۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

در فاصله دو لبخند: ریا و ریو

بنام خدا
صبح ها، بعضی روزها، مثلا دو روز در هفته، بین ساعت 30/7 تا 8 که خلوت است؛ برای خرید نان می روم. چهار نان کافی است. چهار نان سنگک. در صف چند تایی می ایستم و جامعه را زیر نظر دارم. مردم را شاطر و ... گوشه دنجی است.
امروز آقای جوان و خوش تیپی کنار من ایستاده بود. فکر می کنم در صف یکدانه ای. پیرمردی سیاه سوله مثل پدر بزرگ های ما و حتی خود ما نه مثل آن جوان؛ نوبت قبل بود. پولش را داد 150 توامان بود. بچه شاطر گفت 350 تومان است. پیرمرد یواش راهش را کشید و رفت. من همچنان مشاهده گر بودم، نه خیلی متمرکز و متوجه! جوان خوش تیپ به دم پله های نانوایی آمد پیرمرد را چیزی گفت. او برگشت نگاهی کرد، نگاهی پر معنا، صدایشان را نمی شنیدم؛ با لب خوانی شاید می گفت نه و رفت. جوان برگشت کنار من ایستاد. پایین را نگاه می کرد و من اطراف را. چند دقیقه قبل از من پرسیده بود چندتا نان می خواهم. راه ارتباط خوبی بود. من هم از او پرسیدم، چندتا می خواهد، حواسش نبود!. دوباره پرسیدم حواسش نبود!. خلوت شده بود، چون نان صبح داشت تمام می شد. یک نفر غیر از من او بیش نبود(منظور نشنیدنش از شلوغی و ازدحام نبود). به پشتش زدم و گفتم: پیرمرد رفت، رفتی تولک! لبخند تلخی زد، خیلی تلخ. ادامه دادم: چندتا می خواهی. گفت دوتا. اما او در صف یکدانه ای ایستاده بود. کیف دست مرا ارزیابی می کرد، کیفی سیاه که رویش آرم چند دانشگاه و موسسه خارجی بود. نوبت من شد. چهار نان را گرفتم. سه تا در کیف جا شد، اما یکی دیگر جا نشد. آن یک نان را روی دست گرفتم و از نانوایی خارج شدم. پیرمرد با همسر محترم در همان نزدیکی می پلکید. انسان بسیار محترمی بود. سعی کردم بطرفش بروم. اما اگر قبول نمی کرد چه! در استانی که من زندگی می کنم. ارتباط برقرار کردن مشکل است. جهت را تغییر دادم؛ با گام هایی استوار بطرفش رفتم. خوشبختانه کمی از عیال محترم فاصله گرفته بود. یک نان را پس از سلام تقدیم کردم. نمی پذیرفت. گفت باید پولش را بدهد. دستی به پشتش کشیدم، با تمام توان عاطفی ام گفتم جای پدر من هستید. من برای پدر بزرگم خیلی وقت ها این کار را می کنم. به صورتش نگاه نکردم، نمی دانم چه واکنشی داشت. دور شدم. در کنار خیابان می خواستم رد شوم. یک ماشین ریو را دیدم. راننده اش اطراف را نگاه می کرد. همان جوان خوش تیپ داخل نانوایی بود. من این بار زمین را نگاه می کردم و او اطراف را. مثل اینکه ابتدا پیرمرد را دیده بود. نمی دانم مرا دید یا نه. من که زیر چشمی نگاه هش کردم، لبخندی بر لب داشت. تلخ نبود. رفت. اطمینان دارم یک نان می خواست؛ چون در صف یکدانه ای ایستاده بود. اما دوتا گرفت: راستی چرا؟ با نان دیگر چه خواهد کرد؛ نمی دانم؟!
یاد این جمله کتیبه گنجنامه افتادم"اهورا مزدا این کشور را از دروغ(آفتی درونی) خشکسالی (بلایی طبیعی و عمومی در فلات ایران) و دشمن(به نظرم حمله مهاجم خارجی) حفظ کند". یاد سفرهای استانی افتادم، یاد پول نفت. یاد سفره های مردم. یاد اسفند ماه. یاد تورم. یاد عید نوروز. یاد نوه های پیرمرد و همسرش. که من و پسر خوش تیپ هردو، نوه همان پدر بزرگ هستیم. یاد این روزها یاد چند سال گذشته، برای همیشه، در هرجاییکه باشم، در خاطرم می ماند؛ مانند خاطرات کودکی. این عنوان هم در خاطرم خواهد ماند: در فاصله دو لبخند: ریا و ریو. کاشکی کسی غیر از ما، غیر خودی ها هم، این متن را بخواند. کاشکی!!
تقدیم به مسیح علی نژاد که اینگونه نوشتن را از نوشته های او آموختم و آن پسر خوش تیپ ریو سوار و مردانگی اش...
بدرود

۴ نظر:

شفق گفت...

با خوندن این متنتون هم خوشحال شدم هم غمگین
خوشحال به خاطر مردان ریو سواری که مرد هستند و هنوز وجود دارند
و غمگین به خاطر تورم، عید نوروز و سفره های خالی مردم و...و به این خاطر که غیر خودی ها هیچ وقت این من ها را نمی خوانند و این پیرمردها را نمی بینند
(قبلا هم به عنوان ناشناس براتون کامنت گذاشتم، بعضی از متناتون خیلی قشنگ و تلخه و من تلخی بعضی هاشو چشیدم)

شفق گفت...

سلام بازم منم
خواستم اگه اجازه بدین لینکتون کنم

Omran Garazhian گفت...

در مورد لینک چراکه نه.

ناشناس گفت...

خاطره بسیار خواندنی و آموزنده ای بود
ضمنا آن متن در کتبه گنجنامه نیست در یکی از کتیبه های تخت جمشید است