بنام انکه جان را فکرت آموخت
پرده اول: نوجوانی بزرگ سال، بزرگ سالی نوآموز
روزهای طولانی پس از یک آنفولانزای سخت را سپری کرده بودم. صدایم گرفته بود و در کلاس اذیت می شدم.حرف زدن تنها ابزار کلاس با کیفیت در دسترس نبود. در اخر زمان کلاس حضور غیاب می کردم. دانشجویی در جلو کلاس روی یادداشت کوچکی برکه ای کوچک را به من داد. اصلا انتظار نداشتم. گیاهان دارویی و دستور استفاده از آن برای بهبود گلو و صدایم بود. کاملا حرفه ای و به ترتیب نوشته شده بود. نویسنده دستور تجویز را برایم توضیح داد. توضیح داد و رفت. خیلی خودداری کردم که چیزی نگویم چون بغض امانم را بریده بود. سبب بغض من رفتار بسیار بالاتر از سن و سال آن دانشجوی من نبود که در جایگاه مادر بزرگ دلسوزی ظاهر شده بود. با همان اطلاعات دقیق چنانکه گویی سال ها برای نوه هایش چنین نسخه هایی می پیچیده. سبب بغض من مقایسه رفتار او با یکی از آشنایانی بود در حال و روزی سخت که تصور می کردم رفتنی ام به او زنگ زدم و کمک خواستم جواب شنیدم نمی تواند کمک کند. وقت ندارد و به اورژانس مراجعه کنم.
پرده دوم: در انتهای کلاسی عمومی
در انتهای گفتاری عمومی تاکید کردم که دارم تلاش می کنم"عقده ای" نشوم. منظورم این بود که مشکلات را بدون اینکه تاثیر عمیقی بر من بگذارند تحمل می کنم. کسی از دانشجویان در هنگام خداحافظی تاکید است که مایل است درد دل های مرا بشنود. به نظرم او با من هم عقیده بود. باید سنگ صبور هم باشیم تا عقده ای نشویم. تا از تعادل خارج نشویم. تا به هم نریزیم. دور از انتظار من بود چون در فرهنگ ما تصور براین است که تنها بزرگ ترها می توانند به کوچکتر ها (از نظر سن و سال) آرامش بدهند و سنگ صبور باشند و راهنمایی کنند. اما دانستم در بین جوانان و نوجوانان هم کسانی هستند که جایگاهی معتبر برای خود قائل هستند. خودباوری دارند و این سعه صدر را در خود می بینند که از عقده ای شدن بزرگترها جلوگیری کنند.
این بار یاد گفتاری از خودم افتادم. به همکاری در گفتگویی خصوصی گفتم: ای کاش بجای موضوع گیری و کشاکش مرا صدا می کرد و موضوع مورد اختلاف را انطور که فکر می کند، بوده توضیح می داد. من حتما می شنیدم. حتی اگر لازم بود می توانست معذرت خواهی کند یا معذرت خواهی کنم یا کنیم. اما افسوس ما موقعیت خودمان را نمی دانیم و جایگاه مثلا اداری خود را به جایگاهی عمومی و کلی ارتقاء می دهیم. کاش در میان همه مشغله ها فرصتی برای تامل می یافتیم. چون آن خشت بود که پر توان زد.
پرده سوم: کی زد که نخورد
در کلاسی که از آخرین صحنه های من در دانشگاه بوعلی بود. در مورد دوره هخامنشی صحبت کردم. مثالی و تمثالی برای امروز اوردم. به خیال خودم مسئولیت پذیری دوره تاریخی را نشان داده ام. دانشجویی تیز بین در مکتوبی به من چنین نوشت:شما پیش از تاریخی کار هستید. چون حتی در مورد دوره هخامنشی نام انسان ها را از یاد بردید. چون در مورد محل ها صحبت کردید و از کتیبه ها یادتان رفت. فکر می کنم ذهن شما پیش از تاریخی است.ازاین تمرکز و نکته بینی تعجب کردم. دانشجوی من کاملا درست گفته بود. چقدر بجا در آخرین جلسه ای که رفته بودم به تصور خودم آخرین درس را بدهم، یکی از بهترین درس های طول تحصیل باستان شناسی ام را از دانشجویم آموختم. و دلم قرص شد محکم شد و اطمینان پیدا کردم که انها نسلی دیگر. نسلی پویا، نسلی متمرکز و نسلی جامع نگر و نقاد هستند. تا بحال شده تمام آنچه را در تصور به رشته خیال می کشیده اید در واقعیت پیش رویتان ببنید. من چنین احساسی دارم. سرشار از مثبت بودن و موثر بودن. در زمانی که گویی تاثیر داشتن خود گناهی بیش نیست.
تا مجالی دیگر و حالی دیگر هر چند نقدی اموزنده و عمیق باشد. ما آمده ایم که برویم نیامده ایم که بمانیم. همین...
۳ نظر:
خیلی بهش فکر کردم ولی جوابی براش پیدا نکردم
استاد همکارهای شما با اون همه دک وپز شماواندیشه هاتون رو نفهمیدن من دانشجو -نمی گم با اون همه ادعا ولی خوب نسبت به دانشگاهی که توش درس می خونم می گم-
هنوز که هنوزه نفهمیدمتون عمیقا
همکارای اون دانشگاه که قراره اونجا باشید چطور می خوان شمارو درک کنند.چون علم ورفتارتون منافع وجایگاه خیلی هارو می لرزونهوبه خطر می ندازه.شما بیشتر از فهم این کشورهستید.سلام
پرده اول:
فکر می کنم تمام رفتار های ما با یک نفر(البته اگر ادم چاپلوسی نباشیم) از میزان علاقه و شناخت ما نسبت به
ان فرد نشات می گیرد
پرده دوم:
سنگ صبوری همدلی و همفکری میخواد نه سن و سال.البته یه دل درد کشیده هم باید کنارش باشه
:پرده سوم
خیلی خوشحال شدم که توسط یکی از دانشجویان این دانشگاه و در روزهای اخر حضورتان در اینجااندکی دلگرم
شدید
همین...
راستی یادم رفت بگم؛ من دیروز عنوان اخرین کلاس و اخرین درستونو گذاشتم: وقت اضافه
ارسال یک نظر