۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

سروده ای از یاد رفته

بنام خدا
بافتار: در پاریس مدت کوتاهی در فرصت مطالعاتی بودیم. کیان را یک روز من و یک روز همسرم نگه می داشت. روزی که درباره آن نوشته ام او دقیقا سه سال و پنج روز داشت. این متن را بعد از ظهری ابری و دلگیر پس از یک روز که او را نگه داشته بودم نوشته ام: این برگه را در بین وسایل هنگام اساسی کشی در این روزها یافته ام. شاید کمی به این روز ها شبیه باشد. این روزها یا من کیان هستم یا کسانی که در بافتارما خود را همه کاره می دانند اما در واقع هیچ کاره اند ابزاری در دست ساختار قدرت. همین...
مرا دریاب در اوج گرانسنگی
گرانسنگی ز روزی سخت
روزی پر از آشوب و از اماج
آماجِ حرکت های سرگردان و آواهای بی پایان
که تکراری عبث را از تداوم ارمغان دارند!
زمان دارند، مکان دارند؛ زمین و اسمان دارند.
مرا دریاب و باور کن که دیگر طاقتم طاق است و
اوج خستگی و یاس، چون بادی کویرافزا به هرجای وجودم می رساند پا.
مرا دریاب و خشمم را تحمل کن
مرا دریاب و یاسم را تامل کن
مرا دریاب در این لحظه در اینجا
مرور زندگی باشد، مروز خستگی باشد!
مرور خاطراتِ تلخ را بگذار، مروز گفته های قبل را بگذار
کنون، اکنون، همین حالا به تلخی می گراید، زندگی ما را!
بیا دریاب و شیرین کن، بیا دریاب و رنگین کن، سیاهی را.
بیا دستم بگیر از اوج خشم و یاس، به نرمی سوی زندگی بکشان
بیا بذر امیدی در سرا بفشان
مرا دریاب در این لحظه در اینجا، تداوم را تحمل کن.
مرادریاب...
پاریس شانزده خرداد 1386
دانشجوی از من می پرسید چگونه تحمل می کنم، می گذرم. اینگونه که نسبت به آن سال ها و رفتار انعکاسی پسر سه ساله ام چندین سال تجربه کسب کرده ام. رفتار های انعکاسی را فقط باید تحمل کرد نه پاسخ داد.
بدرود

هیچ نظری موجود نیست: