۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه
طعم تلخ تبعید
تصور کنید خانواده ای از اشنایان ماه پس از حدود 60 روز به دیدن ما امدند. گفتیم خدایا خورشید از کدام طرف طلوع کرده. خلاصه پذیرایی بدون تعارف همیشگی که روش ما شده. و گفتگو شروع شد. من منتظر شنیدن بودم. لیلا هم طبق روال در گوشه ای نشسته بود. آشنای نزدیک و محترم تازه از کلاس های ضمن خدمت برگشته بودند. با عجله تشریف اورده بودند تا انچه در کلاس ها شتشوی مغزی شده اند به ما منتقل کنند. چند دقیقه ای با هیجان صحبت کردند صحبت هایی که گفتنش و نوشتن آن از من بعید است. من همچنان ساکت ماندم. اما چون کارد به استخوان رسید به صحنه رفتم و برایشان بازگو کردم که انچه به انها ارائه شده صرفا برای شتشوی مغزی شان بوده. در عین حال اه از نهادم کنده شد که چه افراد ساده لوحی به دانش اموزان دبیرستان درس می دهند. جالب این است که اشنایی محترم با توپ پر امده بودند تا ما را هدایت کنند. تا اطلاعات تازه دریافت شده شان را به سر ما بزنند. تا ابراز وجود کرده باشند. تا سری توی سرها دراورده باشند. با کمال ارامش نشان دادیم که چقدر غیر انسانی و چقدر غیر اخلاقی کسانی که خودشان را دکتر معرفی می کنند و از دست دکتر عزیز مرحوم کردان خدا رحمت کرده هستند به تخریب انسان ها می پردازند. چقدر بی اخلاقانه در مورد جوانان این مرز و بوم اظهار نظر نه تهمت می زنند. این از سرمان گذشت اما انچه ماند طعم تلخ تبعید بود که بوسیله یکی از نزدیکان به ما چشانده شد با همکاری و مشاوره کسانی که خودشان را از نظر مدرک همسطح ما حساب می کنند. چقدر چارچوب ها باید ضعیف باشد که به خودت اجازه بدهی هر چیزی را بگویی و شنوندگان محترم که متوسط به بالای شهرستان ها هستند چقدر ساده دل باشند که هرانچه گفته باشی بپذیرند و بعد بیایند به عنوان اطلاعات دست اول تحولیت دهند.
عرصه ها را تنگ کرده ایم. برای انسان هایی که حق دارند اگاه باشند انگاه عقده ای ها را برای تخلیه عرصه داده ایم. این یعنی فروپاشی فرهنگی بوسیله نهادی که خود پایه ریز اموزش است
۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه
تقدیم به همکاران پژوهشکده و دانشجویانم
گاهی عبور زمان چو نمآهنگ می شود
خاموش و خفته نماندن چو بهتر است
گاهی برای سرودن چه زمان تنگ می شود
۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه
آغاز سال تحصیلی
فرا رسیدن آغاز مهر ماه را به همگان تبریک می گویم. آغاز همگرایی در محیطی دانشگاهی آغاز دوباره تلاش هرچند قدر تلاش ها دانسته نشود هرچند برخوردها غیر انسانی باشد.
به دانشجویانم که در میانشان نیستم به انها که راه را باهم اغاز کرده بودیم توصیه می کنم مواظب و متمرکز در عین حال نستوه با نشاط باشند. این اول مهر ماه مانند همه اول مهر ها نیست. دانشجویان گرامی بدانند که گرچه فاصله ها است و فاصله افکندن ها اما من همیشه در کنارشان هستم. چون اینترنت است و چون فیس بوک هست. چون جهان مانند ده ها و سده های گذشته نیست. پیروز و پرتلاش باشید
یادش بخیر باد سال گذشته در چنین روزهایی با ورودی های 1388 آغاز کردیم برای من بسیار اموزنده بود. تجربه ای عالی سالی که تلاش کردم هریک از انها را خودشان در نظر بگیریم چنانکه هستند نه "خشتی در دیوار" بلکه انسانی مختار. فرامدرن ترین برخورد در کلاس را سال گذشته در همین روزها اغاز کردیم. یاتان هست که با هم اشنا می شدیم. هرجای کلاس را نگاه می کردم بیشتر بهت می دیدم. بجای اگاهی، اسطوره و بجای شناخت سرگردانی، نه انتظار و امید موج می زد.
به نظر من در بافتار جامعه ایران در این سال ها خوب نه عالی اغاز کردیم و امیدوارم متوسط به بالا ادامه دهید
بدرود
۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه
بنام یزدان پاک
بیایید تا فرصتی پیش روست / به گرد هم آییم کین آبروست
چو فردا ز ما روزگاری گذشت / زمان گذشته تو را برنگشت
ز دیروز افسوس بس می خوریم/ چرا فکر فردا نباشد حکیم
گر امروز چالاک و مست و دلیر / به فردا شوی نیز خود سربه زیر
کنون وقت پاییدن راه هست/ تو را پای در راه و همرایی هست
چو فردا سراشیب عمر تو شد/ بسی ناسزا خود نصیب تو شد
که در راه بودی و رهزن گذشت / گرفتی یکی سنگر پس نشست
ز روزی مترس ای رفیق شفیق/ که آیندگان نسل های دقیق
تو را و مرا در نظر اورند / همه کرده ها را به بر آورند
گرت زندگی دیر پاید همی/ زگردار خود پیش همه خمی
بیا راستی را پی افکن کنون/ که فردا نیفزایدت این جنون
۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه
به همکارانم در میراث فرهنگی
گویم به یک کلام
شمشیر در نیام
بود و کشیده شد
اکنون به دست مست
تیغی کشیده، هست
بالا، بلند و پست
پندارد هرکه هست.
اکنون به وهم خویش
کاری برند پیش
با زخمۀ زبان هردم زنند نیش!
ما صبر می کنیم.
بسیار مثل شان
هر دوره هر زمان
بودند در جهان
رفتند پیش از این
دفن اند زیر کین.
آیندگانمان، همکار خسته ام
شاگرد و بچه ها!
با کمچه هایمان
کاوند جانشان
گویند داستان
گویند این کسان
بودند ناکسان، بودند ناکسان ...
تقدیم به تابستان
چرا می بگسلی پیوند، میان نسل هایی چند
چرا اخلاق را در کوزه بنهادی!
کنون با مزدهایی چند، آیا می کنی شادی؟!
کمینه، می زنی لبخند.
کلاسم را مگیر از من
مرا مزد، ای رفیق دست و پا در بند
نباشد اخر ماه و ریالی چند
مرا مزد ای رفیق از دوستان لبخند!
مرا مزد ای رفیق از دشمنان، خرسند.
کلاسم را مگیر از من
کنون در گوشه تنهایی خویشم
تامل می کنم، گه می زنم لبخند!
که دنیا را تداوم اینچنین تا چند؛
ریا، تزویر، رنگی چند را کی می کنی دربند.
۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه
آیا شکارگری یک تخصص است
نوشته ای اولیه و برخلاف اکثر نوشته ها که تالیفی و از منابع است بدون هیچگونه منبعی با عنوان فوق در انسان شناسی و فرهنگ ریخته ام
http://anthropology.ir
خرسند خواهم شد اگر مطالعه و نقد وبررسی نمایید
بدرود
۱۳۸۹ تیر ۲۲, سهشنبه
مبانی: تفکیک های تئوریک در عمل
درباره تفکیک هایی که در بحث های تئوریک ارائه می کنیم فکر کرده اید؟
فرآیندها را به طبیعی و فرهنگی تفکیک می کنیم!
مقیاس ها را به زمانی و مکانی تفکیک می کنیم!
آیا در عمل این تفکیک هارا آزموده اید!
یادتان نرود تئوری در عمل به آزمون گذاشته می شود و اگر از میدان عمل موفق بیرون نیامد کنار گذاشته می شود.
منظور از موفق بیرون آمدن در باستان شناسی چیست؟ دقیقا سئوال بجایی است. موفق بیرون امدن (archaeological practice)یعنی درممارست باستان شناسانه
نشان داده شود که متناسب با واقعیت های باستان شناختی است
دقیقا یعنی اینکه دخل و تصرفی در واقعیت ها نمی کند.
یادتان نرود این در باستان شناسی بسیار مهم است چون داده ها خاموش هستند و بیطرف هستند به وسیله باستان شناس هم بزبان می آیند هم ممکن است جانب دار شوند یعنی در راستای منظوری خاص مورد سوء استفاده قرار گیرند.
در مورد مقیاس های مکانی با دقت بیشتر به عنوان یک باستان شناس میدانی تامل کنید. آیا زمان بدون مکان قابل بحث است! قابل طرح چطور؟!
مکان بدون بدون زمان را نیز در نظر بگیرید آیا قابل طرح و بحث هست؟!
حال بیایید تلاش کنیم در پژوهشی میدانی نشان ها و تاثیرهای فرایندهای طبیعی را از فرایندهای فرهنگی تفکیک کنیم. در قلمرو پژوهش های باستان شناسی مد نظر من است
برعکس فرآیندهای فرهنگی را از فرایندهای طبیعی تفکیک کنید؟!
من منتظر حاصل تاملات شما هستم
مبانی در نظر من تئوری در عمل است
نه ئتوری در کلاس که به خطابه و جدل مانند است و نه دست به عمل بردن بدون تئوری که دقیقا کار همکاران محترم در واحد پیشرو(حفاران قاچاق) قلمداد می شود
مبانی هم از عمل در می آید از عملی که با به آزمون نهادن اصلی که در نظر ما بدیهی است اغاز شده است.
پس یادتان نرود باستان شناسی میدانی با پروژه بازی همچنین با گودال کنی تفاوت دارد.
بدرود همراهان گرامی .
۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه
احساس، برداشت، انسان
نگرانی هایی که نگرانی آخر ماه را از بین برد. جالب است بدانید. من در همدان در مدت حدود یک سال و چند ماه بیش فعال بودم. آنقدر بیش فعال که سیستم نتوانست فعالیت هایم را برتابد. فعالیت ها و حساسیت ها. اما چرا چنین بود؟ فرصت کرده ام و کمی فکر کرده ام. در همدان که ساکن شده بودیم خودمان را برای زندگی حداقل شش ساله در خانه مربوط به دانشگاه اماده کرده بودیم. دریافت ها نیز برقرار بود. باورتان نمی شود نگرانی اصلی ما که گاه با هم نیز ساعت ها در مورد آن بحث می کردیم. روزمره شدن بود. روز مرگی. روزهایی در زندگی کم تحرک و خموده. روزهایی از پس هم مثل هم روزهایی بدنبال اهدافی که وسیله اند جای هدف را گرفته اند و هنگامی که می رسی تازه درمی یابی چقدر اهداف حقیری بوده اند. چقدر پست است که مدل لباس، مدل ماشین و وسعت خانه جای اهداف انسان ها را می گیرند. چقدر بی ارزش است ارزش هایی مثل پست های سازمانی که بخاطرش مجبور باشی احساس خوب همراهی با انسانیت را از دست بدهی. چقدر بی مقدار است رقابت بر سر چیزهایی که از رقابت حیوانات وحشی مانند گربه سانان فرمایه تراند. چون ان حیوان ارجمند بقای خود را می جوید و ما انسان ها با ابزار فرهنگ و اهداف ره گم کرده به هر عمل دست می آزیم.
احساس خوبی دارم که نگران نیستم. احساس خوبی دارم که نگران چیزهایی نیستم که ارزش نگرانی ندارند. احساس خوبی دارم که اهدافم انقدر کوچک نبوده اند که زود تصاحبشان کنم. احساس خوبی دارم که در مسابقه رسیدن قوانین مسابقه را زیر پا نگذاشته ام. احساس خوبی دارم که اهداف ره گم کرده اجازه رشد سرطانی نیافته اند. احساس خوبی دارم که در سایه اهداف ابزاری خود نیز ابزاری در دست سیستمی نشده ام آن هم برای رسیدن به ابزارها ابزار می شود. تازه تا می رسد می فهمی انچه دنبالش بوده وسیله بوده نه هدف. احساس خوبی دارم که وسیله ها جای هدف را نگرفته اند. احساس خوبی دارم که هرچند ممکن است اینها تصور هستند اما دارمشان. اینها برداشت های من است برداشت های آرامش بخش که رخوت زا نیستند.
کاشکی می توانستم از آنچه حق خود می دانستم و می دانم صرنظر کنم. کاشکی این احساس نکبت که این حق من نبود به سراغم نمی آمد. کاشکی دیگران در نظرم ابزاری بی ارزش بودند. همان ها که وسیله ای برای رسیدن به اهداف می توانند باشند. به قول شاملو:
و دوست نردبانی که نجات از گودال پای بر شانه اش توانی نهاد...[نقل به مضمون]
این را هم به زودی حل خواهم کرد با تامل در مبانی حق و احساس حق داشتن.
بطور سریالی در پی روزمره نشدن هستم. همان احساس بازهم وجود دارد. همان نگرانی: نگرانی از اینکه روزمره شوم و همه چیز و همگان برایم عادی شود. اگر چنین شود من مرده ام در واقع و زنده ام در ظاهر. امیدوارم در زندگی نمیرم این بزرگترین آرزوی من است.
فرصتی برای تامل هست. همین بسنده است.
۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه
اصفهان: بجای کام، جانمان شیرین شد
شب زود بخواب می روم و صبح زود بیدار می شوم. تازه کاری را شروع کرده ام که صدای آشنایی از راهرو می رسد. همکاران ارجمند استاد راهنمای اول و استاد داور رسیده اند. چای، گفتگو، صبحانه، گفتگو در مورد پایان نامه که قرار است دفاع شود. تنها با استاد داور محترم خوب است عالی است...
پیاده راه می افتیم. قدم زنان در خیابان جدید در بافت قدیم و در نهایت به ساختمانی تاریخی مربوط به دوره های متاخر می رسیم. دانشگاه هنر، دانشکده مرمت. اطاق اساتید گواینکه اطاق اساتید دوره صفوی – قاجاری است. یک اطاق سه دری با سقفی بلند و درب هایی که آستانه آن چوبی و حداقل 25 سانتیمتری بالا امده اند. حیاطی با اطاق های متعدد بر گرد آن بخشی چمن کاری شده و درختان انجیر و کاج بر گرد آن....
گفتگو از هر دری با همکاران از خبرهای جدید، مثلا از ازدواج از استاد داور محترم. داور خارجی می رسد و یواش یواش برای رفتن به سالن دفاع عازم می شویم چند نفری. در ساختمان تاریخی دیگری در همان نزدیکی و اعضای هیئت مستقر می شوند. داوران یکی بیرونی یکی داخلی. استاد محترم راهنما راهنمای دوم و استاد ارجمند مشاور. سالن یواش یواش یکی، یکی با دانشجویان بطور پراکنده نشسته می شود....
دفاع با گفتار رسمی جناب آقای استاد مشاور که ریئس دانشکده هم هست آغاز می شود. دانشجو برای دفاع فرا خوانده می شود. وقت 20 دقیقه فقط همین را یادم مانده. با صدای ارام سخن می گوید صدایش به گوش نمی رسد کولر کم و در نهایت خاموش می شود صدا "ولوم" بالا. ادامه می دهد هر چه سعی می کنم بحث ها برایم کاملا جدید باشد، نمی شود.
من ژست استاد راهنمایی را نمی دانم. ناشی هستم. این اولین پایان نامه ای است که راهنمایی کرده ام. در مقطع ارشد اولین شان است. اما خوب مشکلی نیست چون من استاد راهنمای دوم هستم. استاد راهنمای خودم استاد راهنمای اول است و او البته با رتبه استادی در باستان شناسی ژست لازم و کلاس بالاتر از حد این پایان نامه را دارد در نتیجه لازم نیست من نگران چیزی باشم. او هم که ابدا. دانشجوی ما هم که به قول خودش اصلا استرس تو کارش نیست از صدا و چهره اش معلوم است. همه چیز ارام است. استادان داور و مشاور هم فی ذات ارام هستند. خوب است ارام و با اطمینان. به جلسه نمی زیبد که چند اولین در آن مشارکت داشته باشد. اما چه می توان کرد چنین است....
این دانشجو اولین دانشجوی باستان شناسی است که در دانشگاهی از اصفهان دفاع می کند. اولین کارشناسی ارشد اصفهان در باستان شناسی. او اولین پایان نامه ای است که من راهنمایی کرده ام. اولینی ابرومند. خلاصه جلسه تمام می شود. عاقبت قسمت شد به رغم مافیاهای پایان نامه باز در دانشگاه های تهران ما هم نمرده و آرزو بدل نمانده و راهنمایی را تجربه کردیم. ان هم در اصفهان ان هم در نخستین دفاع در دانشگاهی که نخستین دوره را فارغ می کند. دیر زید استاد راهنمای من. دیر زید استاد مشاور این پایان نامه که ما را هم در این بازی بزرگان جایی فراهم نمودند. دم اصفهان گرم واقعا ان روز دم گرمی داشت....
دفاع تمام شد. نمره هم اعلام شد. احساسی خوبی دارد. احساس خوبی دارد که ببینی دانشجو و همکارت ابرومند دفاع می کند و موفق می شود. به نظرم از دید استاد راهنمایم می گویم احساس خوبی دارد که عاقبت دانشجویت را در کنار خودت در یک دفاعیه ببینی و موفقیت دیگران البته احساس خوبی دارد به شرطی که خودباوری لازم را داشته باشی به شرط انکه سعه صدر لازم را داشته باشی به شرط انکه ....
حالا دفاع تمام شده شیرنی را اورده اند. شیرنی خامه ای. اما جالب است نه استادان راهنما و نه استاد محترم مشاور کامی شیرین نکردند. انها جانشان شیرین شده باور کنید. به یاد بیتی از سعدی رحمت ا... افتادم:
تنگ چشمان نظربه میوه کنند ما نظاره گران بُستانیم و اخرین بیت چنین است : سعدیا بی وجود صحبت دوست همه عالم به هیچ نستانیم.
۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه
تابستانی که می آید
۱۳۸۹ تیر ۸, سهشنبه
پاسخ ها
سئوال دو در باستان شناسی سنتی این دقیقا درست است. یعنی باید از رویداد اتفاق افتاده زمان سپری شود تا باستان شناس یعنی فاعل شناسا بتواند پژوهش باستان شناسانه انجام دهد. پس اگر ما رویکرد سنتی داریم پاسخ این است که فاصله ضروری است. منظورم فاصله زمانی است. اصلا شناخت باستان شناسانه در این نوع باستان شناسی با فاصله زمانی فلسفه و معنا می یابد.
سئوال سوم بدون شک من در موقعیت باستان شناس سنتی هستم. به این سبب که تنها در این نوع باستان شناسی است که باستان شناس بدون مسئله و سئوال برای پژوهش اقدام می کند و عمدتا انچه ارائه می دهد بگونه ای جمع بندی و توصیف شباهت دارد. البته یادتان نرود این سئوال پارادکس می اورد چون این نوع باستان شناسی تا جایی که اطلاعات من اجازه می دهد در بافتار زنده پژوهش نمی کند.
چهارم اگر باستان شناس تاریخی – فرهنگی و سنتی باشم خیر. اگر باستان شناس مدرن باشم تنها در صورتی که تجربه گرا با قوم باستان شناس باشم در گستره باستان شناسی است. و اگر باستان شناسی فرامدرن باشم بدون شک باستان شناسی است و در گستره باستان شناسی معاصر حتی پژوهش رفتار شناسانه می تواند باشد. پس این به من باستان شناس بستگی دارد. یادتان نرود در رویکردهای نظری باستان شناسی آنچنان که در باستان شناسی سنتی از حجر تا قجر کار داریم، نداریم نیست من کسی را نمی شناسم که مدعی همکاره و اچار فرانسه بودن باشد. اگر شما می شناسید بجز کسانی که در محیط های محدود عرصه را تاریک می کنند تا اندک نور نداشته شان به چسم و نظر اید نام ببرید منظورم کسی که در سطح دنیا مطرح باشد. کسانی هستند که در فرایندی زمانی تغییر رویکرد داده اند اینها مد نظر من نیست کسی که خود را جامع اطراف در رویکردهای متکثر باستان شناسی معرفی کند و دیگران متخصصان) او را چنین بدانند؟!
پنجم: باستان شناس تاریخی – فرهنگی یا سنتی. اما یادتان نرود انها در بافتار زنده پژوهش نمی کنند.
ششم: باستان شناس مدرن بودم. پس از دهۀ 60
هفتم در این صورت حتما برچسب فرامدن به من می چسبید.
اگر برای نظر دادن در وبلاگ مشکل اینترنتی هست متن را به ogarajian@yahoo.com ایمیل کنید.در عنوان "پاسخ" یا" وب لاگ" بگذارید. اما راه را بر ارتباط نبندید.
بدرود
۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه
یک سئوال در چارچوب مبانی باستان شناسی؟
از اینکه متکلم وحده باشم و فقط بنویسم و کسانی بخوانند خسته شده ام. بیایید با هم تبادل نظر کنیم. بیایید بحث کنیم. بیایید روابط را دو جانبه و علمی کنیم. در نتیجه می خواهم شکل ارتباطات در وبلاگم را آزمایشی عوض کنم. یک طرف این رابطه خواننده گان هستند و اگر انها همکاری یعنی مشارکت نکنند و در بحث ها و اظهار نظرها حضور نداشته باشند این طرح شکست خورده و رهایش خواهم کرد. لطفا مشارکت کنید. اما اگر هم این کار را نکنید روشم را عوض می کنم. باز به در و دیوار می زنم تا راهم را پیدا کنم. هدف من تبادل نظر سازنده با شماست. مثل کلاس ها در تبادل نظر هم من و هم شما باید از این تبادل استفاده ببریم.
توصیف ( جلسه امروز در فرهنگسرای سیمرغ)
من امروز در یک جلسه در فرهنگسرای سیمرغ بودم. تبادل نظر در مورد یک همایش بود. این چون بخث من نیست به آن نمی پردازم. می دانید که من از سال 1369 یعنی دقیقا 20 سال پیش در این شهر نبوده ام. ابتدا تابستان ها را در آن شهر بوده ام. از حدود 10 سال پیش که ازدواج کرده ام تابستان ها را بطور گذری در این شهر بوده ام. اما با نیشابوری ها یعنی همشهریانم در جاهای دیگر مانند تهران نیز در ارتباط بوده ام. می دانیم که انسان ناسیونالیستی نیستم. یعنی زادگاهم را مرکز عالم نمی دانم. برعکس اگر دست خودم بود دوست نداشتم دراینجا بدنیا بیاییم اما این که دست ماها نیست.
امروز در آن جلسه تقریبا قیافه همه افراد برای من آشنا بود. نه انقدر اشنا که انها را بنام بشناسم بلکه انقدر اشنا که حافظه دیداری ام تایید می کرد که این افراد را قبلا دیده ام. برای مثال شهردار( روای ازدواج ما بوده و از طرف خانواده همسرم در مورد من تحقیق می کرده اما من او را تا امروز ندیده بودم این مورد را تنها بنام می شناختم) معاون شهردار از کسانی است که در مدرسه راهنمایی با من بوده. مترجمان در دوره دانشگاه با من بوده اند. در نتیجه در این شهر کوچک و در آن جلسه کوچک همه را می شناختم اما شناختنی که امروزی نبود. مربوط به ده ها سال پیش بود. من با مرور به حافظه و تامل و صحبت با انها توانستم اطلاعاتم را بروز کنم. سئوال ها:
1) حالا واقعا می توانم بگویم انها را می شناسم؟
2) آیا فاصله 20 ساله که من در زادگاهم نبوده ام مانند فاصله زمانی است که بین ابژه و سوژه در باستان شناسی وجود دارد؟
3) اگر شناختی که من پس از جلسه درباره آن توصیف کردم را در نظر بگیریم من در موقعیت باستان شناسی سنتی و تاریخی – فرهنگی هستم یا در موقعیت باستان شناسی که مبتنی بر انسان شناسی پژوهش می کند.
4) آیا موضوع و موقعیت من در این جلسه موقعیت و موضوع باستان شناسی است؟ منظورم اصلا همچین فعالیتی را می توانیم باستان شناسی بدانیم؟
5) من ابتدا هیچ نظری نداشتم پس از دیدن افراد و جمع بندی اطلاعات این موضوع به نظرم رسید این یک جمع بندی داده ها است. این موقعیت چه گروهی از باستان شناسان است؟
6) اگر از ابتدا مسئله و سئوال داشتم و به جلسه رفته بودم یعنی به گردآوری اطلاعات پرداخته بودم در آن صورت چه نوع باستان شناسی بودم.
7) اگر در جلسه در راستای کسب شناخت و مسئله پژوهشم پرسشنامه پر کرده بودم یا حداقل مصاحبه کرده بودم چه رویکرد باستان شناسی را بطور عمومی استفاده کرده بودم.
منتظر پاسخ ها و نظرهای شما هستم؟ انتخاب با شماست مانند امتحان ها می توانید تنها به 2 تا 4سئوال پاسخ دهید یا اصلا پاسخ ندهید!!
بدرود
عمران گاراژیان
۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه
کتابی که ترجمه شده بود
۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه
چند گفتگو
۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه
موزه دو روی یک واقعیت
۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه
شاه نیشابور
۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه
راز دلی در گوشۀ تنهایی با دوستی قدیمی
۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه
تحلیلی که او به ما داد
او انسان صادقی است. انسان سالمی است. انسان اخلاق مدار و جوانمردی است. انسان کم رویی است. انسان انسان مداری است. اما افسوس من همه اینها را در مسلخ می بینم. همه را شکست خورده می بینم. همه برای انسانی در بومی سنتی چیزی جز یادآوری شکست هایی که نتیجه صداقت، انسان مداری و جوانمردی است بجا نگذاشته است.
او شناختی از خودش ندارد. شناخت او از خودش منحصر می شود به واژگانی که دیگران در مورد او بکار برده اند. دیگرانی که همه به قول خودش دلسوز او هستند. دلسوزانی که حتی برداشت تشان از او را به او تحمیل کرده اند. آنها او را با معیار های خودشان می سنجند. با ایده ال های خودشان ارزیابی می کنند. نتیجه کار های او را با مبناها و معیارهای خودشان ارزیابی می کنند. با دیگران مقایسه می کنند. اما او خودش است. او بهتر است، خودش باشد. بهترین حالت ممکن آن است که روی پای خودش با صداقت استوار خودش با مردانگی خودش شروع کند.
دردناک است از بس که او را با دیگران مقایسه کرده اند خودش نیز چنین می کند. خود اجتماعی او شکل نگرفته. جسارت، ایستادگی، تصمیم سازی و خطرپذیری همه و همه را از او گرفته اند. نتیجه دلسوزی ها در بافتاری سنتی این بوده است. آزادی های او، اختیارات او و حتی حق انتخاب او را برای آینده اش از او گرفته شده. خود اجتماعی او را از او گرفته اند.
سنت ویرانگر این است. یک راه بدون انتخاب. یک راه بدون پرسش. یک راه برو تا انتها. سنت ویرانگر معیارهای انسانی را نمی شناسد. معیارهای اخلاقی را نمی پسندد. معیارهای ویرانگری را می پسندد که در بافتار اجتماعی برداشتی حاکی از پیروزی داشته باشد. نتیجه اگر این باشد مورد قبول است وگرنه مورد سرزنش است. سنت ویرانگر آزادی برای افراد قائل نیست. حق انتخاب برای افراد قائل نسیت. حریم خصوصی برای افراد قائل نیست. مبناهای شناخت برای افراد قائل نیست. سنت ویرانگر حتی خود و استقلالی برای افراد قائل نیست. شناختی بر مبنای واقعیت ها قائل نیست. سنت ویرانگر فردیتی برای افراد قائل نیست.سنت ویرانگر یک راه سنگ لاخی است که در آن فرستاده می شوی جراحت هایش برای تو و موفقیت هایش برای توجیه ساختار سنتی ویرانگر است. مشاهده گرانی بی شمار در گوشه و کنار با تمام تمرکز تو را می پایند. تو را با معیارهای خودشان که از سنت گرفته اند ارزیابی می کنند.
۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سهشنبه
چارچارپاره
و فضایی که در آن، آسمان کوتاه بود.
عمق دیدم آنجا به افق برمی خورد.
پیش چشمم هر دم، تیرگی پیدا بود.
راه جویان جدید، همه جا می جُستند و کمی سر خورده.
راه جویان قدیم، "بررسی در ایران" سر به سنگی خورده
در زمین پی می جست، ره به چاهی می زد.
و در آن تیرگی افسرده نور ماهی می زد
زیر آن سقف سیاه، خیمه گاهی می زد.
منع پرسیدن هم، راه دانستن نیست.
منفعت را جُستن، محور بودن نیست.
کرم را در پیله، راه جز مُردن نیست.
۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه
نقش هایی که تکرار می شوند، معناهایی که می میرند
۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه
کارشناسی ارشد
garazhian@gmail.com
این یک پژوهش و تجزیه تحلیل داده ها برای شما و دوستانتان در راستای مطالعه آموزش باستان شناسی است. مطمئن باشید که اطلاعات شما محفوظ و بدون نام و تنها در تجزیه تحلیل کاربردی استفاده خواهد شد. چنانچه دو یا چند سال در آزمون شرکت نموده اید به تفکیک سال ها اطلاعات را ارائه فرمایید.
با احترام
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه
شرحی بر آن شعر، که پر بیننده ترین روز وبلاگ مرا رقم زد: می نویسم پس هستم(پیام قبلی
"افق ناپیدا" و "بی نهایت در دشت راه هایی پیداست". اشاره به تاثیرهایی دارد که من از اساتیدم گرفته ام. به زبان ساده نقد بنده بر آنهاست. یکی از آن بزرگان در مباحثی طولانی در مقطع دکتری تخصصی به من نشان داد که افق نگاهش محدود و بسته است. و من بر خلاف او این مصرع را گنجانده و باور دارم. یکی دیگر از آنها باستان شناسی را " راهی واحد" معرفی می کرد. به نظر من متکثر است، باستان شناسی راه هایی متکثر است.
همان بزرگواری که افق نگاهش بسته بود "اصول موضوعه" یعنی اصول وضع شده داشت و انها را یقین می پنداشت. درباره این اصول در خطابه لااقل شک روا نمی داشت و من البته با او مخالف بودم و تصور می کنم در مسائل انسانی همه اصلی را باید در بوته شک و نقد آزمود و سپس پذیرفت و بکار بست.
اکثر استادان بزرگواری که به ما باستان شناسی می آموختند؛ در آموزش انسان و انسانیت را مطرح نمی کردند. انسان های بزرگی بودند اما دید انسان شناختی نداشتند، بیشتر آنچه به ما آموزش می دادند و ارث انسان می دانستند مواد فرهنگی بود. طبقه بندی بود، دوره ها بود، گاهنگاری بود و به نظر من این پایه است یعنی لازم است اما کافی نیست. ما باستان شناسان باید عملا انسانیت را آموزش دهیم. اخلاق را ترویج کنیم. این البته ایده ال است اما نظر من است.
" ابتدا ناپیدا" بودن انسان را برای این اضافه کرده ام که در کلاس های مبانی تطور تجربه من نشان داده که به سبب بافتار اسطوره ای و دینی جامعه ما خلقت را ابتدا به ساکن می دانیم اما واقع امر خودِ پیدایی انسان فرآیندی طولانی و تا حدود زیادی از نظر من ناشناخته دارد. ابتدا ناپیداست. نمی توانیم با به عرصه آوردن "آدم و حوا" که در جای خود البته محترمند صورت مسئله را پاک کنیم.
"و در این بین در این بازۀ کم"... ما باستان شناسان به نظر من از یاد می بریم که فرصت و مدت کوتاهی زنده هستیم و این شاید به سبب مطالعه فرآیند های فرهنگی بلند مدت است. شاید هم نتیجه عادی شدن مرگ در نظر ماهایی است که مرده ریگ گذشته را جابجا می کنیم و با مرگ بطور جاری سروکار داریم مانند مرده شویی که از مرده نمی ترسد. در نتیجه از یاد می بریم که زمان زندگی ما کوتاه است.مثلا به انتشار گزارش کار هایمان فکر نمی کنیم. چون فکر می کنیم تا ابد هستیم. در واقع چنین نیست، باور کنید.
در باستان شناسی سنتی و در باستان شناسی میدانی تا حدود زیادی ما نشان را با نشانه گذار اشتباه می گیریم. فقط درباره نشانه ها بحث می کنیم و یادمان می رود که دانش ما به واسطه نشانه ها در پی حصول شناخت در مورد نشانه گذار است. در معدود بازسازی هایمان خودمان بجای انسانی که مطالعه می کنیم می گذاریم و بازسازی را انجام می دهیم، بازسازی تخیلی. برای مطالعه باستان شناسانه به نظرم حتما باید بتوانیم مشاهده گری کنیم. بازسازی هایی مبتنی بر الگوهای حاصل از مشاهده ارائه دهیم نه اینکه تجربیات را بسوی شخصی شدن پیش ببریم. برعکس تجربه را با دید انسانی لازم است بسوی عمومیت پذیری سوق دهیم. مرده بودن گذشته که فرامدرن ها برآن تاکید می کنند به نظرم تاکید بر این است که در بافتار مرده نمی توانیم خود را اضافه و بازیگری کنیم و بازسازی ارائه کنیم؛ بلکه باید مشاهده گری کنیم. مشاهده گری با دیدی از منظری انسانی.از منظری کلی و...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه
به دانشجویانم از سردلتنگی
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه
احساسی از بودن و شاید انسان بودن
به عنوان یک باستان شناسی تاریخی- فرهنگی خود را مطالعه کننده تغییرات فرهنگی می دانستم. اما چه فایده اکنون که در بطن تغییرات آنها را می چشیدم و برگ برگ ورق می زدم، بازیگری می کردم و تماشاچیانی داشتم، اکنون و به موقع نمی توانستم آنها را تحلیل کنم. چراکه اموخته بودم همیشه با گذشت زمان برسم. من تغییرات را با مرده ریگی از آن تغییرات می شناختم نه با خود تغییرات. نهایت دانش من به عنوان باستان شناس تاریخی- فرهنگی توصیف داده ها و برساختن هویت بود. هویتی سفارش داده شده این خوب بود اما اکنون بدرد من نمی خورد. من چیزی می خواستم که در زندگی ام بکارم اید وگرنه در مردگی و بر مرده ریگ ها لااقل مرا بکار نمی آمد. اندکی فراتر نهادم، منظرگاهم را می گویم. پنجره ای که از بالا می نگریست. خود را یکی از انسان ها قلمداد کردم. احساسی از زنده بودن، احساسی از زنده بودن. احساسی از بروز بودن و موثر بودن داشتم. پای در رکاب نهادم و به رفتن ادامه دادم. یاد بخشی از شعر شاملو افتادم" من و تو ای قلب در به در انسان را رعایت کردیم" وهمچنان داشتم دور می شدم. از همدان دور می شدم شهری که سالی چند در آن به آموزش جوانان مشتاق یا مشتاق شده پرداخته بودم. موسیقی تکرار می شد: مرا ببر به آن لحظه جادویی تغییرات در یک شب در خشان...
یاد مکالمه ام با ریاست دانشگاه افتادم. جملات اولم را چنین شروع کردم" من اشتباه کردم" من اشتباه گرفتم" اینجا را با دانشگاه های بزرگ دنیا اشتباه گرفتم. این اشتباه من بود" به نظرم گرچه از سیمایشان فهمیده نمی شد اما تعجب کرده بودند. حالا آن مکالمه را مرور می کنم. اندک زمانی از آن گفتگو گذشته. می توانم با فاصله در مورد آن تامل کرده و نظری داشته باشم. از اعتراف به اشتباه اِبایی ندارم اما اگر به زمانی در گذشته بازگردم. باز هم آن اشتباه ها را تکرار خواهم. اکنون می گویم اگر صدبار به گذشته برگردم بازهم با دانشگاهی در مرکزی رتبه چهارم و پنجم در کشور ایران چنان پیشنهاد می دهم که گویی از دانشگاه های رتبه اول است. و حتما پای پیشنهادم خواهم ایستاد، نمی توانم بپذیرم که ایندگان به رخوت و تنبلی یا کم کاری و کم فروشی از من بیچاره یاد کنند. موسیقی تکرار می شد: مرا ببر به آن لحظه جادویی تغییرات در یک شب در خشان... و من با خودم تکرار می کردم تغییرات عوامل انسانی می خواهد. عوامل اقدام کننده، عوامل پیشنهاد دهنده و عوامل تاوان بجان خریددننده...
احساس و عقل چنانکه سنت گرایان می گویند و می نویسند رو به روی هم قرار نگرفته بودند. آن دو همراه شده بودند. همدیگر را بررسی ارزیابی و تایید می کردند. آن هم در لحظه های جادویی از تغییرات. آرام شدم شدم چون این ایده به ذهنم رسید من دارم تاوان می دهم. تاوان اشتباهات خود را. تاوان اشتباه گرفتن دانشگاه بوعلی با دانشگاه های عالی و متوسط به بالای دنیا. تاکید می کنم اگر صدبار دیگر در موقعیت های مشابه قرار گیرم همین اشتباه ها را تکرار می کنم. چون احساس عقل در یک موضع قرار گرفته اند و همدیگر را تایید می کنند و ده ها چون دیگر ...
طی ماه گذشته میلادی در همایشی شرکت کرده بودم. در کنکره ای که موزه بریتانیا و یکی از دانشکده های مطرح باستان شناسی دنیا یعنی University college of London آن را برگزار می کردند. ساختار آن همایش یعنی بخش هایش، نسبت بخش هایش، عوامل دخیل در آن یعنی دانشجویان که همه بخش ها را اداره می کردند. کارگاه ها و بخش ها مانند همایشی بود که ما برگزار کرده بودیم. در مقیاسی بزرگتر شاید 50% گسترده تر. تازه تفاوت داشت چون آن همایشی دوره ای بود که سالانه در یکی از کشورها برگزار می شد. اما تمام ساختار و شکل کلی همایش را بنده پیشنهاد کرده بودم و طی جلسات متعدد از آن دفاع کرده بودم. می توانم بگویم روحیه گرفتم. کمی روحیه گرفتم. اما سعی کردم خودم را گم نکنم. چون به نتایج فکر کردم. به همگرایی ها و تبادل نظرها در آن همایش و عوامل دخیل در آن و ده ها چون دیگر. من داشتم همدان را ترک می کردم و خوشبینانه ترین برداشت که تکثیر می شود این است که این رفتن از نتایج همایش است. پس تنها عوامل کافی نیست بلکه بافتار هم مهم است. خوب از واقعیت نمی توان گذشت. دانشجویان به عنوان عوامل اجرایی دخیل بسیار خوب عمل کردند. سازماندهی هم خوب بود. نتایج هم عالی بود البته نه برای همگان و نه برای باستان شناسی ایران بطور کلی بلکه ... کاشکی می شد مشکلات ساختاری و مشکلات بافتاری را رفع کنیم. کاشکی همه عوامل دخیل مانند دانشجویان عالی عمل کرده بودند. اما کاشکی فایده ای ندارد. چنین نشد. ما داشتیم به، موسیقی تکرار می شد: مرا ببر به آن لحظه جادویی تغییرات در یک شب در خشان... نزدیک می شدیم. اما چنین نشد. شاید به این سبب که نمی توان راه صد ساله را یک شبه رفت. همین...
شهرمن؟! بغداد و روم و شام نیست شهر من انجاست کان را نام نیست
رویدادها را از اول به اخر شرح می دهم:
صبح قبل از ساعت هشت برای گرفتن نان می زنم بیرون. آدرس نانوایی سنگک را از چند نفر می پرسم. اخرش در کوچه ای پیدایش می کنم. چند خانم پا به سال با لهجه غلیظ صحبت می کنند. شاید باورتان نشود تقریبا 30% کلاماتشان را نمی فهمم. تعارف می کنند. اقای حدود پنجاه ساله ای نان می گیرد و می رود. اقای که پست سر من بود می خواهد بگیرد که اعتراض می کنم. نوبت من بوده. او می گوید که عجله ای ندارد. باشد من بگیرم. شرح می دهد که در صف دوتایی ایستاده بوده. در هر صورت نان را می گیرم. اضافه بر سه تا تگه ای نیز شاطر می گذارد. منظور پول خُرد است. دقیقا نمی توانم ارتباط برقرار کنم. نان را می گیرم و می روم. سه نان و یک سوم نان شد 400 تومان شما حساب کنید هر نان چند است.
در راه کوتاه رسیدن به خانه که تقریبا معادل راه خانه قبلی ام تا نانوایی در همدان است. کسی را نمی بینم. نگهبان درب پشتی دانشکده ای نیست. که بلند می شد و هرچه تعارف کرده بودم تکه ای نان نمی گرفت. شاید هم تعجب می کرد. دانشجویان که از خوابگاهشان بیرون امده بودند و بعضی شان مرا می شناختند. دانشجویانی که به دانشکده می رفتند. در اطراف کسی دیده نمی شود. فقط ماشین هایی که تند و خشن می روند و هنگامی که بعضی شان را چپ چپ نگاه می کنی با کج کردن گردن معذرت می خواهند و می روند. به نظر من دردناک است در اینجا نه هم صحبتی است. نه کلاسی برای اینکه همه صحبت هایت را برای دانشجویان به ایما و اشاره و کنایه بیان کنی. نه حتی نگهبان دانشگاهی که هر چند دورا دور بشناسدت و صمیمانه از جا بلند شده و لبخند بزند. حتی جایی برای یک اعتراض خنده دار در صف نانوایی نیست تا چه رسد به اعتراض های دیگر. آیا ما زنده ایم آیا اینجا واقعا زادگاه من است؟. ایا من به خواست خود اینجا امده ام؟. ایا زادگاه معنی دارد. اگر دارد حتما معانی جدیدی است که من انها را نمی دانم و تجربه نکرده ام. کاشکی می توانستم متعصب وطن پرست باشم. کاشکی اینجا مرکز زمین بود. کاشکی بر تعارف در صف نانوایی صدها افزوده بودم و با آب و تاب برای شما می نوشتم. کاشکی کمی احساس تناسب با این محیط را داشتم تا الکی به آن گیر ندهم. دوستی در راه سفر جمله ای در همین ارتباط می گفت. ته پاراگراف بعدی نقل می کنم.همایش یکروزه در نوشهر برپاست. اول صبح با دوستی می رویم تا به قول خودش، چند اِفکت روی ارائه اش اضافه کنیم. مراسم رسمی اغاز شده، نیم ساعتی هم گذشته وارد می شویم. سالن پر است. دانشجویان در ته سالن سرپا ایستاده اند. چند نفر از انها تاکید می کنند که در جاهایی که خالی کرده اند بنشینم. اما چرا من بنشینم و انها سرپا باشند؟. چرا آن بنده خدا برخیزد که من بنشینم. برایم جا نمی افتد. اما چندین بار اصرار موجب می شود که در جایی در میان سالن بنشینم. مجری و فرماندار داد سخن می دهند. گاهی کنایت می گویند و گاه چند بار مفهوم یکسانی را تکرار می کنند. دلم برای برگزار کنندگان می سوزد چون انها هم مثل من ناگزیر بوده اند. ناگزیر از اینکه این سخنرانی ها را بگنجانند. احتمالا چنین است. نشست دوم یا همان نشست علمی اغاز می شود. حامد سخن می گوید در باره مطالعات پارینه سنگی در البرز. اما افسوس به او نگفته اند که تایمر جلسه را در نظر داشته باشد. به جمع بندی اخر رسیده اعلام می شود وقت او تمام است و او با خشوع بخش اصلی را برای گفتگو در بیرون می گذارد و صحنه را ترک می کند. سخنران دوم کوروش است. او درباره استقرار های نوسنگی در گرانه های جنوب و حنوب شرقی دریای مازندران سخن می گوید. تمرکز می کنم بیش از 80% مطالبی که ارائه می کند جدید جدید است. داغ داغ مانند نان سنگکی که صبح خریده بودم. حسن فاضلی نرم افزاری را معرفی می کند. عنوانش این است: Integrated Archaeological Data Bass IADB همچنین وب سایتی را معرفی می کند: http://www.getfreepox.com امیدوارم با عجله نوشته بودم اشتباه نشده باشد. و نشست اول تمام می شود. پربار بود. خوب بود عالی بود اما افسوس برای رسیدن به آن باید چند ساعت مقدمه ناگزیر را می نشستی.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه
در شمال شرق
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه
سروده ای از یاد رفته
بعد از ظهر در بافتار
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سهشنبه
از عنوان یکی از دانشجویانم یاد گرفتم
وقتی به چهره های شما می نگریستم
گذشته خود را در آن چهره ها می دیدم
آیینه را در آیینه می دیدم
و خودم در این سو ایینه می شدم
آیینه ای در مقابل آیینه ها
و بر ساختن ابدیتی دیرپا
ما امتداد همیم در امتداد زمان
ما امتداد همیم درامتداد زمان
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه
یک سیزدهم نه فروردین بلکه اردیبهشت
مکان شهر همدان، دانشگاه بوعلی دانشکده هنر و معماری. لااقل برای من یک روز ماندنی.
توصیف داده ها: صبح دوش گرفتم. خستگی راه را از تن بدر کردم. راهی طولانی به مقصدی که حالا دیگر مقصد و مقصود من نیست. اینجا و این بار جایی که دور می زنم و برخواهم گشت. می توان گفت البته از نیمه راه. از نیمه راه آموزش باستان شناسی برای جوانانی که امید و دلگرمی من و آینده اند. شاید نه نیمه، بلکه آغاز راه. جایی در شروع و در ابتدای راه بودم. اما گسسته شد این ارتباط ما با نسلی از شما...
چندین کتاب که ماه ها پیش از کتابخانه گرفته بودم زیر بقل زده ام. کیفی سیاه بردوش دارم که در آن دو کتاب دیگر و لیست دانشجویان است. لیست هایی که دیگر حضور و غیاب نمی شوند؛ کاغذ یک رو شده اند. برای چرک نویس بکار می آیند. در باغ پشت ساختمان پس از سلام و احوالپرسی با نگهبان ادامه می دهم. برخلاف همیشه از پیمودن راهی در زیر زمین(پارکینگ) ساختمان مشهور به X نمی گذرم. از کنار ساختمانی می روم که اکنون خوابگاه است. ساختمانی که گوشه اش به خیابان نزدیک می شود: یعنی قبل از خیابان ساخته شده! از پله ها بالا می روم. پیش بینی همه چیزی را کرده ام. منظورم دقیقا این است که ممکن است کتیبه ای مبنی بر جلوگیری از ورود من در اختیار ماموران معذور باشد. اما نه این توهمی بیش نیست. پس از ورود به هشتی گونه ای بزرگ، که هرمی بر فراز دارد. دانشجویی به استقبال من می آید. احوال و سئوال باگرمی و صمیمیت و گامزنان پیش می رویم. در راهروهایی که می چرخند.ما هم ناگزیر می چرخیم. ناگزیر می چرخیم یادتان نرود!! آموزش بسته است اما دستشویی ها باز هستند. و...
بازهم می چرخیم. فضایی باز پیش روست. جایی که سه فرورفتگی گنبد گونه در سقف دارد. جاییکه در گوشه آن روبروی اطاق ریاست و معاونت این جمله به خط میخی و فارسی امروزی نوشته شده است: اهورا مزدا این سرزمین را از خشک سالی، دشمن و دروغ حفظ کند. واقعا حفظ کند. شش هفت نفر از دانشجویان بر صندلی و بخشی از بنا، باغچه هایی در داخل بنا زیر سقف نشسته اند. تا مرا می بینند همراه با هم بلند می شوند. از انها می پرسم مگر اموزش سربازی دیده اند که چنین هماهنگ رژه گونه بلند می شوند. گفتگو و احوالپرسی مختصر اما صمیمی. مختصر اما عمیق. به کتابخانه می روم و در راه دانشجویان تکی یا چندتا احوالپرسی خوش آمدگویی. اکنون گویی دیگر نه انها دانشجوی من هستند و نه من استاد کلاسشان. جای خرسندی است که در بافتار جدید دوست هستیم. دوستانی با طیفی متکثر از صمیمت. با طیفی متکثر از خاطرات. با طیف متکثر از شناخت های چند لایه. با طیفی متکثر از فرهنگ ها و زیست بوم های نزدیک دور. با طیفی متکثر از ...
کتاب ها را تحویل داده و آخرین جمله این است. جمله ای سئوالی: بی حساب شدیم؟ پاسخ: بله بی حساب. از کتابخانه بیرون می آیم. دانشجویان همراهی ام می کنند. یکی از انها از من معذرت می خواهد برای اینکه دیر مرا شناخته اما متوجه نمی شوم اینکه معذرت خواهی ندارد. گاهی شناخت ها دیر حاصل می شوند اما عمیق هستند و دیر هم می پایند. بصورتی که فاصه های فیزیکی حذفشان نمی کند. یادتان نرود فاصله ها حتی کمرنگشان نمی کند. گاهی شناخت ها زود حاصل می شوند و زود هم گل می کنند و در آینده ای نزدیک به سردی می گرایند. در راه با دانشجویان در مورد مراسم صحبت می کنم. راضی نیستم اصلا راضی نیستم که کمترین مشکلی پیش اید. یادتان نرود. تکرار می کنم: یادتان نرود. فایده ای ندارد، گویا این درس را اموخته اند. خوب هم اموخته اند که برای بودن باید ایستاد. باید گاهی خطر کرد. گرچه خطر همیشه هست. دم دست، بیخ گوش، ارزان و رایگان این یکی را به وفور داریم. امارش هم ساختگی نیست(حتی اگر ساختگی باشد کمتر نشان داده اند). واقعی است. در واقعیت است. در زندگی است. در روز و شب. در شهر و ده. در هر کجا. جوینده ای بیا. خود را ولی بپا....
از پله ها بالا می رویم. بازهم فضایی باز. نهاده برآن هرمی. بازهم دانشجویانی بر روی صندلی. بازهم رژه. بازهم سلام. نمی توانم ننویسم که این روزها بارانی است. همه جا بارانی است. از گونه های دشت. تا گونه های مست. از سرخی رزی در باغچه تا سرخی نگاه از عمق چشم ها. دانشجویان ارشد وارد می شوند. همه را می شناسم. اما نمی دانستم آن یک نفر هم به جمع آنها اضافه شده. خودش را معرفی می کند. نام خانوادگی را می گوید نام کوچکش را من می گویم. افسوس می خورد از اینکه هنگامی رسیده که من روان هستم. من اما بسیار خرسندم چون اخبارش را داشتم. چون انتظار می رفت که در این جمع باشد. حالا که هست. خوش ترین خبر روز برای من همین است. نمی توانم اظهار خرسندی نکنم. نمی توانم خوشحال نباشم. حتی ورقه هایش را در درس انسان شناسی بخاطر دارم. مرتب و با خط خوش نوشته می شدند. می توان گفت پر محتوا. باید کارهایشان را ببینم. تداخل با کلاس هایشان دارد. تاکید می کنم به کلاس بروند و انها با عجله اطلاعات تکلیفشان را می دهند و می روند. می بینم، یکی از تکالیف را می بینم. بچه ها برای مراسم می آیند. سالن نداریم کلاس است. سالن نداده اند. کلاس که کلاس ندارد. خوب مشکلی نیست ما که نمی خواهیم کلاس بزاریم. همان کلاس خوب است. حتی اگر کلاس هم نیست محوطه که هست. اگر محوطه نیست، پیاده رو، پارک روی پله ها، ...
سه پرده دور از انتظار
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه
همکاران 2
همون که تخصصش دوره های میانی اروپا است. از نظر باستان شناسی نظری هم مطرح است. گفتگویی را اغاز می کنیم. در همان اغاز حیفم می آید که ضبط نکنیم. مذاکره می کنیم. قبول می کند. با فرآیند اغاز می کنیم. گرچه خسته است چون تمام بعد از ظهر را مشغول آشپزی بوده اما ادامه می دهیم. چون فرصت مغتنم است. باور کنید فرصت ما مغتنم است. کوتاه خیلی کوتاه پس بیایید یاد بگیریم. که استقامت کرده و توان بخرج بدیهم. صبر کنیم. انسان باشیم و اخلاق و انسان را رعایت کنیم.
بحث شروع می شود. درمورد فرایند است. مفهومی کلی در باستان شناسی. تبادل نظر را مثال های ساده پیش می برد. تمرکز می کنم. تا دقیق متوجه بشوم. بعد به بافتار می پردازیم. اما واقعا هم او خسته است هم من گویی فشارم افتاده. می ماند برای فرصت دیگری (این بحث را بزودی در چند هفته اینده همکارم اماده و انشاء ا... منتشر می کنیم.
روز بعد به دانشگاه می رویم. همکار اولی. به کتابخانه مرکزی معرفی می کند. زنگ هم می زند. ادرس را هم تا نصف راه می اید. می رویم کتابخانه. فردی که با او هماهنگ شده می ایید. بخش های کتابخانه را نشان می دهد و راه های دسترسی و پیدا کردن منابع را می گویید. در نهایت اطاقش را نشان می دهد و تاکید می کند اگر مشکلی برای پیدا کردن منابع داشتیم به او مراجعه کنیم. روحیه هم می دهد. می گوید خودش گاهی به مشکل برمی خورد. نمی دانم چرا؟ اما این کار ها را می کند. واقعا نمی دانم چرا؟!
درکافه کتابخانه نشسته ام. متن سخرانی ام را نهایی می کنم. فردا سخنرانی دارم. فردا صبح را هم در خانه خواهم ماند. تا بخش ها را نهایی کنم. حدود ظهر پیاده از میان پارک عازم می شوم. حدود یک ساعت فرصت سخنرانی داریم. سه سخنرانی در یک ساعت. فشرده و تند تند ارائه می کنم. سئوال هایی می پرسند که کاربردی است. خوبی موضوع این است که ارام می پرسند. نه مثل من تند و با لحن خشن. باید لحنم را اصلاح کنم. اما این چیزی مثل اصلاح سر نیست. باور کنید زمان می برد. لطفا تشویقم کنید تا این کار را بکنم. پشتیبانی کنید. لطفا!!
اول درباره قوم باستان شناسی فاجعه. نمونه ها، اطلاعات گرداوری شده. مراحل و در نهایت مدل ارائه کردم. بلافاصله در مورد دارستان. بخث روایی و اسلایدها. بعد همکارم. باز هم جمع بندی و تقدیر و تشکر از همکاران میدانی کار و...
فکر کنید همین حالا زمانی پس از سخنرانی است. تصور می کردم خوب نبوده. سئوال های متعدد در مورد خاصه قوم باستان شناسی فاجعه چی؟ پس بد هم نبوده! تصور می کردم بخش روایی به این بحث نمی چسبد. اما نظر دیگران را هم باید پرسید! شام را با همکاران می خوریم. با همان ها که قصد کرده اند بطور گروهی خاطرات مرا مرده کنند. و من هم تصمیم دارم سنگ قبر این خاطرات مرده را بنویسم. دارم می نویسم. می خواهم پایدار شوند. نهادینه شوند.
در مورد سخنرانی ها بطور ریز از همکار می پرسم. او تماما روحیه می دهد. بطور ریز روش ها را مرور می کند روش های میدانی، روش ها در تئوری. روش های ارائه. چقدر روحیه می گیرم. داده ها جدید است. روش روایی به این بحث می آید. قوم باستان شناسی غوغا است. ادامه می دهد ... خوب اما نباید خودت را مقایسه کنی. یادت نرود تو استاد هستی. انتظارات را برآورده می کنی. اما صبر داشته باش. استقامت کن. عالی است. نه عالی می شود اگر این کارها را بکنی. من با خودم می گویم اها، این شد.
دیگر خاطرات مرده بسراغم نمی آیند. دیگر با خود کلنجار نمی روم که حالا من هیچ، این طفلی دانشجویان ما چه گناهی داشتند. مثلا در همایش این همه زحمت کشیدند آخرش که چی. که کسی می خواهد برود در هئیت ریسه دانشگاه صحبت کند و سکه بگیرد. بچه ها بافتار یعنی این. بچه ها معنی چیزها مستتر در لایه هایی از بافتار است و وابسته به آن است؛ یعنی این. یعنی خاطرات مردۀ من در مقایسه با خاطرات زنده ام. بچه ها درود برشما، که به ما درس انسانیت می دهید. همین. بچه ها در انتظار بزرگتر شدنتان هستم. شاید بتوانیم بافتار را تغییر دهیم. کمی انسانی تر کمی اخلاقی تر. کمی صمیمی تر. کمی همگرایی. کمی انصاف. فقط از هر کدام کمی کافی است. باور کنید.
صبح یک روز مانده به اخر سفر است. از دو روز قبل خبر آتشفشان و لغو شدن پروازها پیچیده. همکاری که من پیش او هستم میهمان خواهد داشت. فکرشو کرده با من صحبت می کند اگر پرواز لغو شد می رویم پیش همکار نظری. با خودم می گویم آخه تاکجا تا چند می خواهید خاطرات مرا دفن کنید. یاد پایانه هستم. پایانه ای که در آن صبح ها می خوابیدم. منظورم از انسانیت این است بچه ها مقایسه کنید. پایانه و خانه. همکار و همکار. زندگی سرشار، از غم یا شادی. بگذرد هر دم، مثل یک بادی.
قرار با همکار نظری کار داریم. بحث را ادامه می دهیم. قرار بر این است. ابتدا نظرش را در مورد سخنرانی ها می پرسم. پس از تعریف و تمجید های لازم. بی پرده می گوید که در ارائه باید ارام تر ارائه کنیم. باصبر و متنانت. بگذاریم موضوع برسد. کال ارائه نکنیم. قبلا فکر کرده باشیم و ترتیب خوب است تنها ارام تر باشیم. راست می گوید حق با اوست. نکته خوبی را می گوید. افرین به او که با استادی تمام این چیزها را می گوید بصورتی که دوست داری گوش کنی.
بحث را در مورد بافتار ادامه می دهیم. سخت می شود خیلی سخت می شود. اما ملالی نیست بحث نظری این چیزها هم هست. جایی در انتهای بحث به نتیجه ای جالب می رسم. ونتیجه را اعلام می کنم. نتیجه این است باید فکر کنم. باید بیشتر فکر کنم. استاد نظری کاربه نظرم با تعجب به من نگاه می کند. گو اینکه انتظار نداشته باشد نتیجه ای به این ملموسی داشته باشیم آن هم پس است بیش از 3 ساعت بحث. اما نتیجه برای من همین بود. بحث بجایی رسیده که باید فکر کنم. بیشتر فکر کنم. با تمرکز.
فکر نکنید اختلاف نظر نداشتیم. چرا داشتیم در مسائل اساسی هم بود. من می گفتم ما باستان شناسان باید به پیش بینی و ایینده هم فکر کنیم اما او می گفت نه "دانستن" این مهم ترین وظیفه ماست. پیش بینی از حیطه کار ما خارج است. نتیجه و اختلاف نظر هر دو اساسی بودند. بحث هم اساسی بود. حالا ریز بحث بیاید خواهید دید.
پس از این بحث نظری سنگین برای خرید و بازار رفتیم. تنها باری که در این دو هفته به این مهم پرداختم. حالا یواش یواش زمان خداحافظی رسیده بود. جمع جور کردم و ماندم تا فردا صبح این شهر را ترک کنم. متناسب با بچه ها کادوهای بسیار ساده ای تهیه کرده بودم. صبح کادوها را دادم به سنت ایرانی (شاید هم انسانی) آنها را در اغوش کشیدم و خداحافظی کردم. حالا واقعا دلم گرفته بود. واقعا دلتنگ بودم. این اوج پر رنگ واقعیت هایی بود که کمتر از یک روزدیگر خاطره می شوند. خاطراتی پر رنگ، ماندنی و خاطراتی که خاطرات دیگر را مرده کرده اند.
اگر ماندی. درجا می زنی. محیط بسته ادم را بسته می کند. فکر ادم را بسته می کند. حتی مزاج ادم را بسته می کند. اگر ماندی جزیی از گنداب می شوی. گنداب. لجن. چیزی شبیه این. بیا جاری باشیم. جاری در زمان. جاری در مکان. جاری چون زمرمه رود، در بیکران دشت. صمیمی چون لحن آب در بستر سنگ. برای پیوستن به اقیانوس همیشه امیدی هست. یادت نرود گم بودن در اقیانوس بهتر از گندیدن در گنداب است. اقیانوس را بخاطر بسپار و گنداب را ز خاطر مگذار.
بدرود
همکاران 1
نمی دانم نامشان را همکار بگذرم یا نه. اما انها باستان شناس بودند، مانند من. نمی دانم چرا مانند من تنگ نظر نبودند. تعجب کردم که حاصل زحماتم را برای خودشان نمی خواستند. انها مرا همان طور که هستم، پذیرفتند. تعجبم بیشتر شد هنگامی که دیدم در مشکلات مرا یاری می کنند. تلاش برای دانستن و شریک شدن در دانسته های همدیگر! براستی چرا چنین می کردند و چرا چنین می کنیم. انها خاطرات مرا مرده کردند. این عنوان را دقیقا مقابل " خاطرات مرا زنده کرد" بکار برده ام. می دانم رایج نیست اما چون دانستم که هست. پس درباره اش می نویسم.
ماجرا اینطور شروع شد: برایشان نوشتم که پیشنهاد می کنم در دانشگاهشان سخنرانی کنم. با علاقه پذیرفتند. نوشتم جای اسکان. پاسخ امد با ما بمانید. نوشتم دانشگاه جایی ندارد؟. گفتند دارد اما چون پول باید بپردازیم، باشد پول ها نگه دارید برای اینکه کتاب بخرید. به فروشگاه کتابی در لندن سر زدم و قیمت ها را دیدم فهمیدم چه می گویند. من با تجربیاتی که در چند ماه اخیر دارم و از همه طرف مورد لطف و عنایت قرار گرفته ام. تعجبم دو چندان شد. تجربه کردن را آزمودم. پاسخ دادم باشد. مشغول بودم، بسیار مشغول تا روز موعود فرا رسید. باقطار عازم شدم. در ایستگاه مقصد که پیاده شدم؛ زنگ زدم. من فلانی هستم. رسیدم. صدایی پشت تلفن داد زد آوووووووووووووووو. چند جمله که یادم نیست. اما گفت تا 10 دقیقه می رسد. جلو ایستگاه منتظر ماندم. اتومبیلی آمد که راننده اش می خندید و دست تکان می داد. حتما صاحب صدا است. صاحب صدایی صمیمی. اینها همه تجربیاتی بودند که در زندگی ام کمتر تجربه کرده بودم. تجربه هایی نو. انسان هایی نو. بافتاری نو. برخوردهایی نو. در راهِ کوتاه تا برسیم؛ یادم نمانده چه صحبت می کردیم. رسیدیم. پسری حدود هفت ساله پشت پنجره منتظر بود. عروسکی در دست داشت. وارد شدیم. بچه ها امدند. مثل والدینشان چنان با من برخورد کردند که گویی سال هاست هم را می شناسیم. دقیقا مثل پسر من تقریبا با همان سن و سال. دقیقا با همان رفتارها تا میهمان می آمد تا مدتی بچه (ها) از نظر عاطفی برانگیخته بودند. بسیار صحبت می کردند. زمین و هوا می پریدند. چای یا قهوه. چای. خوردیم. بچه ها یواش یواش ارام شدند. برای تماشای تلویزون رفتند. من که بسیار در سال اخیر مورد لطف قرار گرفته ام، مبهوت بودم. مبهوت تشابه بچه ها و رفتارهایشان! مبهوت تفاوت بزرگترها و رفتارهایشان. هنوز هم مبهوت هستم. شاید هم مبهوت تر شوم چون دارم می ایم. در راه ایران هستم.
این بخش خاطرات من است. باخودم مرور می کنم. اینها برای خودم است. برای اینکه در دلم نماند، می نویسم: یادش بخیر مباد. تکرار مَشود آن روزها. نصف شب راه می افتادم. پیاده از خانه تا خیانی روبروی پارکی که نامش نام گلی است(لاله). سوار تاکسی های گذری می شدم. تا پایانه در مرکز شهر. پایانۀ باکلاس و باکلاس ها، تنها دو مسیر. از انجا سوار اتوبوسی به مقصد شهری که تدریس می کردم. همیشه دو ساعت زودتر می رسیدم. این بهتر از آن بود که دیر تر برسم. در اصل چاره ای هم نداشتم چون اخرین سرویس شب بود و صبح زود می رسید. در پایانه می ماندم. گاهی روی صندلی می خوابیدم. تا زمان کلاس برسد. گاهی چنان زود بود که پایانه بسته بود و در سوز سرما پشت در، راه می رفتم. ابایی ندارم که دانشجویانم بدانند. من از انها نیستم که خودم را و مشکلات را و موقعیت ها را ماله کش کنم. تار کنم. پنهان کنم. بماند، چون وقت رفتن می رسید. اکثر روزها پیاده عازم می شدم. در پیاده رو فکر می کردم که چه بگویم. ترتیب بخش ها در کلاس چه باشد. چگونه فرصت فراهم کنم تا دانشجویانم سخن بگویند. چگونه با انها ارتباطی صمیمی و برتر از آن انسانی داشته باشم. احترام متقابل. چگونه رفتار کنم که در شان من باشد. چه بگویم که درخور باشد و... بماند. بعدها این فرصت پیش امد. متوجه شدم در محوطه ای که من در آن می روم و می آیم. در ساختمانی پر از بخش های ناشناخته. زیرزمین های تو در تو. تنها در همان ساختمان بیش از 60 تخت در سه جای جداگانه وجود دارد. من اما صبح ها چندیم ماه هر ماه چهارهفته، هر هفته یک روز به عنوان استاد دانشگاه در پایانه استراحت می کردم. بارها درخواست داده بودم. اما گفته شده بود مهمانسرا ندارند. دانشگاه مهمانسراها را گرفته. اما حالا این ها خاطراتی است که مرده شده اند. انچه من می نویسم سنگ قبرشان است. بیاید به متن اصلی برگردیم. لطفا! خواهش می کنم! چرا باید خاطرات مرده را مرور کنیم.
دیدن اثار باستانی (نوسنگی اروپا)
صبح بلند می شویم. برنامه پیشنهاد شده این است که به دیدن اثار باستانی برویم. ساندویچ ها را باهم اماده می کنیم. همکار را می گویم. در راه رانندگی می کند. صحبت می کنیم. عکس می گیریم. بچه ها که دو بچه پسر 6 و 3 ساله هستند می خوابند. به محل می رسیم. از دور درباره اثار باستانی اطلاعات کلی می دهد. نزدیک می شویم. پیاده، روی چمن ها را می رویم. فکر کنید با دو بچه که در بیرون چقدر به قول ما ممکن است فضولی کنند. با حوصله از استون هنج فاصله می گیرد. چشم انداز را نشان می دهد نظر خودش را می گوید. نظری چشم اندازی در توصیف استون هنج ها. نظری کاملا جدید. شواهد قراین را روی زمین نشان می دهد در چشم انداز نشان می دهد. وتازه برای دیدن محلی می رویم که چندین سنگ سرپا در فَنس ها حبس شده اند. محل را بازدید کرده با حوصله کتاب ها را معرفی می کند. این نویسنده باستان شناس است. این یکی هم. اما آن یکی خوب .. کمی برداشت های سنتی و قدیم است. فضا گرم است. بچه ها بهانه می گیرند. اما او کار خودش را می کند. چون کمر همت بسته تا خاطرات مرا مرده کند. بیرون می اییم. تا ما اثری مربوط به عصر مفرغ در همان نزدیکی را ببینیم. بچه ها را چیزی داده تا ارام شوند. دوباره رانندگی می کند. به اثر دیگری می رسیم. در کنار آن بساط کرده(Making picnic) نهار می خوریم. ساندویچ هایی ساده و صمیمی با مخلفاتی چند. همان ها که صبح باهم سرهم بندی کرده بودیم. به دیدن اثری می رویم که مربوط به دوره های میانی (Midvale age) است. معادل دوره اسلامی خودمان. همان دوره های که همکارانی مثال زدنی از نظر روش و نظریه در ایران در آن دوره کار می کنند! تازه بازدید که تمام می شود با بچه ها در محیط باز شوخی می کند. چه توانی دارد. تازه باید تمام راه برگشت را رانندگی کند. برمی گردیم. تا من دوشی بگیرم. برای مهمانی اماده شده اند. به میهمانی یکی دیگر از همکاران می رویم. شام را میهمان او هستیم. بچه ها و خودش خسته هستند. پس از میهمانی که عموما شام را در غروب می خورند. برمی گردد. من اما برای ادامه گفتگو با همکار نظری کارمان می مانم. باشد، چشم بماند برای بخش دیگری از همین نوشته! پیشنهاد شما را پذیرفتم. ممنون که به موقع پیشنهاد دادید؛ چون خودم هم کمی خسته شده ام. اما یاد گرفته ام که توان داشته باشم. من ادامه می دهم چون شاید دیگر فرصتی برای یادآوری نباشد، خاطرات زود می روند و می میرند.
تا بعد
۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه
پیام های خالی
چند پیام خالی در همراهم دریافت می کردم. دو علامت سئوال گذاشتم و چون فارسی ندارم این واژه لاتین را نوشتم. یک کلمه. Empty . بدیهی است منظورم این بود که خالیه. دوباره پیامی دریافت کردم. همان شماره بود: متن چنین بود: ببخشید استاد من چند روز تایپ می کنم. گوشی اصلا دستم نیست. نمی دونم چطوری پیام خالی اومده. بهر حال ببخشید اگر مزاحمتی شده معذرت می خواهم. ببخشید empty یعنی چی؟ جواب دادم "خالی" . دوباره پیام امد: ببخشید معنی رو می دانستم فقط می خواستم مطمئن بشم. آخه معنی دیگه اش کند ذهن است. واقعا برایم سخت بود چون بعنوان یک دانشگاهی بسیار سعی می کنم مبادی آداب باشم. جواب دادم. "استغفار کن. انسان نمی تواند چنین باشد". اشاره ام به انسان هوشمند بود انسان هوشمند هوشمند، که احتمالا ما همه از پشت او هستیم. دوباره پیام امد: خیلی معذرت می خوام ازتون استاد بخدا منظوری نداشتم. سوء تفاهیم شد. من بد فهمیدم. بدل نگیرید به بزرگی خودتون ببخشید. بازهم جواب دادم "درک می کنم. انسان را درک می کنم. بافتار را درک می کنم". منظورم دقیقا این بود معنای منفی که برداشت کرده تاثیر محیط است. وقتی که جواب دانشجویم را می دادم؛ یاد روز های آبانماه گذشته افتادم. قبل از همایش یک شب صدها زنگ زدم به همکاران تا بپرسم دعوت نامه ها به انها رسیده؛ می آیند و... کسی روی خط آمد و گفت: چقدر زنگ می زنی دیگه؟ چند روز قبل نیز شهروندی زنگ زد و به یکی از اشناهای نزدیک من گفته بود که از شمارۀ آن اشنای من به ایشون زنگ می زنند و مزاحم می شوند حرف بی ربط می زنند. این ها اطلاعات بافتار هستند این ها هستند که نوشتم بافتار را درک می کنم. این روزها یک پیام را به تعداد 4 پیام دریافت می کنم. شاید گوشی من ویروسی است!. شاید گوش های من هم ویروسی است؟!. اما اشنای ما و دانشجوی من چطور. نکند من هم مثل دانشجویم بدبین شده ام. شاید معنی را اشتباه دریافت می کنم. شاید هم شبکه ویروسی شده و راهی جز عوض کردن کل نرم افزار نیست: گوشی، گوش ها و ذهنیت ها حتی شبکه همه ویروسی شده اند. نکند باید نرم افزار رو کلا عوض کرد. آه چه بد چون همه اطلاعاتمان هرچه داریم برای مدتی بدون طبقه بندی و گم و گور خواهند بود. جایی در همین وب لاگ به زبان دوره تاریخی – اسطوره ای نوشته بودم ارواح خبیثه در این سرزمین لانه کرده اند. این هم یک شاید دیگر و شاید هایی بسیار...
۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه
بی بی رفت 3
اطلاعیه ای پخش می شود. در آن زمان و مکان عزا نوشته شده. اول و دوم فروردین ماه 89 . روزهای عید است. ساعت های دقیقی در اطلاعیه ارائه شده: صبح ها 9تا11. عصرها 3 تا5. مثل همه مراسم این بخش هم به خوبی مدیریت شده. به موقع آغاز و به موقع تمام می شود. مدیریت پشت و روی صحنه قوی عمل می کند.
کسی اطلاعیه را خوانده. حال گفتگو می کنیم: فردا می رویم؛ ختم مراسم برسیم خوب است. در طول مسیر صحبت ها از چیزهای دیگری است. داریم نزدیک می شویم. لطفا زنگ بزن موقعیت مراسم را دقیق بپرس! فردوسی جنوبی، پایین تر از چهار راه. بالاتر از عدالت سمت چپ. منظور شرق خیابان است. هیئت علی اکبری. باشد تا چند دقیقه دیگر می رسیم. ماشین های پارک شده را نگاه می کنم: آره همینجا است. آن دو پسر بچه که از خیابان رد می شوند، نوه های بی بی هستند. همینجا است.
در پیاده رو شرق خیابان قدم می زنیم. به درب اتومبیل روی می رسیم که به پیاده رو باز می شود. نوه های میانی در کنار درب ایستاده اند. نوه های دختری، نوه های پسری. وارد که می شوی به ردیف مانند دانه های تسبیح چیده شده اند. تسبیح های قدیمی که بی بی ها می گفتند از جنس خاک کربلا است. گل گلوله شده بود. با دانه هایی تقریبا ناهمگن بزرگ و کوچک. نوه های بزرگ تر، دامادهای دختری و پسری. آنان که در بیرون و حیاط هیئت ایستاده اند، همه و همه آقا هستند. همه نسبتی، نزدیک سببی یا نسبی با بی بی دارند. در میان حیاط جلو پنجره ها رو به غرب. تابلوهایی چیده شده. این تابلوها مربوط به هیئت است، اما شرکت کنند گان امانت می گیرند و نوشته هایی موقت روی آن می چسبانند و در آنجا در معرض دید میهمان قرار می دهند. نام متوفی و نام سفارش دهنده یا همان امانت گیرندۀ تابلو روی تابلو با نوشته سیاه روی قطعه کاغذهای بریده شدۀ سفید اضافه شده است. از حیاط دو در باز می شود. دری از شمال که رو به جنوب است. ورودی همسطح حیاط است. دری در گوشه جنوب شرقی. پله ای به پایین می پیچد و درب زیر زمین. این در ورودی زنانه است. کسی را تا دم در زنانه همراهی می کنم. برگشته از در رو به جنوب که شمالی است وارد می شوم. کفش ها چیده شده روی پله هایی که به بالا می رود. پشت در جاهایی خاص هم، کفش ها گذاشته می شود؛ نایلون های سیاه در دسترس است. اگر کسی اهمیتی برای کفش خود قائل باشد، آن را در نایلون و جایی خاص مثل پشت میزهایی که کنار دیوار است، می گذارد. کفش هایم را رها می کنم. من برای آنها اهمیتی بیش از خود کفش ها قائل نمی شوم. چند پله را بالا می روم. آره خوب است، همینجا می توانم بایستم و چند دقیقه مشاهده گری کنم. در بین نوه های پسری، پسرِ بزرگ بی بی قرار می گیرم. در وسطشان دقیقا وسطی. هرکه می آید، پس از آنکه کفش هایش را در آورد به آنها می رسد. مثل همه دانه های تسبیح، آنها دست را روی سینه می آورند. کمی ادای خم شدن درمی آورند و می گویند خوش آمدید؛ زحمت کشیدید. افراد در انتخاب واژگانی که بکار می برند، آزادند اما این واژگان همه در طیف مشخصی قرار دارند. نوه های کوچک تر نیز هستند. باهم می ایستند. خیلی رسمی رفتار نمی کنند. گواینکه دارند آموزش می بینند. میهمانان هم آنها را خیلی جدی نمی گیرند. مثل کارآموز هستند. کارآموزی در مجلس ختم. در فعالیت های اجتماعی آینده، شاید برای آینده. شاید، نه ان شاء ا... یادتان نرود. شاید و هفت کوه سیاه در میانه و از این تمثیل ها.
وارد مجلس عزا می شوم. ساختمان سالن بزرگی مستطیل و شمالی جنوبی است. در کناره دیوار شرقی و رو یه غرب سطحی بالاتر تعبیه شده و کسی که در این موقع بلندگو در اختیار دارد، قرآن می خواند. روایت می گوید، خوش آمد می گوید. اشعار فارسی می خواند. ذکر حال حاضران و عزاداران می کند. از کسانی که آمده اند نام می برد. گویا کارش این است که مجلس را گرم و افراد را سرگرم کند. در کناره دیواره شمالی و رو به جنوب منبری بلند نهاده شده. پای منبر تعدادی گل بسته شده چیده شده. گو اینکه این گل ها نیز مانند تابلوها از طرف شرکت کنندگان در مراسم، تقدیم می شود. پای منبر در شرق آن بچه ها پشت دسته گل های برافراشته می روند و می آیند. قهوه خانه در گوشه شمالی شرقی است.
وارد که می شوی پسران ارشد بی بی در شمال در ایستاده اند و پسران میانی در جنوب در یکی از دامادها هم در بین پسران میانی دیده می شود. در طول سالن پیش می روی؛ اگر جای خالی باشد، نزدیک دیوار نشسته و تکیه می کنی وگرنه در وسط ردیفی جدید باز کرده می نشینی. هرکس یا گروه که وارد می شوند، در سالن جا پیدا کرده و می نشینند. به محض نشستن فاتحه می گویند: فاتحه اخلاص مع الصلوات. فاتحه که تمام شد بلند می شوند. به صاحبان مجلس که در داخل سالن هستند. تسلیت می گویند. آنها نیز با تمرکز به تسلیت ها با گذاشتن دست روی سینه و ادای خم شدن، از دور پاسخ می دهند. طبق روال دستشان را روی سینه می آورند. عموما چند نفر پسران میانی بی بی این کار را انجام می دهند.
پس از فاتحه و ادای تسلیت با بلند شدن از سرجا به صاحبان مجلس. کسانی که لباس فرم به تن دارند و از خدمه هیئت هستند، قهوه می آورند. در لیوان هایی که تا نیمه پر شده و با اشاره گونه ای که آورنده بیشتر منتظر برنداشتن است. شواهد و شیوه قهوه آوردن نشان می دهد که این نوشیدنی و ارائه آن در عزا رو به از بین رفتن است. گواینکه ریشه ای قبل از ورود چای به ایران دارد و پس از وارد شدن و فراگیر شدن نوشیدن چای؛ تنها نشانه هایی از ارائه آن در عزاها باقی مانده است. خدا رحمت کند مرحوم کایلر یانگ(استاد باستان شناسی – انسان شناسی دانشگاه تورنتو که قبل از فوتش در گفتگویی طولانی ملاقاتش کردم) استدلالی بر این مبنا استوار می کرد. و نام قهوه خانه را مثال می آورد؛ که نام آن باقی مانده اما آنچه در آن دکان ارائه می شود، چای است نه قهوه. ادامه می داد که در مراسم عزاداری که سنت های فرهنگی آن بسیار کندتر از دیگر سنت های فرهنگی جامعه متحول می شود، در این زمینه هم کند متحول شده و هنوز قهوه ارائه می شود. چای اما بر خلاف قهوه برای همگان آورده می شود و پس از چای پیش دستی که در آن میوه شامل یک پرتغال و یک سیب گذاشته شده به اضافه یک خرما در کنار آن ارائه می شود. در جلو میهمان دو گروه خواندنی هست. جزءهایی از قرآن که صحافی شده اند و در برگ اول آن نذر کننده معرفی شده و زیر دستی هایی که اطلاعیه های میهمانان است. اطلاعیه هایی که تسلیت مکتوب را ارائه می کند. به خانواده تسلیت گفته و در این میان کسی را ممکن است خاص کرده باشند. با این عبارت می نویسند "بویژه" معنی این است که ارائه دهنده اطلاعیه، خانواده را می شناسد و رابطه ای مانند همکاری، دوستی و آشنایی یا همسایگی با کسی در این خانواده دارد که او را از بین عزاداران ویژه کرده و بطور خاص نام می برد. گاهی بطور عمومی به خانواده تسلیت گفته شده که معنی آن رابطه فامیلی یا خانوادگی بطور عمومی می تواند باشد.
اطلاعیه ساعت 5 را به عنوان پایان مجلس ذکر کرده. جمعیت تسلیت گویندگان یواش، یواش ردیف های جدیدی در وسط هیئت گشوده اند. تقریبا یک سوم بخش میانی اضافه بر پای دیوارها پر شده. آخوند می آید. چند ثانیه ای مداع یا قاری ساکت شده. آخوند به بالاترین پله منبر عروج می کند. مقدمه چینی و شروع می کند. پس از چند دقیقه از بخش پذیرایی لیوانی آب احتمالا وِلرم برایش می آورند. از سمت چپ در دسترسش قرار می دهند. از بی بی از فرزندان بی بی، از دین و آیین از هر دری می گوید. آنقدر بی ساختار که اگر بخواهم در این نوشته به آن بپردازم منطق این نوشته را هم تحت تاثیر قرار می دهد. جایی به سن و سال بی بی اشاره می کند و 91 سال را ذکر می کند البته نمی دانم منبعش کجاست؟ گاهی با لهجه نیشابوری می گوید، گاهی کتابی و گاهی گویش تهرانی را می آزماید و گاه عربی را اضافه می کند. درجایی برای مسئولان دولتی دعا می کند، اما شرط می گذارد. " مسئولان صادق" مشمول دعای او می شوند. او البته خطیب حاذقی است، مشکل از این نویسنده است. شاید در این محیط و شهر او بهترین باشد، کسی چه می داند!؟. در هر صورت منبر به پایان می رسد و آخوند از مجلس خارج شده در راهرو جایی که کفش ها همه جا را فرش کرده اند؛ با پسر میانی بی بی گفتگو می کند. هرچه گوشهایم را تیز می کنم، محتوای گفتگو را متوجه نمی شوم. حالا آخوند می رود.
میدان باز در اختیار قاری یا همان مداح است. زمان و آدرس و مراسم شب هفت را اعلام می کند. فاتحه را می گویند و همه میهمانان به اطراف دیوارها می روند. وسط مجلس باز می شود. پسر میانی بی بی می گوید: بیایید پشت سر هم به ترتیب سن و قد. نمی دانم موضوع چیست؟ من هم قاطی می شوم علی ا... از پشت در شروع می کنیم. خوش آمدید، زحمت کشیدید. لطف کردید. فرد پشت سری من که از نوه های میانی بی بی است، چنان تند تند می گوید که در نیمه راه، ابتدا خنده ام می گیرد. اما نباید در مجلس رسمی عزا خندید. لبم را گاز می گیرم. در اواخر دور زدن، صدایش چون اره ای است گوشم را می خراشد. اما مجلس رسمی است. دور تشکر و خوش آمد گویی به پایان می رسد. من از تند تند گفتن پشت سری ام یاد گرفته بودم، هر سه یا چهار قدم جمله ای برزبان جاری می کردم. دم در قبل از کفش ها کسی اطلاعیه ها را در سینی می چرخاند و به میهمانان می دهد. این اطلاعیه ها زمان و مکان و جزئیات مراسم شب هفت را ارائه می کند.
با کسانی که سال هاست ندیدمشان احوالپرسی می کنم. دید و بازدید عید یکجگاه. جلو در، در پیاده رو زنی میانسال را می بینم؛ گدایی می کند. قبلا از او پرسیده بودم، گفت اهل زیرکوه قائنات است. گفت شوهرش فوت شده. گفت بچه های قد و نیم قد دارد. هنوز از کنار او دور نشده ام. کسی صدا می کند "دکتر". اما من که سوزن زن هم نیستم، چه رسد به دکتر. از این لقب هم خوشم نمی آید. او اما با دست به شانه من می زند. روبوسی اظهار محبت دوجانبه و دید و بازدید. عید گویی شروع شده، یادت بخیر بی بی. یادت بخیر یکبار هم که شده دید و بازید های عید را یکجا کردی، عمومی شد. درپیاده رو در حال دید و بازدید عید شده ام "سود استفاده از مراسم بی بی". پسرِ بزرگ بی بی در گوشم می گوید ما صاحب عزا هستیم، باید زودتر برویم. نمی دانم چرا؟ اما باشد. جالب است که فکر می کند، می دانم بکجا باید برویم. مقصد را نمی گوید. می رویم. زود می رویم. اما آنجا که رفته ایم، کسی در منزل نیست. زنگ می زنیم. کجایید؟ دم خانه بی بی. ته دلم می گویم دست از سر خانه بی بی بر نمی دارید!. ما هم به در خانه بی بی می رویم. ابتدای خیابان خلوت. اما این بار خلوت نیست. خودمانی ها کنار خیابان هستند. کسانی بداخل می روند و می آیند. تفاوت را و تناقض را ببین. مراسم را نمی گویم. خیابان را می گویم. گل فروشی سر خیابان ماشین هایی را برای عروسی آماده می کند. داماد و اطرافیانش می روند و می آیند. چند قدم بالاتر پسران و دختران و اطرافیان بی بی اکثرشان با چشمانی گریان با هم خدا حافظی می کنند. دور و بری های هرکدام والدین شان را به خانه های شان می برند.
حالا تناقض از خیابان به ذهن من هم سرایت کرده. عروسی بی بی را در ذهن بازسازی می کنم. روزهایی در سال های آخردهه دوم قرن حاضر. باید حدود سال های 1318 یا 1319 بوده باشد. سال های اوج جنگ جهانی. سال های بحران و ناآرامی هایی که از جهان به ایران وارد شده بود. آنها یعنی اطرافیان داماد(منظورم حسن است، همانکه قرار شد با صمیمت به نام کوچک بخوانمش، جوانِ رشید و لاغر اندام؛ شاید کمی حساس این ها را از روی بچه ها و نوه هایش بازسازی می کنم) به واسطه برادرشان محمد شاه خانواده بی بی را شناسایی کرده داد و خواست کرده، مراسم را اجرا کرده و حالا فاصله یا مجالی طولانی برای عروس کشانی دارند. چارواها را آذین بسته اند. تنگ ها (بند زیر پالان چارپا را گویند) سفت شده. قالیچه ها را روی پالان ها کشیده اند و راهی خانه داماد می شوند. ادامه را شما بازسازی کنید؛ فقط اطلاعات تاریخی مربوط به زمان معاصر و از زیست بوم نیشابور می خواهد...
یادش بخیر(بی بی را می گویم) تولد در سال های کودتای سیدضیاء و روی کارآمدن رضا شاه. با همین کلیت چون شناسنامه های قدیمی دقیق نیست. وگرنه در شناسنامه 1/6/1300 ه.ش.درج شده. اما آخوند روی منبر نمی دانم با چه محاسبه ای رقم 91 سال را می گفت. نمی دانم اگر کسی در ملاء عام مادر بزرگ خودش را چند سال بزرگتر قلمداد کند؛ خود مادر بزرگ و پدر بزرگش و خود او چه واکنشی اجتماعی – فرهنگی یا حقوقی و خانوادگی نشان خواهند داد.ازدواج در سال های جنگ جهانی دوم. در سال های ناآرامی. در سال های کشاکش در سال هایی که ایران هرروز به رنگی در می آمد تا بقای کشور تامین شود. و فوت در این سال در انتهای 1388 در سالی که یکی از آخوندها در مجلسی مانند ختم بی بی روی منبر تاکیدش در دعا برای دولتمردان به شرط صداقت است.
بی بی رفت2
آخوند، به عربی چیزی می خواند. مردم سرپا ایستاده اند. گاهی به جهت هایی می چرخند. سلام می دهد. یعنی این بخش مراسم رو به پایان است. تعدادی از خانم ها داخل حیاط هستند. حیاط پر شده و تعداد زیای از خانم ها بیرون در کنار خیابان. گاهی به ضرورت از میان جمعیت خانمی به آنها که داخل هستند می پیوندد. راستی مگر بی بی خانم نبود پس چرا ظهور و بروز حتی دخترهایش کمتر از پسرها است؟. نکند فرهنگ مرد سالار، که می گویند همین است. یا چنین ظهور و بروز های اجتماعی دارد. در میان جمعیت که بی بی را حلقه زده اند چند نفر پشت سر هم می چرخند. از جمعیت تشکر و قدردانی می کنند. جالب است حتی در میان آنها، کسی با کلاه بافتنی سبز(نه کلاه سیدی، سبز سیر) و کاپیشن سبز امریکایی است که من او را نمی شناسم. راستی او کیست؟ چه نسبتی با بی بی دارد. در ذهنم مرور می کنم. قیافه اش را ورانداز، مشاهده ... آها، فهمیدم، او از خواهرزاده های بی بی است. فکر کنم پسر خواهر بزرگ بی بی است. خواهر زاده ای از زیست بوم بی بی از روستایی که بی بی تا قبل از ازدواج در آنجا زندگی کرده و بزرگ شده و به قول خودش رسیده است. و حالا، خدا رحمتش کند، اگر بود شاید می گفت" چیده شده".
دم مسجد، بالای خیابان خلوت ایستاده ام. منتظر هستم. بی بی را روی دست می آورند. بدون پیش بینی قبلی از جلو به زیرپایه های تابوت اضافه می شوم. جا باز می کنم یا جا باز می شود. او را می گذاریم. پس از چند ثانیه برمی داریم. تا دم درب عقب آمبولانس می بریم. یواش پایه های جلو را روی آن می گذاریم و بازهم یواش هُل می دهیم. رانندۀ آمبولانس چنین می گوید: کمی جلوتر. بس است. باور می کنید نمی دانم چرا! اما نه قیافه و نه صدای راننده آمبولانس را بخاطر ندارم. اصلا بخاطر ندارم. گیرنده های ما انسان ها هم عجیب است. خیلی عجیب است: گاهی با فاصله چندین ده سال عین جملات و تُن صدا را بخاطر می آوریم و گاهی نمی دانم چرا با فاصله چند ساعت نه قیافه نه تُن صدا نه محتوا هیچ را بخاطر نداریم!؟ گویا همیشه و در ارتباط با همگان در یک حال نیستیم. پر رنگ و کم رنگ دارد. بهتر است بنویسم خیلی پررنگ و خیلی کم رنگ دارد؛ یا چیزی شبیه این. بخاطر ماندن یا در خاطره ماندن را می گویم.
می خواهیم بطرف خرمبک راه بیفتیم اما یکی، دوتا از بچه ها گُم شده اند. باید پیدایشان کنیم و همراه ببریم. به پایین خیابان خلوت می رویم. اطراف را نگاه می کنیم. خبری نیست. به سر خیابان نزدیک می شویم. بچه ها از دور دیده می شوند. دارند بطرف کیوسک تلفن می روند. صدایشان می کنیم. سوار که می شوند از صحبت هایشان می فهمم که سرگرم تماشای پوست کندن و قصابی کردن گوسفندی بوده اند که جلو درب ذبح شده بود. راستی این هم جزء سنت است. من که نمی دانم. جاده شلوغ است. جاده بین شهری را می گویم. همه روز آخر سال در تکاپو هستند. به خرمبک نزدیک می شویم. تقریبا با جمعیت کمی دیرتر رسیده ایم. تابوت را روی دست می برند. آمبولانس رفته. بازهم بگو لا... جمعیت تکرار می کند لا... تکرار می شود.
پسرهای میانی بی بی جلو جمعیت می روند. نوه های بزرگ پشت سر آنها هستند. نوه های میانی که تعدادشان بیشتر است عموما زیر تابوت را گرفته اند. دخترهای بی بی پشت سر هستند با دخترها و بعضی عروس یشان. عروس ها. عروس های عروس ها. این در این مراسم به چشم می آیند چون صاحبان عزا هستند وگرنه جمعیت الی ماشاء ا... راستی پسرهای بزرگتر کجا هستند؟ در بین جمعیت دیده نمی شوند. آهان، آنها جلوتر رفته اند تا منزل ابدی بی بی را بررسی- وارسی کنند. چاهکی به عمق حدود 220 سانتیمتر بطور عمودی که همین اندازه در پایین بطور افقی کنده شده. L شکل است. پیر مردی خاکی – گلی کنار ایستاده برآمدگی خاک را پخ می کند. تابوت را در شرق گور گذاشته اند. روی جنازه را پس می زنند و چهره را کمی نمایان می کنند. کمتر از چند دقیقه طول می کشد. جنازه را بر می دارند. پسر بزرگ در شرق تابوت لحظه ای دیده می شود. آخرین لحظات آخرین دیدار است؛ نمی تواند خود داری کند. طبیعی هم هست با نزدیک به هفتاد سال خاطره وداع می کند. صدای مرد گورکن می آید: دونفر از محارمش پایین بروند. نوه دختری همان نزدیک است، کتش را می کند. کت و شلواری سیاه – سفید با چهارخانه های ریز پوشیده بود و پیراهنی مشکیِ یک دست از زیر آن. یک نفر دیگر لازم است، به یکی از نوه های میانی پیشنهاد می شود. او با لحنی مودبانه کنار می کشد. کسی در انجاست که دوربین در دست دارد. می گوید من، باشد من می روم. مردی کوتاه و چهارشانه با ریش و سبیلی مایل به زرد که کلاه بر سر دارد. یواش می گوید نه، شما نه. لحنی مودبانه، صمیمی و خودمانی دارد. این نوه هم کنار می کشد. داماد کوچک بی بی پا پیش می گذارد. همقد مرد مایل به زرد است. می خواهد کتش را بکند اما بازهم یواش و مودبانه می شنود: نه شما هم نه. کسی از میان جمعیت که کمی فاصله داشت. نزدیک می آید. نمی پرسد، منتظر نمی ماند. کتش که خاکی رنگ است در می آورد. پیراهنی مشکی یکدست از زیر کت برتن داشت. او هم از محارم بی بی است. نوه ای پسری. ریش و سبیلی تازه جو گندمی شده دارد. مردی میانه سال است. کمی بلند قد با چهره ای متین که همیشه آرام به نظر می رسد. او هم به پایین می رود. حالا چند نفر از بالا دو نفری را که پایین رفته اند، راهنمایی می کنند. نفری که اول رفته بود، چنین می شنود: شما بداخل برو و با خودت جنازه را بکش. نفر دوم چنین راهنمایی می شود: سرپا بایست. روی دستت جنازه را بگیر و یواش بدست آنکه داخل است برسان. حالا همه چیز آماده شده: محارم بی بی در پایین آموزش دیده اند. و خود او (نه باید بنویسم جنازه اش) در بالا میان تابوت آرمیده است. روی انداز را کنار می زنند. از پسرها و دخترهای بی بی در اطراف کسی دیده نمی شود. نوه ها و نزدیکان هستند. پسرها و دخترها کمی دورتر ایستاده اند، احتمالا نمی خواهند این آخرین و تلخ ترین خاطره را از مادرشان تا اخر عمر همراه داشته باشند.
جنازه همچنان یواش، یواش از میان تابوت برداشته می شود. از سربند و ته آن گرفته اند. پاها به پایین است. سر به بالا. مایل می شود و نفر دوم طبق برنامه می گیرد. یواش به نفر اول در داخل گور می دهد و خودش از سربند گرفته است. گورکن از بالا می گوید، بکش داخل. دو نفر پایین، بداخل می کشند. جنازه تقریبا از دید محو می شود. در داخل بخش افقی گور آرام گرفته. بازهم گور کن از بالا می گوید، یک نفرتان به بالا بیایید. مرد مایل به زرد به اسم نوه ای که اول پایین رفته بود را صدا می کند. شما بیا بالا. او بالا می آید. رنگ صورتش کمی پریده است. در کنار گور می نشیند. کتش را به او می دهند. می گوید نمی خواهم نگه دار خاکی هستم. زمین را نگاه می کند و زار می زند. در نزدیک گور فقط او و نوه ای که پایین نرفت زار می زنند.
تلقین: آخوند روستا به نزدیک گور می آید. از حرکاتش می فهمم که نزدیک بین است. چون پاهایش را بطور ظریفی کنار گور می گذارد. به پیر مردی کم مو که کنار گور است، می گوید شما آنطرف بنشین. خودش طوری می نشیند که جنازه را ببیند. همزمان که آخوند خواندن تلقین به زبان عربی را آغاز کرده مرد گور کن نوه ای که پایین است را راهنمایی می کند: زیر شانه چپ را بالا بیاور. با دست نشان می دهد، اینطوری. صورت را بطرف قبله قرار بده. نوه کمی خاک با دست می کشد. زیر شانه را بالا می آورد. گاهی سرش را آنقدر داخل می برد که دیده نمی شود. بندها را باز کن. بندها را باز کرده اند. دستمال سفید کوچکی که نمی دانم چیست؟ جلو صورت می گذارد. در بین تلقین که بزبان عربی است جاییکه به این جمله می رسد: یا زهرا بنت علی اصغر آخوند روستا بفارسی می گوید تکانش بده. چند بار تلقین تکرار می شود! فکر کنم سه بار. از لحن آخوند روستا متوجه می شوم، تلقین رو به اتمام است. او دعا می کند. حاضران دست ها را باز کرده "آمین " می گویند.
حالا باید جلو بخش افقی گور را بطور عمودی ببندند. نوه بی بی بالا می آید. گورکن پایین می رود. جهت را تعیین می کند. از این طرف(طرف شرق) آجر را بدهید. دست به دست کنید و بدهید. آجرها را می چیند. چند ردیف پایینی به تیغ می چیند و گل هم نمی زند. تقریبا نصف بیشتر دهانه را چیده گل طلب می کند. بازهم نوه ای که پایین بود دست هایش را بالا می زند. هم او هم بود که آجر را بدست گور کن می داد. گور کن چنین می گوید. گل ها را نوله کن آماده، بعد به من بده. او چنین می کند. دهانه تقریبا بسته شده و بی بی از دید ما پنهان می شود: روی در نقاب خاک کشید. نوه ای که گل می داد می رود تا دست هایش را بشوید. با بیل خاک می ریزند تا بخش عمودی گور را پر کنند. به نوبت. افرادی جلو می آیند خاک می ریزند. فکر می کنم به همین سادگی است. جلو می روم بیل را می گیرم. از نوه دختر که پایین بود می گیرم. چند بیل با سرعت می ریزم. داماد بزرگ پسر بزرگ بی بی با استرس می گوید: بیل بیانداز. بیل را بیانداز. تعجب کرده ام بیل را می اندازم. به کنار می آیم. یواش به من می گوید نوه ها و بچه هایش نباید خاک بریند، خوب نیست. بیل را باید بیندازی تا کس دیگری بردارد. معنی این چیزها را نمی دانم. اما از قرار معلوم در سنت دنبال معنای چیزها نمی روند. دانستن مهم نیست، باید طبق سنت عمل کنی. ته دلم به این چیزها که گویا نمادین هستند می خندم اما تنها ته دلم وگرنه آدم عزادار که نباید بخندد. یواش، یواش چاهک گور پر شده. روی چاهک را کم ارتفاع و شیب می کنند. خاک اضافه را درجایی انباشت می کنند که در شرق چاهک گور است. ابتدا تعجب می کنم. آخه بخش چاهک نیاز به انباشت خاک دارد. اما بعدا می فهمم. خاک انباشت شده، بطور دقیقی جا و جهت جناره در زیر زمین را نشان می دهد. برآمدگی دقیقا موقعیت و نشانه جنازه در سطح است. چند سطل آب روی خاک می پاشند.کوچک ترین نوۀ بی بی، یعنی پسر کوچکِ پسر کوچکِ او. همان که در اطاق معرکه گرفته بود و از قهرمانی اش و زدن صدها نفر سخن می گفت؛ از پدرش یعنی پسر کوچک بی بی چنین می پرسد: بی بی چگونه از آن زیر به بهشت می رود؟ با این سئوالش او نشان می دهد که واقعا قهرمان است. قهرمان طرح سئوال های اساسی. قهرمان گیر انداختن بزرگترها. در سئوال های اساسی و بنیادی. قهرمان کوچک با سئوال های بزرگ. پدرتلاش می کند. سعی می کند، به او بفهماند که این رفتن روحی است نه جسمی. اما قهرمان کوچک متوجه نمی شود. پدر تلاش می کند، اما پسر قانع نمی شود. او پاسخ سئوالش را می خواهد. پاسخ روشن. پاسخ واقعی اما دانسته هایش برای فهمیدن این پاسخ کافی نیست. هزارها سال است که نسل به نسل سئوال های اساسی بین پسرها و پدرها رد و بدل می شود. همیشه پدرها تلاش خودشان را کرده اند؛ پسرها نیز برای فهمیدن تلاش کرده اند اما سئوال همچنان بی پاسخ است. سئوال های اساسی بی پاسخ مانده. نمی دانم پاسخ ها قانع کننده نیست یا پسرها گیر می دهند و به سادگی قانع نمی شوند. ممکن است مشکل قانع نشدنِ پسرها از سئوال ها باشد. در هر صورت این چیزی است که هست. مانند مرگ که هست. مانند زندگی. مانند...