۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

بعد از ظهر در بافتار

به نام بخشنده مهربان
صبح که می رفتم به نگهبان گفتم مراحل تسویه حساب را بپرسد چون رفتنی هستیم. ظهر برگشته ام با عجله به خانه رفته در چند دقیقه نهار خورده باز می گردم. نگهبان و باغبان کم بینای مجموعه تا مرا می بییند بلند می شوند. جلو می روم. باغبان تاسف می خورد. برای دانشگاه متاسف است. می پرسم چرا چنین می گوید. او جواب می دهد چون دانشگاه کسانی چون شما و خانم دکتر را از دست می دهد. تعجب کرده ام کاملا تعجب کرده ام من اصلا فکر نمی کردم او ما را بشناسد. ادامه می دهد چرا می خواهید بروید. می گویم دانیاست گفته شده به زادگاهمان می رویم. بازهم اظهار تاسف می کند همچنان در حال تعجب هستم. با عجله خدا خافظی کرده برای ارائه سخنرانی های دانشجویان کارشناسی ارشد برای درس روش کاوش می روم.
در بین سخنرانی ها برای گرفتن اب می ایم. با عجله بطرف بوفه می روم. دانشجویی که نمی شناسم جلو می اید سلام می کند پاسخ می گویم و می روم. بوفه بسته است برمی گردم. همان دانشجو جلو می آید می گوید که مرا نمی شناخته با من هم هیچ درسی نداشته اما ماجرای رفتن مارا از دیگر دانشجویان شنیده. او هم اظهار تاسف می کند و چنین ادامه می دهد. اوضاع چنین نمی ماند. هرجا که هستید موفق باشید. با این مضمون ادامه می دهد که جای دیگری هم هست و... متوجه نمی شوم نمی دانم چه شنیده نمی دانم از که شنیده او را چنان که خودش گفت اصلا نمی شنایم. اما به گرمی اظهار لطفش را جواب می دهم. حالا بوفه هم باز شده یکی از دانشجویانم مرا صدا می کند و آب گرفته به جلسه بر می گردم.
چنین است رسم سرای درشت گهی پشت بر زین و گه زین به پشت

هیچ نظری موجود نیست: