روزی که آینده معلوم می شود، سعد بوده یا نحس!
مکان شهر همدان، دانشگاه بوعلی دانشکده هنر و معماری. لااقل برای من یک روز ماندنی.
توصیف داده ها: صبح دوش گرفتم. خستگی راه را از تن بدر کردم. راهی طولانی به مقصدی که حالا دیگر مقصد و مقصود من نیست. اینجا و این بار جایی که دور می زنم و برخواهم گشت. می توان گفت البته از نیمه راه. از نیمه راه آموزش باستان شناسی برای جوانانی که امید و دلگرمی من و آینده اند. شاید نه نیمه، بلکه آغاز راه. جایی در شروع و در ابتدای راه بودم. اما گسسته شد این ارتباط ما با نسلی از شما...
چندین کتاب که ماه ها پیش از کتابخانه گرفته بودم زیر بقل زده ام. کیفی سیاه بردوش دارم که در آن دو کتاب دیگر و لیست دانشجویان است. لیست هایی که دیگر حضور و غیاب نمی شوند؛ کاغذ یک رو شده اند. برای چرک نویس بکار می آیند. در باغ پشت ساختمان پس از سلام و احوالپرسی با نگهبان ادامه می دهم. برخلاف همیشه از پیمودن راهی در زیر زمین(پارکینگ) ساختمان مشهور به X نمی گذرم. از کنار ساختمانی می روم که اکنون خوابگاه است. ساختمانی که گوشه اش به خیابان نزدیک می شود: یعنی قبل از خیابان ساخته شده! از پله ها بالا می روم. پیش بینی همه چیزی را کرده ام. منظورم دقیقا این است که ممکن است کتیبه ای مبنی بر جلوگیری از ورود من در اختیار ماموران معذور باشد. اما نه این توهمی بیش نیست. پس از ورود به هشتی گونه ای بزرگ، که هرمی بر فراز دارد. دانشجویی به استقبال من می آید. احوال و سئوال باگرمی و صمیمیت و گامزنان پیش می رویم. در راهروهایی که می چرخند.ما هم ناگزیر می چرخیم. ناگزیر می چرخیم یادتان نرود!! آموزش بسته است اما دستشویی ها باز هستند. و...
بازهم می چرخیم. فضایی باز پیش روست. جایی که سه فرورفتگی گنبد گونه در سقف دارد. جاییکه در گوشه آن روبروی اطاق ریاست و معاونت این جمله به خط میخی و فارسی امروزی نوشته شده است: اهورا مزدا این سرزمین را از خشک سالی، دشمن و دروغ حفظ کند. واقعا حفظ کند. شش هفت نفر از دانشجویان بر صندلی و بخشی از بنا، باغچه هایی در داخل بنا زیر سقف نشسته اند. تا مرا می بینند همراه با هم بلند می شوند. از انها می پرسم مگر اموزش سربازی دیده اند که چنین هماهنگ رژه گونه بلند می شوند. گفتگو و احوالپرسی مختصر اما صمیمی. مختصر اما عمیق. به کتابخانه می روم و در راه دانشجویان تکی یا چندتا احوالپرسی خوش آمدگویی. اکنون گویی دیگر نه انها دانشجوی من هستند و نه من استاد کلاسشان. جای خرسندی است که در بافتار جدید دوست هستیم. دوستانی با طیفی متکثر از صمیمت. با طیفی متکثر از خاطرات. با طیف متکثر از شناخت های چند لایه. با طیفی متکثر از فرهنگ ها و زیست بوم های نزدیک دور. با طیفی متکثر از ...
کتاب ها را تحویل داده و آخرین جمله این است. جمله ای سئوالی: بی حساب شدیم؟ پاسخ: بله بی حساب. از کتابخانه بیرون می آیم. دانشجویان همراهی ام می کنند. یکی از انها از من معذرت می خواهد برای اینکه دیر مرا شناخته اما متوجه نمی شوم اینکه معذرت خواهی ندارد. گاهی شناخت ها دیر حاصل می شوند اما عمیق هستند و دیر هم می پایند. بصورتی که فاصه های فیزیکی حذفشان نمی کند. یادتان نرود فاصله ها حتی کمرنگشان نمی کند. گاهی شناخت ها زود حاصل می شوند و زود هم گل می کنند و در آینده ای نزدیک به سردی می گرایند. در راه با دانشجویان در مورد مراسم صحبت می کنم. راضی نیستم اصلا راضی نیستم که کمترین مشکلی پیش اید. یادتان نرود. تکرار می کنم: یادتان نرود. فایده ای ندارد، گویا این درس را اموخته اند. خوب هم اموخته اند که برای بودن باید ایستاد. باید گاهی خطر کرد. گرچه خطر همیشه هست. دم دست، بیخ گوش، ارزان و رایگان این یکی را به وفور داریم. امارش هم ساختگی نیست(حتی اگر ساختگی باشد کمتر نشان داده اند). واقعی است. در واقعیت است. در زندگی است. در روز و شب. در شهر و ده. در هر کجا. جوینده ای بیا. خود را ولی بپا....
از پله ها بالا می رویم. بازهم فضایی باز. نهاده برآن هرمی. بازهم دانشجویانی بر روی صندلی. بازهم رژه. بازهم سلام. نمی توانم ننویسم که این روزها بارانی است. همه جا بارانی است. از گونه های دشت. تا گونه های مست. از سرخی رزی در باغچه تا سرخی نگاه از عمق چشم ها. دانشجویان ارشد وارد می شوند. همه را می شناسم. اما نمی دانستم آن یک نفر هم به جمع آنها اضافه شده. خودش را معرفی می کند. نام خانوادگی را می گوید نام کوچکش را من می گویم. افسوس می خورد از اینکه هنگامی رسیده که من روان هستم. من اما بسیار خرسندم چون اخبارش را داشتم. چون انتظار می رفت که در این جمع باشد. حالا که هست. خوش ترین خبر روز برای من همین است. نمی توانم اظهار خرسندی نکنم. نمی توانم خوشحال نباشم. حتی ورقه هایش را در درس انسان شناسی بخاطر دارم. مرتب و با خط خوش نوشته می شدند. می توان گفت پر محتوا. باید کارهایشان را ببینم. تداخل با کلاس هایشان دارد. تاکید می کنم به کلاس بروند و انها با عجله اطلاعات تکلیفشان را می دهند و می روند. می بینم، یکی از تکالیف را می بینم. بچه ها برای مراسم می آیند. سالن نداریم کلاس است. سالن نداده اند. کلاس که کلاس ندارد. خوب مشکلی نیست ما که نمی خواهیم کلاس بزاریم. همان کلاس خوب است. حتی اگر کلاس هم نیست محوطه که هست. اگر محوطه نیست، پیاده رو، پارک روی پله ها، ...
مکان شهر همدان، دانشگاه بوعلی دانشکده هنر و معماری. لااقل برای من یک روز ماندنی.
توصیف داده ها: صبح دوش گرفتم. خستگی راه را از تن بدر کردم. راهی طولانی به مقصدی که حالا دیگر مقصد و مقصود من نیست. اینجا و این بار جایی که دور می زنم و برخواهم گشت. می توان گفت البته از نیمه راه. از نیمه راه آموزش باستان شناسی برای جوانانی که امید و دلگرمی من و آینده اند. شاید نه نیمه، بلکه آغاز راه. جایی در شروع و در ابتدای راه بودم. اما گسسته شد این ارتباط ما با نسلی از شما...
چندین کتاب که ماه ها پیش از کتابخانه گرفته بودم زیر بقل زده ام. کیفی سیاه بردوش دارم که در آن دو کتاب دیگر و لیست دانشجویان است. لیست هایی که دیگر حضور و غیاب نمی شوند؛ کاغذ یک رو شده اند. برای چرک نویس بکار می آیند. در باغ پشت ساختمان پس از سلام و احوالپرسی با نگهبان ادامه می دهم. برخلاف همیشه از پیمودن راهی در زیر زمین(پارکینگ) ساختمان مشهور به X نمی گذرم. از کنار ساختمانی می روم که اکنون خوابگاه است. ساختمانی که گوشه اش به خیابان نزدیک می شود: یعنی قبل از خیابان ساخته شده! از پله ها بالا می روم. پیش بینی همه چیزی را کرده ام. منظورم دقیقا این است که ممکن است کتیبه ای مبنی بر جلوگیری از ورود من در اختیار ماموران معذور باشد. اما نه این توهمی بیش نیست. پس از ورود به هشتی گونه ای بزرگ، که هرمی بر فراز دارد. دانشجویی به استقبال من می آید. احوال و سئوال باگرمی و صمیمیت و گامزنان پیش می رویم. در راهروهایی که می چرخند.ما هم ناگزیر می چرخیم. ناگزیر می چرخیم یادتان نرود!! آموزش بسته است اما دستشویی ها باز هستند. و...
بازهم می چرخیم. فضایی باز پیش روست. جایی که سه فرورفتگی گنبد گونه در سقف دارد. جاییکه در گوشه آن روبروی اطاق ریاست و معاونت این جمله به خط میخی و فارسی امروزی نوشته شده است: اهورا مزدا این سرزمین را از خشک سالی، دشمن و دروغ حفظ کند. واقعا حفظ کند. شش هفت نفر از دانشجویان بر صندلی و بخشی از بنا، باغچه هایی در داخل بنا زیر سقف نشسته اند. تا مرا می بینند همراه با هم بلند می شوند. از انها می پرسم مگر اموزش سربازی دیده اند که چنین هماهنگ رژه گونه بلند می شوند. گفتگو و احوالپرسی مختصر اما صمیمی. مختصر اما عمیق. به کتابخانه می روم و در راه دانشجویان تکی یا چندتا احوالپرسی خوش آمدگویی. اکنون گویی دیگر نه انها دانشجوی من هستند و نه من استاد کلاسشان. جای خرسندی است که در بافتار جدید دوست هستیم. دوستانی با طیفی متکثر از صمیمت. با طیفی متکثر از خاطرات. با طیف متکثر از شناخت های چند لایه. با طیفی متکثر از فرهنگ ها و زیست بوم های نزدیک دور. با طیفی متکثر از ...
کتاب ها را تحویل داده و آخرین جمله این است. جمله ای سئوالی: بی حساب شدیم؟ پاسخ: بله بی حساب. از کتابخانه بیرون می آیم. دانشجویان همراهی ام می کنند. یکی از انها از من معذرت می خواهد برای اینکه دیر مرا شناخته اما متوجه نمی شوم اینکه معذرت خواهی ندارد. گاهی شناخت ها دیر حاصل می شوند اما عمیق هستند و دیر هم می پایند. بصورتی که فاصه های فیزیکی حذفشان نمی کند. یادتان نرود فاصله ها حتی کمرنگشان نمی کند. گاهی شناخت ها زود حاصل می شوند و زود هم گل می کنند و در آینده ای نزدیک به سردی می گرایند. در راه با دانشجویان در مورد مراسم صحبت می کنم. راضی نیستم اصلا راضی نیستم که کمترین مشکلی پیش اید. یادتان نرود. تکرار می کنم: یادتان نرود. فایده ای ندارد، گویا این درس را اموخته اند. خوب هم اموخته اند که برای بودن باید ایستاد. باید گاهی خطر کرد. گرچه خطر همیشه هست. دم دست، بیخ گوش، ارزان و رایگان این یکی را به وفور داریم. امارش هم ساختگی نیست(حتی اگر ساختگی باشد کمتر نشان داده اند). واقعی است. در واقعیت است. در زندگی است. در روز و شب. در شهر و ده. در هر کجا. جوینده ای بیا. خود را ولی بپا....
از پله ها بالا می رویم. بازهم فضایی باز. نهاده برآن هرمی. بازهم دانشجویانی بر روی صندلی. بازهم رژه. بازهم سلام. نمی توانم ننویسم که این روزها بارانی است. همه جا بارانی است. از گونه های دشت. تا گونه های مست. از سرخی رزی در باغچه تا سرخی نگاه از عمق چشم ها. دانشجویان ارشد وارد می شوند. همه را می شناسم. اما نمی دانستم آن یک نفر هم به جمع آنها اضافه شده. خودش را معرفی می کند. نام خانوادگی را می گوید نام کوچکش را من می گویم. افسوس می خورد از اینکه هنگامی رسیده که من روان هستم. من اما بسیار خرسندم چون اخبارش را داشتم. چون انتظار می رفت که در این جمع باشد. حالا که هست. خوش ترین خبر روز برای من همین است. نمی توانم اظهار خرسندی نکنم. نمی توانم خوشحال نباشم. حتی ورقه هایش را در درس انسان شناسی بخاطر دارم. مرتب و با خط خوش نوشته می شدند. می توان گفت پر محتوا. باید کارهایشان را ببینم. تداخل با کلاس هایشان دارد. تاکید می کنم به کلاس بروند و انها با عجله اطلاعات تکلیفشان را می دهند و می روند. می بینم، یکی از تکالیف را می بینم. بچه ها برای مراسم می آیند. سالن نداریم کلاس است. سالن نداده اند. کلاس که کلاس ندارد. خوب مشکلی نیست ما که نمی خواهیم کلاس بزاریم. همان کلاس خوب است. حتی اگر کلاس هم نیست محوطه که هست. اگر محوطه نیست، پیاده رو، پارک روی پله ها، ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر