۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

شهرمن؟! بغداد و روم و شام نیست شهر من انجاست کان را نام نیست

قرار
رویدادها را از اول به اخر شرح می دهم:
صبح قبل از ساعت هشت برای گرفتن نان می زنم بیرون. آدرس نانوایی سنگک را از چند نفر می پرسم. اخرش در کوچه ای پیدایش می کنم. چند خانم پا به سال با لهجه غلیظ صحبت می کنند. شاید باورتان نشود تقریبا 30% کلاماتشان را نمی فهمم. تعارف می کنند. اقای حدود پنجاه ساله ای نان می گیرد و می رود. اقای که پست سر من بود می خواهد بگیرد که اعتراض می کنم. نوبت من بوده. او می گوید که عجله ای ندارد. باشد من بگیرم. شرح می دهد که در صف دوتایی ایستاده بوده. در هر صورت نان را می گیرم. اضافه بر سه تا تگه ای نیز شاطر می گذارد. منظور پول خُرد است. دقیقا نمی توانم ارتباط برقرار کنم. نان را می گیرم و می روم. سه نان و یک سوم نان شد 400 تومان شما حساب کنید هر نان چند است.
در راه کوتاه رسیدن به خانه که تقریبا معادل راه خانه قبلی ام تا نانوایی در همدان است. کسی را نمی بینم. نگهبان درب پشتی دانشکده ای نیست. که بلند می شد و هرچه تعارف کرده بودم تکه ای نان نمی گرفت. شاید هم تعجب می کرد. دانشجویان که از خوابگاهشان بیرون امده بودند و بعضی شان مرا می شناختند. دانشجویانی که به دانشکده می رفتند. در اطراف کسی دیده نمی شود. فقط ماشین هایی که تند و خشن می روند و هنگامی که بعضی شان را چپ چپ نگاه می کنی با کج کردن گردن معذرت می خواهند و می روند. به نظر من دردناک است در اینجا نه هم صحبتی است. نه کلاسی برای اینکه همه صحبت هایت را برای دانشجویان به ایما و اشاره و کنایه بیان کنی. نه حتی نگهبان دانشگاهی که هر چند دورا دور بشناسدت و صمیمانه از جا بلند شده و لبخند بزند. حتی جایی برای یک اعتراض خنده دار در صف نانوایی نیست تا چه رسد به اعتراض های دیگر. آیا ما زنده ایم آیا اینجا واقعا زادگاه من است؟. ایا من به خواست خود اینجا امده ام؟. ایا زادگاه معنی دارد. اگر دارد حتما معانی جدیدی است که من انها را نمی دانم و تجربه نکرده ام. کاشکی می توانستم متعصب وطن پرست باشم. کاشکی اینجا مرکز زمین بود. کاشکی بر تعارف در صف نانوایی صدها افزوده بودم و با آب و تاب برای شما می نوشتم. کاشکی کمی احساس تناسب با این محیط را داشتم تا الکی به آن گیر ندهم. دوستی در راه سفر جمله ای در همین ارتباط می گفت. ته پاراگراف بعدی نقل می کنم.همایش یکروزه در نوشهر برپاست. اول صبح با دوستی می رویم تا به قول خودش، چند اِفکت روی ارائه اش اضافه کنیم. مراسم رسمی اغاز شده، نیم ساعتی هم گذشته وارد می شویم. سالن پر است. دانشجویان در ته سالن سرپا ایستاده اند. چند نفر از انها تاکید می کنند که در جاهایی که خالی کرده اند بنشینم. اما چرا من بنشینم و انها سرپا باشند؟. چرا آن بنده خدا برخیزد که من بنشینم. برایم جا نمی افتد. اما چندین بار اصرار موجب می شود که در جایی در میان سالن بنشینم. مجری و فرماندار داد سخن می دهند. گاهی کنایت می گویند و گاه چند بار مفهوم یکسانی را تکرار می کنند. دلم برای برگزار کنندگان می سوزد چون انها هم مثل من ناگزیر بوده اند. ناگزیر از اینکه این سخنرانی ها را بگنجانند. احتمالا چنین است. نشست دوم یا همان نشست علمی اغاز می شود. حامد سخن می گوید در باره مطالعات پارینه سنگی در البرز. اما افسوس به او نگفته اند که تایمر جلسه را در نظر داشته باشد. به جمع بندی اخر رسیده اعلام می شود وقت او تمام است و او با خشوع بخش اصلی را برای گفتگو در بیرون می گذارد و صحنه را ترک می کند. سخنران دوم کوروش است. او درباره استقرار های نوسنگی در گرانه های جنوب و حنوب شرقی دریای مازندران سخن می گوید. تمرکز می کنم بیش از 80% مطالبی که ارائه می کند جدید جدید است. داغ داغ مانند نان سنگکی که صبح خریده بودم. حسن فاضلی نرم افزاری را معرفی می کند. عنوانش این است: Integrated Archaeological Data Bass IADB همچنین وب سایتی را معرفی می کند:
http://www.getfreepox.com امیدوارم با عجله نوشته بودم اشتباه نشده باشد. و نشست اول تمام می شود. پربار بود. خوب بود عالی بود اما افسوس برای رسیدن به آن باید چند ساعت مقدمه ناگزیر را می نشستی.
آن دوست می گفت خیلی با خودم فکر می کنم و از خودم می پرسم چرا من باید در اینجا بدنیا بیایم. در این کشور؟ واقعا چرا...

۱ نظر:

شفق گفت...

اما من همیشه یک سوال دیگر از خودم می پرسم:چرا کشور من باید این چنین باشد و چرا کاری از دست من بر نمی آید؟