بازیگری کنیم و بازسازی ارائه کنیم؛ بلکه باید مشاهده گری کنیم. مشاهده گری با دیدی از منظری انسانی.از منظری کلی و...
به امید روزی که دانشجویانم در مورد درس های من بنویسند یادشان نرود" ما امتداد همیم"

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

به دانشجویانم از سردلتنگی

می نویسم پس هستم
بچه ها بنویسید، جزوۀ من اینهاست:
گر نگاهی دارید، خود افق ناپیداست.
باز با اوج و فرود؛
بی نهایت در دشت راه هایی پیداست.
بچه ها بنویسید، جزوۀ من اینهاست:
دانش و دانستن، پرسش و پویایی؛
وبه هر اصل یقین شک کردن؛
و تلاشی سنگین و دوباره دیدن.
اصل را ارزیدن و به رویش چیدن؛
استخوان بندی دانستن را.
بچه ها بنویسید، جزوۀ من اینهاست:
ارث هر انسانی، خود انسانیت است.
و فرآیند وجود " ابتدا ناپیداست"!
انتها تا فرداست؛
و در این بین در این بازۀ کم، جای ماها اینجاست.
جای ماها اینجاست.
بچه ها بنویسید، جزوۀ من اینهاست:
استخوان انسان نیست، جای پایی در سنگ و سفالی هرچند، پرِ از نقش و نگار؛
و نشان ها بسیار، باشد اینها ابزار.
ما بدان می سازیم، همه انسانیتِ انسان را.
بچه ها بنویسید، جزوۀ من اینهاست:
که گذشته مرده است، مرده و افسرده است.
زندگی پیدا نیست، شور و هم غوغا نیست.
زندگانی اینجاست، بین ماها و شماست.
زندگانی اینجاست بین ماها و شماست.
ع.گ.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

احساسی از بودن و شاید انسان بودن

به نام او
شده تا حالا خیلی چرک و چَپُل باشید؛ دوش که گرفته باشید، احساسی از انسان بودن دست داده باشد. حالا همین احساس را با ضریبی از ده در نظر بگیرید. همدان را که ترک می کردم، چنین احساسی داشتم. دقیقا در خروجی شهر در اتومبیل قرضی که رانندگی می کردم این آهنگ پخش می شد: رودخانه مسکوا را تعقیب کن بطرف پارک گُرکی. به وزش بادی از تغییرات گوش فرابده. یک شب تابستانی در ماه اگوست (مرداد ماه). در حالیکه سربازها دارن رد می شوند.... مرا ببر به آن لحظه جادویی تغییرات در یک شب درخشان ....
به عنوان یک باستان شناسی تاریخی- فرهنگی خود را مطالعه کننده تغییرات فرهنگی می دانستم. اما چه فایده اکنون که در بطن تغییرات آنها را می چشیدم و برگ برگ ورق می زدم، بازیگری می کردم و تماشاچیانی داشتم، اکنون و به موقع نمی توانستم آنها را تحلیل کنم. چراکه اموخته بودم همیشه با گذشت زمان برسم. من تغییرات را با مرده ریگی از آن تغییرات می شناختم نه با خود تغییرات. نهایت دانش من به عنوان باستان شناس تاریخی- فرهنگی توصیف داده ها و برساختن هویت بود. هویتی سفارش داده شده این خوب بود اما اکنون بدرد من نمی خورد. من چیزی می خواستم که در زندگی ام بکارم اید وگرنه در مردگی و بر مرده ریگ ها لااقل مرا بکار نمی آمد. اندکی فراتر نهادم، منظرگاهم را می گویم. پنجره ای که از بالا می نگریست. خود را یکی از انسان ها قلمداد کردم. احساسی از زنده بودن، احساسی از زنده بودن. احساسی از بروز بودن و موثر بودن داشتم. پای در رکاب نهادم و به رفتن ادامه دادم. یاد بخشی از شعر شاملو افتادم" من و تو ای قلب در به در انسان را رعایت کردیم" وهمچنان داشتم دور می شدم. از همدان دور می شدم شهری که سالی چند در آن به آموزش جوانان مشتاق یا مشتاق شده پرداخته بودم.
موسیقی تکرار می شد: مرا ببر به آن لحظه جادویی تغییرات در یک شب در خشان...
یاد مکالمه ام با ریاست دانشگاه افتادم. جملات اولم را چنین شروع کردم" من اشتباه کردم" من اشتباه گرفتم" اینجا را با دانشگاه های بزرگ دنیا اشتباه گرفتم. این اشتباه من بود" به نظرم گرچه از سیمایشان فهمیده نمی شد اما تعجب کرده بودند. حالا آن مکالمه را مرور می کنم. اندک زمانی از آن گفتگو گذشته. می توانم با فاصله در مورد آن تامل کرده و نظری داشته باشم. از اعتراف به اشتباه اِبایی ندارم اما اگر به زمانی در گذشته بازگردم. باز هم آن اشتباه ها را تکرار خواهم. اکنون می گویم اگر صدبار به گذشته برگردم بازهم با دانشگاهی در مرکزی رتبه چهارم و پنجم در کشور ایران چنان پیشنهاد می دهم که گویی از دانشگاه های رتبه اول است. و حتما پای پیشنهادم خواهم ایستاد، نمی توانم بپذیرم که ایندگان به رخوت و تنبلی یا کم کاری و کم فروشی از من بیچاره یاد کنند. موسیقی تکرار می شد: مرا ببر به آن لحظه جادویی تغییرات در یک شب در خشان... و من با خودم تکرار می کردم تغییرات عوامل انسانی می خواهد. عوامل اقدام کننده، عوامل پیشنهاد دهنده و عوامل تاوان بجان خریددننده...
احساس و عقل چنانکه سنت گرایان می گویند و می نویسند رو به روی هم قرار نگرفته بودند. آن دو همراه شده بودند. همدیگر را بررسی ارزیابی و تایید می کردند. آن هم در لحظه های جادویی از تغییرات. آرام شدم شدم چون این ایده به ذهنم رسید من دارم تاوان می دهم. تاوان اشتباهات خود را. تاوان اشتباه گرفتن دانشگاه بوعلی با دانشگاه های عالی و متوسط به بالای دنیا. تاکید می کنم اگر صدبار دیگر در موقعیت های مشابه قرار گیرم همین اشتباه ها را تکرار می کنم. چون احساس عقل در یک موضع قرار گرفته اند و همدیگر را تایید می کنند و ده ها چون دیگر ...
طی ماه گذشته میلادی در همایشی شرکت کرده بودم. در کنکره ای که موزه بریتانیا و یکی از دانشکده های مطرح باستان شناسی دنیا یعنی University college of London آن را برگزار می کردند. ساختار آن همایش یعنی بخش هایش، نسبت بخش هایش، عوامل دخیل در آن یعنی دانشجویان که همه بخش ها را اداره می کردند. کارگاه ها و بخش ها مانند همایشی بود که ما برگزار کرده بودیم. در مقیاسی بزرگتر شاید 50% گسترده تر. تازه تفاوت داشت چون آن همایشی دوره ای بود که سالانه در یکی از کشورها برگزار می شد. اما تمام ساختار و شکل کلی همایش را بنده پیشنهاد کرده بودم و طی جلسات متعدد از آن دفاع کرده بودم. می توانم بگویم روحیه گرفتم. کمی روحیه گرفتم. اما سعی کردم خودم را گم نکنم. چون به نتایج فکر کردم. به همگرایی ها و تبادل نظرها در آن همایش و عوامل دخیل در آن و ده ها چون دیگر. من داشتم همدان را ترک می کردم و خوشبینانه ترین برداشت که تکثیر می شود این است که این رفتن از نتایج همایش است. پس تنها عوامل کافی نیست بلکه بافتار هم مهم است. خوب از واقعیت نمی توان گذشت. دانشجویان به عنوان عوامل اجرایی دخیل بسیار خوب عمل کردند. سازماندهی هم خوب بود. نتایج هم عالی بود البته نه برای همگان و نه برای باستان شناسی ایران بطور کلی بلکه ... کاشکی می شد مشکلات ساختاری و مشکلات بافتاری را رفع کنیم. کاشکی همه عوامل دخیل مانند دانشجویان عالی عمل کرده بودند. اما کاشکی فایده ای ندارد. چنین نشد. ما داشتیم به، موسیقی تکرار می شد: مرا ببر به آن لحظه جادویی تغییرات در یک شب در خشان... نزدیک می شدیم. اما چنین نشد. شاید به این سبب که نمی توان راه صد ساله را یک شبه رفت. همین...
بدرود

شهرمن؟! بغداد و روم و شام نیست شهر من انجاست کان را نام نیست

قرار
رویدادها را از اول به اخر شرح می دهم:
صبح قبل از ساعت هشت برای گرفتن نان می زنم بیرون. آدرس نانوایی سنگک را از چند نفر می پرسم. اخرش در کوچه ای پیدایش می کنم. چند خانم پا به سال با لهجه غلیظ صحبت می کنند. شاید باورتان نشود تقریبا 30% کلاماتشان را نمی فهمم. تعارف می کنند. اقای حدود پنجاه ساله ای نان می گیرد و می رود. اقای که پست سر من بود می خواهد بگیرد که اعتراض می کنم. نوبت من بوده. او می گوید که عجله ای ندارد. باشد من بگیرم. شرح می دهد که در صف دوتایی ایستاده بوده. در هر صورت نان را می گیرم. اضافه بر سه تا تگه ای نیز شاطر می گذارد. منظور پول خُرد است. دقیقا نمی توانم ارتباط برقرار کنم. نان را می گیرم و می روم. سه نان و یک سوم نان شد 400 تومان شما حساب کنید هر نان چند است.
در راه کوتاه رسیدن به خانه که تقریبا معادل راه خانه قبلی ام تا نانوایی در همدان است. کسی را نمی بینم. نگهبان درب پشتی دانشکده ای نیست. که بلند می شد و هرچه تعارف کرده بودم تکه ای نان نمی گرفت. شاید هم تعجب می کرد. دانشجویان که از خوابگاهشان بیرون امده بودند و بعضی شان مرا می شناختند. دانشجویانی که به دانشکده می رفتند. در اطراف کسی دیده نمی شود. فقط ماشین هایی که تند و خشن می روند و هنگامی که بعضی شان را چپ چپ نگاه می کنی با کج کردن گردن معذرت می خواهند و می روند. به نظر من دردناک است در اینجا نه هم صحبتی است. نه کلاسی برای اینکه همه صحبت هایت را برای دانشجویان به ایما و اشاره و کنایه بیان کنی. نه حتی نگهبان دانشگاهی که هر چند دورا دور بشناسدت و صمیمانه از جا بلند شده و لبخند بزند. حتی جایی برای یک اعتراض خنده دار در صف نانوایی نیست تا چه رسد به اعتراض های دیگر. آیا ما زنده ایم آیا اینجا واقعا زادگاه من است؟. ایا من به خواست خود اینجا امده ام؟. ایا زادگاه معنی دارد. اگر دارد حتما معانی جدیدی است که من انها را نمی دانم و تجربه نکرده ام. کاشکی می توانستم متعصب وطن پرست باشم. کاشکی اینجا مرکز زمین بود. کاشکی بر تعارف در صف نانوایی صدها افزوده بودم و با آب و تاب برای شما می نوشتم. کاشکی کمی احساس تناسب با این محیط را داشتم تا الکی به آن گیر ندهم. دوستی در راه سفر جمله ای در همین ارتباط می گفت. ته پاراگراف بعدی نقل می کنم.همایش یکروزه در نوشهر برپاست. اول صبح با دوستی می رویم تا به قول خودش، چند اِفکت روی ارائه اش اضافه کنیم. مراسم رسمی اغاز شده، نیم ساعتی هم گذشته وارد می شویم. سالن پر است. دانشجویان در ته سالن سرپا ایستاده اند. چند نفر از انها تاکید می کنند که در جاهایی که خالی کرده اند بنشینم. اما چرا من بنشینم و انها سرپا باشند؟. چرا آن بنده خدا برخیزد که من بنشینم. برایم جا نمی افتد. اما چندین بار اصرار موجب می شود که در جایی در میان سالن بنشینم. مجری و فرماندار داد سخن می دهند. گاهی کنایت می گویند و گاه چند بار مفهوم یکسانی را تکرار می کنند. دلم برای برگزار کنندگان می سوزد چون انها هم مثل من ناگزیر بوده اند. ناگزیر از اینکه این سخنرانی ها را بگنجانند. احتمالا چنین است. نشست دوم یا همان نشست علمی اغاز می شود. حامد سخن می گوید در باره مطالعات پارینه سنگی در البرز. اما افسوس به او نگفته اند که تایمر جلسه را در نظر داشته باشد. به جمع بندی اخر رسیده اعلام می شود وقت او تمام است و او با خشوع بخش اصلی را برای گفتگو در بیرون می گذارد و صحنه را ترک می کند. سخنران دوم کوروش است. او درباره استقرار های نوسنگی در گرانه های جنوب و حنوب شرقی دریای مازندران سخن می گوید. تمرکز می کنم بیش از 80% مطالبی که ارائه می کند جدید جدید است. داغ داغ مانند نان سنگکی که صبح خریده بودم. حسن فاضلی نرم افزاری را معرفی می کند. عنوانش این است: Integrated Archaeological Data Bass IADB همچنین وب سایتی را معرفی می کند:
http://www.getfreepox.com امیدوارم با عجله نوشته بودم اشتباه نشده باشد. و نشست اول تمام می شود. پربار بود. خوب بود عالی بود اما افسوس برای رسیدن به آن باید چند ساعت مقدمه ناگزیر را می نشستی.
آن دوست می گفت خیلی با خودم فکر می کنم و از خودم می پرسم چرا من باید در اینجا بدنیا بیایم. در این کشور؟ واقعا چرا...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

در شمال شرق

با سلام و درود
من که چند روزی است از غرب ایران (کوچانده شده ام) و در شرق شمالی استقرار فصلی دارم. چند روزی است که در بین دانشجویان باستان شناسی شمال شرق ایران روزگار سپری می کنم. به دعوت مسئول پایگاه و موزه فضای باز گوهر تپه (علی ماهفروزی) به آن پایگاه امده ام. سه شنبه صبح از تهران عازم شدم. حدود ظهر در نزدیکی بهشهر بسوی گرگان رفتیم. در مجتمعی بنام گلستان در بین دانشجویان باستان شناسی بودیم. سخنرانی من در مورد شرق شمالی ایران بود. و در شمال شرق آن را رائه کردم. گفتگو و پرسش پاسخ صمیمی . دانشجویان انجا نیز مانند همه دانشجویان ایران زمین و حتی زمین. صمیمی و پرشور بودند. فضایی صمیمی و گفتگوی علمی برای کسانیکه رو به آینده دارند و امید اینده هستند همیشه خاطره انگیز است. شور و شوقی که انسان را به شور و شوق می اندازد.
روز چهارشنبه پس از یک جلسه سنگین کاری با همکاران در پایگاه گوهر تپه. بعد از ظهر را بازهم میزبان دانشجویان شمال شرق ایران بودیم. یا بهتر است بگویم پایگاه گوهر تپه بود و ما نیز هم. نسل نو نسل پرشور، نسل زندگی نسل تداوم وتلاش. برای من این جلسات بسیار اموزنده بود. اکنون چند نکته از روی یاد داشتم را برای شما می نویسم. باشد تا با هم در تجربه هایمان شریک شویم:
پس از سخنرانی همکار گرامی کوروش روستایی در مورد استقرارهای نوسنگی در جنوب و جنوب شرق دریای مازندران دانشجوی محترمی که قبلا او را در نیشابور دیده بودم در مورد پراکندکی استقرار های نوسنگی در شمال شرق و شرق شمالی پرسید. در نقشه های کوروش تراکم استقرارها در دشت گرگان نشان داده شده بود. در شمال مرکزی ایران یعنی اطراف شاهرود و دامغان نیز پراکندگی استقرار های نوسنگی نشان داده شده بود. و در جنوب غرب ترکمنستان جایی که من به قصد آن را شرق شمالی فلات ایران می خوانم. سئوال در مورد پراکندگی بود اما آنچه من از آن گفتگو اموختم پارادوکس پراکندگی بود. استقرار های نوسنگی نشان داده شده در طیفی از دشت های پست در شمال البرز. دشت های حاشیه کویر های مرکزی ایران داخلی جنوب البرز را نشان می داد. دشت های میانکوهی تعداد کمی استقرار را نشان داده بود مانند قلعه خان . اما انچه پاردوکس داشت این بود که براساس پراکندگی نمی توانستم الگوی پراکندگی معنی داری برای زیست بوم هایی که استقرار های نوسنگی در آن ارائه کنیم. نتیجه واقعا پژوهش ها در ابتدای راه هستند و لازم است در مورد آن تامل کنیم. بررسی ا را ادامه دهیم و اطلاعاتمان را باهم شریک شویم تا بتوانیم تصویری واقعی تر از منطقه و پراکندگی استقرار های نوسنگی ارائه دهند. پیشنهاد از دانشجویان باستان شناسی خواهش می کنم اگر به داده ای برخوردند لطفا اطلاعات آن را در جایی مثل وب نوشته یا مجلات دانشجویی حتی گروه باستان شناسی ایران ارائه کنند تا فتح بابی شده باشد. قطره قطره جمع گردیم و وانگی دریا شویم..
دانشجوی محترمی دیگری در مورد کوچ نشینی در مناطق کوهستانی البرز پرسید. شاید منظورش دقیقا استقرار های فصلی بود. و می دانیم این دو با هم تفاوت اساسی دارد. به نظر اینجانب نه در اوایل نوسنگی بلکه در اواخر نوسنگی شیوه های معیشت و سکونت در سرزمین های مرتفع شمال شرق و شرق شمالی ایران به سوی غیر یکجانشینی و احتمالا غلبه دامپروری و کاهش سهم کشاورزی پیش رفته است. داده ها را از لایه های بیست و پنج و شش در قلعه خان ارائه می کنم.
کاشکی در مورد فرهنگ کلتیمینار هم یا سئوالی شده بود یا بحث می کردیم. این نام فرهنگی در کویرهای شرقی آسیای مرکزی است فرهنگی نوسنگی ؟ که در بعضی مناطق تا هزار رو دویست پیش از میلاد تداوم داشته. منظورم دقیقا این است که فرهنگ های نوسنگی شمال شرق و شرق شمالی پیوستگی خاورمیانه یا بهتر است بگویم خاور نزدیکی دارد.
تا فرصتی دیگر برای ادامه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

سروده ای از یاد رفته

بنام خدا
بافتار: در پاریس مدت کوتاهی در فرصت مطالعاتی بودیم. کیان را یک روز من و یک روز همسرم نگه می داشت. روزی که درباره آن نوشته ام او دقیقا سه سال و پنج روز داشت. این متن را بعد از ظهری ابری و دلگیر پس از یک روز که او را نگه داشته بودم نوشته ام: این برگه را در بین وسایل هنگام اساسی کشی در این روزها یافته ام. شاید کمی به این روز ها شبیه باشد. این روزها یا من کیان هستم یا کسانی که در بافتارما خود را همه کاره می دانند اما در واقع هیچ کاره اند ابزاری در دست ساختار قدرت. همین...
مرا دریاب در اوج گرانسنگی
گرانسنگی ز روزی سخت
روزی پر از آشوب و از اماج
آماجِ حرکت های سرگردان و آواهای بی پایان
که تکراری عبث را از تداوم ارمغان دارند!
زمان دارند، مکان دارند؛ زمین و اسمان دارند.
مرا دریاب و باور کن که دیگر طاقتم طاق است و
اوج خستگی و یاس، چون بادی کویرافزا به هرجای وجودم می رساند پا.
مرا دریاب و خشمم را تحمل کن
مرا دریاب و یاسم را تامل کن
مرا دریاب در این لحظه در اینجا
مرور زندگی باشد، مروز خستگی باشد!
مرور خاطراتِ تلخ را بگذار، مروز گفته های قبل را بگذار
کنون، اکنون، همین حالا به تلخی می گراید، زندگی ما را!
بیا دریاب و شیرین کن، بیا دریاب و رنگین کن، سیاهی را.
بیا دستم بگیر از اوج خشم و یاس، به نرمی سوی زندگی بکشان
بیا بذر امیدی در سرا بفشان
مرا دریاب در این لحظه در اینجا، تداوم را تحمل کن.
مرادریاب...
پاریس شانزده خرداد 1386
دانشجوی از من می پرسید چگونه تحمل می کنم، می گذرم. اینگونه که نسبت به آن سال ها و رفتار انعکاسی پسر سه ساله ام چندین سال تجربه کسب کرده ام. رفتار های انعکاسی را فقط باید تحمل کرد نه پاسخ داد.
بدرود

بعد از ظهر در بافتار

به نام بخشنده مهربان
صبح که می رفتم به نگهبان گفتم مراحل تسویه حساب را بپرسد چون رفتنی هستیم. ظهر برگشته ام با عجله به خانه رفته در چند دقیقه نهار خورده باز می گردم. نگهبان و باغبان کم بینای مجموعه تا مرا می بییند بلند می شوند. جلو می روم. باغبان تاسف می خورد. برای دانشگاه متاسف است. می پرسم چرا چنین می گوید. او جواب می دهد چون دانشگاه کسانی چون شما و خانم دکتر را از دست می دهد. تعجب کرده ام کاملا تعجب کرده ام من اصلا فکر نمی کردم او ما را بشناسد. ادامه می دهد چرا می خواهید بروید. می گویم دانیاست گفته شده به زادگاهمان می رویم. بازهم اظهار تاسف می کند همچنان در حال تعجب هستم. با عجله خدا خافظی کرده برای ارائه سخنرانی های دانشجویان کارشناسی ارشد برای درس روش کاوش می روم.
در بین سخنرانی ها برای گرفتن اب می ایم. با عجله بطرف بوفه می روم. دانشجویی که نمی شناسم جلو می اید سلام می کند پاسخ می گویم و می روم. بوفه بسته است برمی گردم. همان دانشجو جلو می آید می گوید که مرا نمی شناخته با من هم هیچ درسی نداشته اما ماجرای رفتن مارا از دیگر دانشجویان شنیده. او هم اظهار تاسف می کند و چنین ادامه می دهد. اوضاع چنین نمی ماند. هرجا که هستید موفق باشید. با این مضمون ادامه می دهد که جای دیگری هم هست و... متوجه نمی شوم نمی دانم چه شنیده نمی دانم از که شنیده او را چنان که خودش گفت اصلا نمی شنایم. اما به گرمی اظهار لطفش را جواب می دهم. حالا بوفه هم باز شده یکی از دانشجویانم مرا صدا می کند و آب گرفته به جلسه بر می گردم.
چنین است رسم سرای درشت گهی پشت بر زین و گه زین به پشت

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

از عنوان یکی از دانشجویانم یاد گرفتم

به همراهانم
وقتی به چهره های شما می نگریستم
گذشته خود را در آن چهره ها می دیدم
آیینه را در آیینه می دیدم
و خودم در این سو ایینه می شدم
آیینه ای در مقابل آیینه ها
و بر ساختن ابدیتی دیرپا
ما امتداد همیم در امتداد زمان
ما امتداد همیم درامتداد زمان

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

یک سیزدهم نه فروردین بلکه اردیبهشت

روزی که آینده معلوم می شود، سعد بوده یا نحس!
مکان شهر همدان، دانشگاه بوعلی دانشکده هنر و معماری. لااقل برای من یک روز ماندنی.
توصیف داده ها: صبح دوش گرفتم. خستگی راه را از تن بدر کردم. راهی طولانی به مقصدی که حالا دیگر مقصد و مقصود من نیست. اینجا و این بار جایی که دور می زنم و برخواهم گشت. می توان گفت البته از نیمه راه. از نیمه راه آموزش باستان شناسی برای جوانانی که امید و دلگرمی من و آینده اند. شاید نه نیمه، بلکه آغاز راه. جایی در شروع و در ابتدای راه بودم. اما گسسته شد این ارتباط ما با نسلی از شما...
چندین کتاب که ماه ها پیش از کتابخانه گرفته بودم زیر بقل زده ام. کیفی سیاه بردوش دارم که در آن دو کتاب دیگر و لیست دانشجویان است. لیست هایی که دیگر حضور و غیاب نمی شوند؛ کاغذ یک رو شده اند. برای چرک نویس بکار می آیند. در باغ پشت ساختمان پس از سلام و احوالپرسی با نگهبان ادامه می دهم. برخلاف همیشه از پیمودن راهی در زیر زمین(پارکینگ) ساختمان مشهور به X نمی گذرم. از کنار ساختمانی می روم که اکنون خوابگاه است. ساختمانی که گوشه اش به خیابان نزدیک می شود: یعنی قبل از خیابان ساخته شده! از پله ها بالا می روم. پیش بینی همه چیزی را کرده ام. منظورم دقیقا این است که ممکن است کتیبه ای مبنی بر جلوگیری از ورود من در اختیار ماموران معذور باشد. اما نه این توهمی بیش نیست. پس از ورود به هشتی گونه ای بزرگ، که هرمی بر فراز دارد. دانشجویی به استقبال من می آید. احوال و سئوال باگرمی و صمیمیت و گامزنان پیش می رویم. در راهروهایی که می چرخند.ما هم ناگزیر می چرخیم. ناگزیر می چرخیم یادتان نرود!! آموزش بسته است اما دستشویی ها باز هستند. و...
بازهم می چرخیم. فضایی باز پیش روست. جایی که سه فرورفتگی گنبد گونه در سقف دارد. جاییکه در گوشه آن روبروی اطاق ریاست و معاونت این جمله به خط میخی و فارسی امروزی نوشته شده است: اهورا مزدا این سرزمین را از خشک سالی، دشمن و دروغ حفظ کند. واقعا حفظ کند. شش هفت نفر از دانشجویان بر صندلی و بخشی از بنا، باغچه هایی در داخل بنا زیر سقف نشسته اند. تا مرا می بینند همراه با هم بلند می شوند. از انها می پرسم مگر اموزش سربازی دیده اند که چنین هماهنگ رژه گونه بلند می شوند. گفتگو و احوالپرسی مختصر اما صمیمی. مختصر اما عمیق. به کتابخانه می روم و در راه دانشجویان تکی یا چندتا احوالپرسی خوش آمدگویی. اکنون گویی دیگر نه انها دانشجوی من هستند و نه من استاد کلاسشان. جای خرسندی است که در بافتار جدید دوست هستیم. دوستانی با طیفی متکثر از صمیمت. با طیفی متکثر از خاطرات. با طیف متکثر از شناخت های چند لایه. با طیفی متکثر از فرهنگ ها و زیست بوم های نزدیک دور. با طیفی متکثر از ...
کتاب ها را تحویل داده و آخرین جمله این است. جمله ای سئوالی: بی حساب شدیم؟ پاسخ: بله بی حساب. از کتابخانه بیرون می آیم. دانشجویان همراهی ام می کنند. یکی از انها از من معذرت می خواهد برای اینکه دیر مرا شناخته اما متوجه نمی شوم اینکه معذرت خواهی ندارد. گاهی شناخت ها دیر حاصل می شوند اما عمیق هستند و دیر هم می پایند. بصورتی که فاصه های فیزیکی حذفشان نمی کند. یادتان نرود فاصله ها حتی کمرنگشان نمی کند. گاهی شناخت ها زود حاصل می شوند و زود هم گل می کنند و در آینده ای نزدیک به سردی می گرایند. در راه با دانشجویان در مورد مراسم صحبت می کنم. راضی نیستم اصلا راضی نیستم که کمترین مشکلی پیش اید. یادتان نرود. تکرار می کنم: یادتان نرود. فایده ای ندارد، گویا این درس را اموخته اند. خوب هم اموخته اند که برای بودن باید ایستاد. باید گاهی خطر کرد. گرچه خطر همیشه هست. دم دست، بیخ گوش، ارزان و رایگان این یکی را به وفور داریم. امارش هم ساختگی نیست(حتی اگر ساختگی باشد کمتر نشان داده اند). واقعی است. در واقعیت است. در زندگی است. در روز و شب. در شهر و ده. در هر کجا. جوینده ای بیا. خود را ولی بپا....
از پله ها بالا می رویم. بازهم فضایی باز. نهاده برآن هرمی. بازهم دانشجویانی بر روی صندلی. بازهم رژه. بازهم سلام. نمی توانم ننویسم که این روزها بارانی است. همه جا بارانی است. از گونه های دشت. تا گونه های مست. از سرخی رزی در باغچه تا سرخی نگاه از عمق چشم ها. دانشجویان ارشد وارد می شوند. همه را می شناسم. اما نمی دانستم آن یک نفر هم به جمع آنها اضافه شده. خودش را معرفی می کند. نام خانوادگی را می گوید نام کوچکش را من می گویم. افسوس می خورد از اینکه هنگامی رسیده که من روان هستم. من اما بسیار خرسندم چون اخبارش را داشتم. چون انتظار می رفت که در این جمع باشد. حالا که هست. خوش ترین خبر روز برای من همین است. نمی توانم اظهار خرسندی نکنم. نمی توانم خوشحال نباشم. حتی ورقه هایش را در درس انسان شناسی بخاطر دارم. مرتب و با خط خوش نوشته می شدند. می توان گفت پر محتوا. باید کارهایشان را ببینم. تداخل با کلاس هایشان دارد. تاکید می کنم به کلاس بروند و انها با عجله اطلاعات تکلیفشان را می دهند و می روند. می بینم، یکی از تکالیف را می بینم. بچه ها برای مراسم می آیند. سالن نداریم کلاس است. سالن نداده اند. کلاس که کلاس ندارد. خوب مشکلی نیست ما که نمی خواهیم کلاس بزاریم. همان کلاس خوب است. حتی اگر کلاس هم نیست محوطه که هست. اگر محوطه نیست، پیاده رو، پارک روی پله ها، ...

سه پرده دور از انتظار

بنام انکه جان را فکرت آموخت
پرده اول: نوجوانی بزرگ سال، بزرگ سالی نوآموز
روزهای طولانی پس از یک آنفولانزای سخت را سپری کرده بودم. صدایم گرفته بود و در کلاس اذیت می شدم.حرف زدن تنها ابزار کلاس با کیفیت در دسترس نبود. در اخر زمان کلاس حضور غیاب می کردم. دانشجویی در جلو کلاس روی یادداشت کوچکی برکه ای کوچک را به من داد. اصلا انتظار نداشتم. گیاهان دارویی و دستور استفاده از آن برای بهبود گلو و صدایم بود. کاملا حرفه ای و به ترتیب نوشته شده بود. نویسنده دستور تجویز را برایم توضیح داد. توضیح داد و رفت. خیلی خودداری کردم که چیزی نگویم چون بغض امانم را بریده بود. سبب بغض من رفتار بسیار بالاتر از سن و سال آن دانشجوی من نبود که در جایگاه مادر بزرگ دلسوزی ظاهر شده بود. با همان اطلاعات دقیق چنانکه گویی سال ها برای نوه هایش چنین نسخه هایی می پیچیده. سبب بغض من مقایسه رفتار او با یکی از آشنایانی بود در حال و روزی سخت که تصور می کردم رفتنی ام به او زنگ زدم و کمک خواستم جواب شنیدم نمی تواند کمک کند. وقت ندارد و به اورژانس مراجعه کنم.
پرده دوم: در انتهای کلاسی عمومی
در انتهای گفتاری عمومی تاکید کردم که دارم تلاش می کنم"عقده ای" نشوم. منظورم این بود که مشکلات را بدون اینکه تاثیر عمیقی بر من بگذارند تحمل می کنم. کسی از دانشجویان در هنگام خداحافظی تاکید است که مایل است درد دل های مرا بشنود. به نظرم او با من هم عقیده بود. باید سنگ صبور هم باشیم تا عقده ای نشویم. تا از تعادل خارج نشویم. تا به هم نریزیم. دور از انتظار من بود چون در فرهنگ ما تصور براین است که تنها بزرگ ترها می توانند به کوچکتر ها (از نظر سن و سال) آرامش بدهند و سنگ صبور باشند و راهنمایی کنند. اما دانستم در بین جوانان و نوجوانان هم کسانی هستند که جایگاهی معتبر برای خود قائل هستند. خودباوری دارند و این سعه صدر را در خود می بینند که از عقده ای شدن بزرگترها جلوگیری کنند.
این بار یاد گفتاری از خودم افتادم. به همکاری در گفتگویی خصوصی گفتم: ای کاش بجای موضوع گیری و کشاکش مرا صدا می کرد و موضوع مورد اختلاف را انطور که فکر می کند، بوده توضیح می داد. من حتما می شنیدم. حتی اگر لازم بود می توانست معذرت خواهی کند یا معذرت خواهی کنم یا کنیم. اما افسوس ما موقعیت خودمان را نمی دانیم و جایگاه مثلا اداری خود را به جایگاهی عمومی و کلی ارتقاء می دهیم. کاش در میان همه مشغله ها فرصتی برای تامل می یافتیم. چون آن خشت بود که پر توان زد.
پرده سوم: کی زد که نخورد
در کلاسی که از آخرین صحنه های من در دانشگاه بوعلی بود. در مورد دوره هخامنشی صحبت کردم. مثالی و تمثالی برای امروز اوردم. به خیال خودم مسئولیت پذیری دوره تاریخی را نشان داده ام. دانشجویی تیز بین در مکتوبی به من چنین نوشت:شما پیش از تاریخی کار هستید. چون حتی در مورد دوره هخامنشی نام انسان ها را از یاد بردید. چون در مورد محل ها صحبت کردید و از کتیبه ها یادتان رفت. فکر می کنم ذهن شما پیش از تاریخی است.ازاین تمرکز و نکته بینی تعجب کردم. دانشجوی من کاملا درست گفته بود. چقدر بجا در آخرین جلسه ای که رفته بودم به تصور خودم آخرین درس را بدهم، یکی از بهترین درس های طول تحصیل باستان شناسی ام را از دانشجویم آموختم. و دلم قرص شد محکم شد و اطمینان پیدا کردم که انها نسلی دیگر. نسلی پویا، نسلی متمرکز و نسلی جامع نگر و نقاد هستند. تا بحال شده تمام آنچه را در تصور به رشته خیال می کشیده اید در واقعیت پیش رویتان ببنید. من چنین احساسی دارم. سرشار از مثبت بودن و موثر بودن. در زمانی که گویی تاثیر داشتن خود گناهی بیش نیست.
تا مجالی دیگر و حالی دیگر هر چند نقدی اموزنده و عمیق باشد. ما آمده ایم که برویم نیامده ایم که بمانیم. همین...