۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

احساسی از بودن و شاید انسان بودن

به نام او
شده تا حالا خیلی چرک و چَپُل باشید؛ دوش که گرفته باشید، احساسی از انسان بودن دست داده باشد. حالا همین احساس را با ضریبی از ده در نظر بگیرید. همدان را که ترک می کردم، چنین احساسی داشتم. دقیقا در خروجی شهر در اتومبیل قرضی که رانندگی می کردم این آهنگ پخش می شد: رودخانه مسکوا را تعقیب کن بطرف پارک گُرکی. به وزش بادی از تغییرات گوش فرابده. یک شب تابستانی در ماه اگوست (مرداد ماه). در حالیکه سربازها دارن رد می شوند.... مرا ببر به آن لحظه جادویی تغییرات در یک شب درخشان ....
به عنوان یک باستان شناسی تاریخی- فرهنگی خود را مطالعه کننده تغییرات فرهنگی می دانستم. اما چه فایده اکنون که در بطن تغییرات آنها را می چشیدم و برگ برگ ورق می زدم، بازیگری می کردم و تماشاچیانی داشتم، اکنون و به موقع نمی توانستم آنها را تحلیل کنم. چراکه اموخته بودم همیشه با گذشت زمان برسم. من تغییرات را با مرده ریگی از آن تغییرات می شناختم نه با خود تغییرات. نهایت دانش من به عنوان باستان شناس تاریخی- فرهنگی توصیف داده ها و برساختن هویت بود. هویتی سفارش داده شده این خوب بود اما اکنون بدرد من نمی خورد. من چیزی می خواستم که در زندگی ام بکارم اید وگرنه در مردگی و بر مرده ریگ ها لااقل مرا بکار نمی آمد. اندکی فراتر نهادم، منظرگاهم را می گویم. پنجره ای که از بالا می نگریست. خود را یکی از انسان ها قلمداد کردم. احساسی از زنده بودن، احساسی از زنده بودن. احساسی از بروز بودن و موثر بودن داشتم. پای در رکاب نهادم و به رفتن ادامه دادم. یاد بخشی از شعر شاملو افتادم" من و تو ای قلب در به در انسان را رعایت کردیم" وهمچنان داشتم دور می شدم. از همدان دور می شدم شهری که سالی چند در آن به آموزش جوانان مشتاق یا مشتاق شده پرداخته بودم.
موسیقی تکرار می شد: مرا ببر به آن لحظه جادویی تغییرات در یک شب در خشان...
یاد مکالمه ام با ریاست دانشگاه افتادم. جملات اولم را چنین شروع کردم" من اشتباه کردم" من اشتباه گرفتم" اینجا را با دانشگاه های بزرگ دنیا اشتباه گرفتم. این اشتباه من بود" به نظرم گرچه از سیمایشان فهمیده نمی شد اما تعجب کرده بودند. حالا آن مکالمه را مرور می کنم. اندک زمانی از آن گفتگو گذشته. می توانم با فاصله در مورد آن تامل کرده و نظری داشته باشم. از اعتراف به اشتباه اِبایی ندارم اما اگر به زمانی در گذشته بازگردم. باز هم آن اشتباه ها را تکرار خواهم. اکنون می گویم اگر صدبار به گذشته برگردم بازهم با دانشگاهی در مرکزی رتبه چهارم و پنجم در کشور ایران چنان پیشنهاد می دهم که گویی از دانشگاه های رتبه اول است. و حتما پای پیشنهادم خواهم ایستاد، نمی توانم بپذیرم که ایندگان به رخوت و تنبلی یا کم کاری و کم فروشی از من بیچاره یاد کنند. موسیقی تکرار می شد: مرا ببر به آن لحظه جادویی تغییرات در یک شب در خشان... و من با خودم تکرار می کردم تغییرات عوامل انسانی می خواهد. عوامل اقدام کننده، عوامل پیشنهاد دهنده و عوامل تاوان بجان خریددننده...
احساس و عقل چنانکه سنت گرایان می گویند و می نویسند رو به روی هم قرار نگرفته بودند. آن دو همراه شده بودند. همدیگر را بررسی ارزیابی و تایید می کردند. آن هم در لحظه های جادویی از تغییرات. آرام شدم شدم چون این ایده به ذهنم رسید من دارم تاوان می دهم. تاوان اشتباهات خود را. تاوان اشتباه گرفتن دانشگاه بوعلی با دانشگاه های عالی و متوسط به بالای دنیا. تاکید می کنم اگر صدبار دیگر در موقعیت های مشابه قرار گیرم همین اشتباه ها را تکرار می کنم. چون احساس عقل در یک موضع قرار گرفته اند و همدیگر را تایید می کنند و ده ها چون دیگر ...
طی ماه گذشته میلادی در همایشی شرکت کرده بودم. در کنکره ای که موزه بریتانیا و یکی از دانشکده های مطرح باستان شناسی دنیا یعنی University college of London آن را برگزار می کردند. ساختار آن همایش یعنی بخش هایش، نسبت بخش هایش، عوامل دخیل در آن یعنی دانشجویان که همه بخش ها را اداره می کردند. کارگاه ها و بخش ها مانند همایشی بود که ما برگزار کرده بودیم. در مقیاسی بزرگتر شاید 50% گسترده تر. تازه تفاوت داشت چون آن همایشی دوره ای بود که سالانه در یکی از کشورها برگزار می شد. اما تمام ساختار و شکل کلی همایش را بنده پیشنهاد کرده بودم و طی جلسات متعدد از آن دفاع کرده بودم. می توانم بگویم روحیه گرفتم. کمی روحیه گرفتم. اما سعی کردم خودم را گم نکنم. چون به نتایج فکر کردم. به همگرایی ها و تبادل نظرها در آن همایش و عوامل دخیل در آن و ده ها چون دیگر. من داشتم همدان را ترک می کردم و خوشبینانه ترین برداشت که تکثیر می شود این است که این رفتن از نتایج همایش است. پس تنها عوامل کافی نیست بلکه بافتار هم مهم است. خوب از واقعیت نمی توان گذشت. دانشجویان به عنوان عوامل اجرایی دخیل بسیار خوب عمل کردند. سازماندهی هم خوب بود. نتایج هم عالی بود البته نه برای همگان و نه برای باستان شناسی ایران بطور کلی بلکه ... کاشکی می شد مشکلات ساختاری و مشکلات بافتاری را رفع کنیم. کاشکی همه عوامل دخیل مانند دانشجویان عالی عمل کرده بودند. اما کاشکی فایده ای ندارد. چنین نشد. ما داشتیم به، موسیقی تکرار می شد: مرا ببر به آن لحظه جادویی تغییرات در یک شب در خشان... نزدیک می شدیم. اما چنین نشد. شاید به این سبب که نمی توان راه صد ساله را یک شبه رفت. همین...
بدرود

۳ نظر:

Judy گفت...

چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار

رضاییان گفت...

چگونه می توان به مرد/ که می رود این سان صبور /آهسته /سرگران/فرمان ایست داد

شفق گفت...

بافتار فرهنگی ماموجب ای کاش های بسیار زیادی شده